دوستت دارم… دوستت دارم… و بقیه خودش می آید!
نزار قبانی
برگردان: عبدالرضا قنبری
*
واژه هایت، فرش ایرانی است…
چشمانت دو پرستوی دمشقی…
که بین دو دیوار در پروازند… قلبِ من چون کبوتری از روی دستان آبی تو پرواز می کند،
و زیر سایه ی دیوار قیلوله می کند…
دوستت دارم…
اما می ترسم بی اختیار در چنگال عشق تو گرفتار شوم،
می ترسم با تو یکی بشوم، می ترسم ترا مانند لباس خود حس کنم
تجربه به من یاد داد که دور از عشقِ زنان باشم.
.
.
و نیز از موج دریاها…
من عشق ترا کتمان نمی کنم…چرا که این روز من است
و من آفتاب را کتمان نمی کنم
من اصل وجودی ترا کتمان نمی کنم…
خودش مشخص می کند کدام روز می آید… وکدام روز می رود
و خودش مشخص می کند چه زمانی وبه چه شکلی کتمان کند.
.
.
اجازه بده برایت چای درست کنم،
زیبایی تو در این سپیده دم، آن قدر زیاد است که باور کردنی نیست،
و صدای تو مانند تصویر زیبایی روی لباس دختری مراکشی است.
و گردنبند تو مانند بچه ای است که زیر آینه بازی می کند…
و آب را از لبان گلدان می نوشد.
اجازه بده برایت چای بریزم، من گفتم دوست دارم؟!
آیا من گفتم خوشحالم که آمدی؟!
و آمدن ات همانند حضور قصیده، شادی را به ارمغان می آورد؟!
و به مانند آمدن کشتی ها وخاطرات دور دست…؟!
.
.
بگذار برایت بعضی از سخنان صندلی ها را که در حال خوش آمد گویی به تو هستند ترجمه کنم.
بگذار آن چه را که در ذهنِ فنجان (فال قهوه) می گذرد برایت تعبیر کنم،
در حالی که آن ها به لب های تو می اندیشند…
و ذهن قاشق ها وقندان…!
بگذار ترا به مانند حرف جدیدی…
بر حروف ابجدی اضافه کنم…
بگذار کمی با خودم متناقض باشم
و در عشق، تمدن و بربریت را با هم جمع کنم…!
.
.
آیا چای شگفتی ترا برانگیخت؟
کمی شیر میل داری؟
و آیا همان گونه که همیشه بودی به یک حبه قند قناعت می کنی؟
اما من صورت ترا بدون شکر بیش تر می پسندم.
برای هزارمین بار تکرار می کنم ترا دوست دارم.
چه گونه از من می خواهی آن چه را که قابل تفسیر نیست (عشق) برایت تفسیر کنم؟
و چه گونه می خواهی که مساحتِ اندوه و حزنِ خود را اندازه بگیرم؟
و اندوه من چون طفلی است که هر روز بر زیباییِ آن افزوده می شود و بزرگ می شود.
بگذار با تمام زبان هایی که می شناسی ونمی شناسی بگویم
ترا دوست دارم.
بگذار جست و جو کنم واژه هایی که
به اندازه ی حجم عشقم به تو باشد
و کلماتی را جست و جو کنم که تمام مساحت سینه ات را بپوشاند.
با آب و چمن و یاسمن
بگذار به خاطر تو فکر کنم
و به خاطر تو مشتاق شوم.
وبه خاطر تو گریه کنم و به خاطر تو بخندم
و به خاطر تو مسافتِ بینِ خیال و یقین را از بین ببرم.
.
.
اجازه بده ترا با تمام حروف ندا صدا بزنم
باشد که وقتی اسم تو از میان لب هایم متولد شد
یک کشور عشق تاسیس کنم
که تو ملکه ی آن باشی
و من در آن بزرگ ترین عاشق ها خواهم بود.
بگذار انقلابی را رهبری کنم
که سلطه ی چشمان ات را بین ملت ها بگستراند.
بگذار که با عشق چهره ی تمدن را دگر گون کنم.
تمدن تویی… و تو همان اثر باستانی هستی که در دلِ زمین از هزاران سال پیش در حال شکل گرفتن است.
.
.
دوستت دارم…
چه گونه از من می خواهی که ثابت کنم؟
حضور تو در هستی
به مانند حضور آب است
و به مانند حضور درخت است
و تو گل آفتابگردان هستی
و تو یک باغ نخل هستی
و مانند یک ترانه ای که از دریای یک تار گذشته است.
بگذار ترا با سکوت بگویم…
زمانی که عبارت باعث درد من می شود اندوهگین می گردد
و زمانی که سخن مانند یک توطئه می شود و من در آن گرفتار می شوم، می گردم
و قصیده به مانند ظرفی سنگی می شود….
.
.
بگذار
که ترا فقط خودم بگویم
و میان پلک های چشمم وچشمم.
بگذار
که ترا با اشاره بگویم اگر به نور ماه اعتمادی نداری
بگذار که ترا به سرعت برق بگویم
و یا به مانند باران نرم.
بگذار آدرس چشم هایت را به دریا بدهم
اگر دعوت مرا برای مسافرت بپذیری!
چرا دوستت دارم؟
کشتی ای که در دریاست به یاد نمی آورد که چه گونه گرداب آنرا در برگرفته
و به یاد نمی آورد که گرداب چه گونه آن را احاطه کرده!
چرا دوستت دارم؟
از گلوله ای که در گوشت است، پرسیده نمی شود که از کجا آمده است
و هیچ عذرخواهی نمی کند.
.
.
چرا دوستت دارم؟…ازمن نپرس!
چرا که من هیچ حقِ انتخابی ندارم
و تو نیز هیچ حق انتخاب نداری!
۱۰ لایک شده