دنیای زیبا را چگونه می سازند؟
سعید گلی زاده
مرد سعی می کند در را به بی سر و صدا باز کند. اما باز هم صدای جیر جیرش در راهرو ها و اتاق های سرد خانه می پیچد. این اولین بار نیست که بعد از نیمه شب به خانه بازمی گردد، در طول چند ماه گذشته اینکار را بارها و بارها انجام داده بود. اما هنوز خودش هم نتوانسته بود به آن عادت کند و هنوز هم این دیر آمدن ها برایش عجیب می آید. هرچند زنش دیگر او را مثل شب های اول سوال پیچ نمی کند و هرچند او دیگر مجبور نیست تا پاسخ هایی بدهد که حتی برای خودش هم قانع کننده نیست؛ اما می داند که نه خودش به اینکار عادت کرده است نه زنش. مرد سعی می کند بدون روشن کردن هیچ چراغی کاناپه را در خانه پیدا کند. شاید تنها چیزی که زن و مرد خوب به آن عادت کرده اند این است که زن هر شب بالش و لحافی را روی کاناپه بگذارد و مرد هر شب در سکوت روی آن بخزد و بخوابد.
مرد چشمانش به سقف تاریک خانه خیره مانده است. آن نیرویی که هر شب اورا به وادی خواب پرت می کرد امروز رفته و به جایش پتکی ثانیه به ثانیه روی سرش فرود می آید. مرد حتی نمی تواند چشمانش را ببندد و آنچه را که دیده است دوباره از خاطر بگذراند. تنها چیزی که مرد با چشم های باز هم به وضوح می تواند ببیند، روزی است که همکارش، او را به گوشه ای کشاند و گفت که در ازای انجام کاری ساده پول خوبی گیرش خواهد آمد. آن کار واقعا ساده بود، مرد تنها باید هر شب کیفی را با ماشینی که می راند به آدرس مشخص شده ای ببرد، آن را جلوی در بگذارد، زنگ خانه را بزند و بدون این که منتظر صاحبخانه بماند راهش را بکشد و برود. او راجع به کار جدیدش، چیزی به خانواده اش نگفته بود. به نظرش دلیلی هم برای اینکار وجود نداشت، او عاشقشان بود و اینکار را هم به خاطر آن ها انجام می داد..
***
زن به داروهایی که کف دستش ریخته بود نگاه میکرد. چراغ خواب کنار تخت روشن بود و نور کم سوی نارنجی رنگ را روی تخت دو نفره ای که مدت ها بود، تنها یک نفر روی آن می خوابید؛ می پاشید. زن روزی را به خاطر می آورد که مردی جوان و خوش هیکل وارد مطبش شد. زن، مدتی با او صحبت کرد و تا حدودی بیماری اش را تشخیص داد، توصیه هایی به او کرد و خواست که بعد از چند مدت دوباره بازگردد. بعد از گذشت چند جلسه زن توانست بیماری او را کنترل کند، روزی مرد خوش هیکل با دسته گلی وارد مطب شد که روی تکه کاغذی که از آن آویزان بود، می نوشت : « تقدیم به ماهرترین و زیباترین روانپزشک دنیا». پس از آن روز زن دیگر حلقه ی ازدواجش را در دست نمی کرد. زن با خودش می گفت:«کسی که حلقه را در دستت می کند شوهرت نیست، بلکه کسی که دوستت دارد و نسبت به تو محبت می ورزد میبایست شوهر آدم باشد.».
***
پسر داشت محتویات داخل قاشق را به سرنگ می کشید. تابحال این قدر مایع در سرنگ ندیده بود. اما به نظرش این تنها راه سپری کردن این شب طولانی بود. پسر زمانی این کار را برای بار اول انجام داد که دختر مورد علاقه اش دیگر حاضر نشد او را ببیند. اما حالا حتی اسم آن دختر را هم به خاطر نمی آورد. پسرک تمام سرنگ را در رگش خالی کرد، نفس بی رمقی کشید و روی تختش ولو شد. چشمانش را بست و چند ساعت قبل را مرور کرد که برای تهیه مواد راهی خانه ی همیشگی شده بود، زمانی که داشت به خانه نزدیک میشد ماشین پلیسی را دید که جلوی خانه توقف کرد، افسری از آن پیاده شد و کیفی را جلوی در گذاشت، زنگ خانه را زد و به ماشین برگشت. او از دوستش شنیده بود که این مواد را پلیس ها می آورند، اما هرگز فکرش را هم نمی کرد که این افسر پدرش باشد. او با فکر این که پدرش دارد به او مواد می فروشد عقی زد و راهش را کج کرد و به سرعت از آن خانه دور شد. اما پس از چند متر بازگشت و به اندازه ی مصرف یک هفته ی خودش مواد خرید و رفت. و حالا تمام آن چه خریده بود داشت در رگ هایش جولان می داد.
***
زن به زور دارو هارا توی دهانش جا داد و با لیوانی پر آب همه را از گلویش گذراند. صدای استادش مدام در گوش او می پیچید که می گفت :«خوردن بیش از ۳۰۰ گرم سیانید پتاسیم مرگ حتمی را به دنبال دارد.» زن می دانست که وقت زیادی ندارد، پس سعی کرد دلیل اینکارش را به یاد بیاورد، تا شاید درد کمتری را حس کند. چند ساعت قبل بود که خانه ی مرد خوش هیکل را ترک کرد، اندکی دور شده بود که فهمید کلید هایش را در آن خانه جا گذاشته است. پس دور زد و برگشت. وقتی به خانه نزدیک می شد پسری را دید که از مرد خوش هیکل چیزی خرید و دور شد. زن کلید هایش را گرفته بود و داشت بر می گشت. در راه مدام از خودش می پرسید؛«آیا شوهر آدم کسی است که به پسرش مواد می فروشد؟!»
***
مرد مزه ی شور لوله ی تپانچه اش را در دهانش مزه مزه می کرد. شاید هم مزه ی شور مال اشک هایی بود که از چشمانش به سمت دهانش راه باز کرده بودند. مرد در تلولو اشک هایش آن چیزی را که چند ساعت قبل دیده بود بار دیگر دید. او دید که کیف را جلوی در گذاشت، زنگ را زد، سوار ماشینش شد، اما اینبار راهش را نکشید که برود. او آنجا ایستاد، خودش هم نمی دانست چرا، اما ایستاد و چشمانش را محکم به در دوخت تا ببیند چه کسی از آن بیرون خواهد خزید. مرد انتظارش را داشت کسی که از آن در بیرون می آید مردی خوش هیکل باشد، اما به هیچ عنوان انتظار زن روانپزشک باهوش و زیبایی را نداشت که از آن در بیرون بیاید، مرد خوش هیکل را بغل کند، بوسه ای بر او ببخشد و با لبی خندان از آن خانه دور شود. مرد با یادآوری این صحنه بار دیگر مرگ را چشید، او با انگشتش ماشه را چپاند و تمام گلوله را در دهانش خالی کرد تا برای بار آخر بمیرد.
***
صبح روز بعد زمانی که سعی میکردند جنازه های یک خانواده ی سه نفره را در آمبولانس جا دهند، پیرزن همسایه، در حالی که از پنجره ی خانه اش شاهد این ماجرا بود، رو به گربه اش کرد و گفت: «تنها چیزی که می تواند دنیایی به این زیبایی را خراب کند، حقیقت است.»
۵ لایک شده