دو داستان کوتاه
بهمن نمازی
پشت خط فرضی
شاعر در خیابان منتهی به کوه نفس تازه می کرد که از فریاد وانتی چرت اش پاره شد. همان موقع رنجبر هم از تخت افتاد. زیر چشمی به نشانه های شبرنگ ساعت نگاهی انداخت و از جا برخاست و پنجره را باز کرد و رو به وانتی فریاد کشید که «همه چی، همه چی پشت خط فرضی».
وانتی گفت:«منم که همین رو گفتم. حالا چند تا هندونه بدم؟»
رنجبر در حالیکه با چشم های از کاسه در آمده به وانتی نگاه می کرد پرسید:«این موقع صبح؟»
وانتی به عقربه های شبرنگ ساعت اش نگاهی انداخت و غرغر کنان زیر لب گفت:«خیلی عجیبه، اصلا” این ساعت من زنده نیستم.» و بعد نشست پشت فرمان وانت بار و دنده عقب رفت تا خانه و وانت را در حیاط رها کرد و در رختخواب یله شد.
شاعر به دامنه کوه رسیده بود و رو به قله می رفت.
رنجبر اما خوابش نبرد و مانده بود میان پس و پیش خط فرضی تا بیدار بشود یا نشود. اما صدای ساعت او را به خود آورد و صبحانه خورد و راه افتاد و کارت زد و بعد نشست و هی امضاء و مهر کرد نامه ها و تقاضاها را با پوشه ها تا صف طویل ارباب رجوع با تک تک آن ها پرواز کنند پشت خط فرضی و حالا بشنوید از وانتی که دوباره برخاست و بیدار شد و فکر کرد که خواب دیده که رانده آنسوی خط فرضی، پس به کوچه پس کوچه ها تاخت و فریاد کشید و با فروش اولین هندوانه به دنیا آمد در کاسه اش و بعد جان گرفت در کوچه های شهر تا غروب که با آخرین سکه نیم جانش را بردارد و براند و بخوابد پشت خط فرضی و در پشت خط فرضی شاعر اما تنها بود و بیکار بود و بیخواب بود. پس رفت بالا و فتح کرد قله و بر صخره ای نشست پشت خط فرضی تا تند تند بنویسد بر زر ورق شعرهای فرضی. القصه ولی فرق نمی کند که پراید کجا رسید و ماغ کشید و با پرادو شیهه کنان تاخت پشت خط فرضی. این راوی هم رقم می کشد بر کاغذ و رقم می گریزد و محو و مات می شود پشت خط فرضی.
سین های تنهایی و سکوت
زیر آن سفره بزرگ که بر سر دست گرفته بودیم سه شبانه روز دویدیم. کویر لعنتی… تا بعد رسیدیم به تپه های شنی و من نفهمیدم چند تپه به بالا رفتیم و پایین آمدیم. همینطور دوان دوان خوابم می برد، کسی فریاد می کشید:« تندتر…» از جا می پریدم. گمان کنم بقیه هم همین حال را داشتند. نمی دانم! کویر لعنتی!
دیگر نه رمقی مانده بود، نه حس و حالی که حتی آب دهانت را قورت بدهی، سرت را کج کنی. فقط باید به جلویت نگاه می کردی شانه جلویی را می دیدی که دستهایش می لرزد و می فهمیدی که از تو خسته تر است. کویر لعنتی!
پیشقراول داد زد:« رسیدیم.» من که خوشحال نبودم مثل اینکه در آن حال یک جوری چرتم پاره شد. کویر لعنتی! بعد دیگر اختیار گام هایمان با خودمان نبود. پیشقراول حالا بطور زننده ای فریاد می کشید:«جلوتر، جلوتر به خط مستقیم.» و بعد بقیه را نمی دانم من فقط خنک شدم از نسیم سوزانی که به صورتم خورد. کویر لعنتی! حالا جلوتر، جلوتر، اینجا نه، عقب، عقب، عقب. سفره بر زمین.
سفره را که روی زمین گذاشتیم فهمیدم زیر یک درخت سرو هستیم. نواب والا کمی بالاتر از سفره پا بر سنگ بزرگی گذاشته و نگاهش شهاب سوزانی بود که به دورها صفیر می کشید. خبر دار…! و از ضرب چکمه های همقطاران مثل اینکه دوباره چرتم پرید. چرتم پرید و درچرت دیگری از چرت پریدم. تمام راه همین بود. اه کویر لعنتی!
از کنارم گذشتند و توپ بزرگی را هن هن کنان رساندند تا کنار سفره، لوله بلندش لاقیدانه به سوی روشنی های دره خم شده بود. بعد یکی آمد و تنگ بلور را با ماهی سفیدش داد به دست نواب والا، پای به زمین کوفت و دو قدم به عقب برداشت. دیگری گوشه سفره را گرفت و برگرداند تا مماس شد با گوشه دیگر، بعد نواب ماهی سفید را بیرون کشید و با سرنیزه سینه زمین را شکافت. ماهی را در خاک گذاشت و رویش را با خاک پوشاندند و بر خاک آب ریخت.
نواب چرخید و به عقب رفت. سفره را که برگرداندند سایه نواب آن را به دو نیم کرد بعد پیشقراول فریاد زد:«سربازها به خط بر سفره، خبردار.» آن وقت نواب پا از تخته سنگ برداشت و دو نفر تخته سنگ را هن هن کنان بر کناره سفره گذاشتند. توپ سال نو شلیک شد و ما چشم انتظار عیدانه بودیم.
۱۵ لایک شده