دردناک ترین داستان عالم
فتح الله بی نیاز
در بچگى همراه پدر و مادرم براى دیدن یکى از قوم و خویشها به بندرعباس رفتم. آنجا، روزى که هوا خوب بود، مرد خانواده، ما و زن و بچهاش را سوار قایق ماهىگیرىاش کرد و به دریا برد. او ما را روى دریا گرداند و در همان حال از دریا حرف زد و گفت: «گاهى وقتها اولِ دریا خوبه، ولى دورتر که مىریم خیلى بد و بىرحم مىشه.»
و گفت بههمین دلیل نمىشود بههیچ دریایى، حتى بهترینشان، اطمینان کرد. حدود یک ساعت، همچنانکه آرام آرام پارو مىزد، از دریا حرف زد تا اینکه خسته شد و از پاروزدن دست کشید. زنش سفرهاى روى پاهایش پهن کرد تا نان و سبزى و پنیر و خرمایى را که با خود آورده بود، بین همه تقسیم کند.
من همینجورى، از روى کنجکاوى و هوس، تکه کوچکى از نانم را براى یک ماهى کوچولوى قشنگ به دریا انداختم. هنوز این ماهى به نان نزدیک نشده بود که ماهىهاى دیگرى دور نان جمع شدند. دلم سوخت و یک تکه دیگر براى آنها به دریا انداختم، و چون دیدم باز هم تعداد ماهىها زیاد شده، بقیه نانم را به آنها دادم. حتى از پدر و مادرم و زن و بچههاى خوشاوندانمان نان گرفتم و به دریا انداختم. از اینکه به ماهىها نان داده بودم، سخت خوشحال بودم و خنده از روى لبهایم محو نمىشد. دلم مىخواست مىتوانستم به تمام آن ماهىها نان بدهم.
بعدها که بزرگ شدم، دهمان را ترک کردم و براى کار به بندر عباس رفتم. چند سالى در اسکلهها صندوق و گونى بار زدم و یا پایین آوردم، ماهىها هم آنجا بودند، ولى فرصت و حوصله نداشتم که به آنها نان بدهم. سالها بعد از آن، کار باربرى را بهخاطر درآمد کم ول کردم و ماهىگیر شدم. از آن پس، تور در دریا مىانداختم، ماهىها را به دام مىانداختم، آنها را در قایق روى هم مىریختم و به ساحل مىبردم و در بازار مىفروختم تا نان بخرم.
۸ لایک شده
One Comment
حبیب
سلام و درود به جناب آقای بی نیاز عزیز و گرانمایه بزرگ مرد ادیب و بی ریا که همیشه از تالیفاتش آموختیم و می آموزیم