دو شعر از محمد زندی
پرند ه ها
.
پرنده ها سی و دو حرف ندارند
چند کلمه دارند تنها
عشق و عشق بازی و بازی
کوچ و دانه
هر دانه ای که باشد
پرواز و لانه
بازی های بامدادی شان
هر فروغی را سرگرم می کند
پرنده ها خیلی حرف ها را ندارند
اما حرف ندارند
فقط چند حرف ساده
که همه را
ما در حسرتیم
نمی دانم در کلمه هایشان
خدا هم دارند
نمی دانم سگ ها چند کلمه دارند
اسب ها چند کلمه
و نگاه کنیم که
گربه ی ما چقدر حرف ها دارد
.
می ماند
.
این تابلو میخواهد نگاهش کنند
می خواهد دست بکشد
لبخندش را
یک نفر را می بیند
ویکی از دور قاب را فقط
می رود
می ماند
کسی که قاب را دید و
تابلو درحسرت دیدن اوست
که قاب مانده است