دو شعر از مرتضی صادقیان
۱
هیچ کس به اندازه ی خود آدم
متوجه ی آن چیزی نمی شود که
جای ش
در میان بازوهایش خالی
می ماند
هیچکس به اندازه ی خود آدم
خودش را خالی
نمی کند
۲
برمی گردم و از غبار روی در
می پرسم آیا مایل است بر کف دست من بچسبد و آغاز کنیم یک جابه جایی بزرگ را
از این دستگیره به دستگیره ی دیگر
داخل همین خانه؟
بر میگردم و وقتی میبینم با چه اضطرابی غبار ها می روند و گوشه میگیرند روی دستگیره
وقتی میبینم آنها حتی اجازه ی سوال را هم نمی دهند
یادم می افتد که دور از تو
هیچ جادویی همراهی ام نمی کند
و اجسام تحمل انسانی کافی را ندارند
دور از تو
من حتی به پلک هم احتیاجی ندارم
و می توانم مدت های طولانی
راضی باشم از نشستن غبار
روی نگاهم .