رُمانی که در غبار گم نمی شود!
نگاهی به رمان “رسیدن به دور” نوشته ی “قباد حیدر”
علی باباچاهی
۱-
سخن بگو میتاس .
: من در آغازِ هیچگاه هستم . اما خواسته ام : آیا امید نظاره ی گاه به گاه آسمان را می توانم داشت در فاصله ی هیچگاه تا به هیچگاه ؟ نع ! بودنی همواره مطلق و بی سبب ، بی نیاز ، بی خواب و خور ، بی هست و نیست و آنگاه میتاس ! دیگر در تو آرزویی نیز پرورده نخواهد شد به نام دیدن آسمان ؛ یا به هر نام دیگر ، این دم چه می خواهی ؟ ( ص ۲۳ )
این سر آغاز رسیدن به دور است : نخستین رمان ۲۰۰ صفحه ای « قباد حیدر » که نشر « نی رنگ » آن را منتشر کرده است .
به تعبیر ایتالو کاوینو راستی« چرا باید کلاسیک ها را خواند ؟»
پیش از درنگ برا ین نکته در ارتباط با لحن و بیان این رمان ارائه ی فضایی از کل آن لازم به نظر می رسد :
کاروانی به راه افتاده است از نقطه ای ظاهرا” غیرمکانمند (حتی غیر زمانمند ) با زنان و مردانی که با عشق و ایثار و شرف – دفاع از حیثیت انسانی – و انتقام و خصمانگی و همچنین با تزویر و ریا نه تنها بیگانه نیستند ، بلکه از آن گریزی ندارند ، این زنان و مردان از نام هایی برخوردارند که در نظر نخست رمان را بعضا” اساطیری و از دیگر سو فرازمانی جلوه می دهد . نام هایی چون :
میتاس ، تاروس ، آخوش ، کند مند ، برف آب ، باران ، سیماب ، زندیس ، میتار ، تیخوس و …
یکی برده ای سیه سیماست که دلی به سپیدی برف دارد ، دیگری پادشاه کوهساران است ، یکی وزیر اعظم است ، یکی بانویی صاحب جمال است که هدایت کاروان به عهده اوست ( کاروان سالار ) و دیگری که ظاهرا”مرد خداست و دل و درونی عشرت طلب دارد ، و دیگرو دیگران و « دگر آوران» و …
در پرانتز ( که بگویم دگر آوران ، از منظر آدم های این رمان صاحبان قدرت هایی فراتر از زمان و مکان اند ، هم آنان که از دیدگاه غیر یکتا پرستانه ، خدایان نامیرا نامیده می شوند) :
« باران » – یکی از زنان زیبای این رمان – اندوهگین ، دادگاه ( محکمه ؟ ) پدر و کیفر او را به یاد آورد : روزی که میتاس گنه کار و تاروس ؛ گنه کار دیگر در برابر دگرآوران ایستاده بودند ، در انتظار کیفری که خود را سزاوارش می دانستند … ( ص ۲۱ )
در همین پرانتز ادامه می دهم که در جوار « دگر آوران » – که خدایان ِ ساخت ِ بشرند- « آوردگان » – آفریدگان ِ آن خدایان – و « آمدگان » – آمدگان ِ ناخواسته : بردگان و .. – دیده می شوند . و این پرانتز را می بندم )
در این مهاجرتِ به اجبار و یا به اختیار- که خونخواهی ( « آخوش » به خونخواهی ِبرادر می خواهد کاروان « نی رنگ » را بر باد دهد ص ۶۱ ) – و عشق و ایثار با روایت های کاروانی در هم تنیده می شوند : ( میتار که برده دار است و ده ها زن در اختیار دارد ، طاقت از دست داده می گوید :
«سال ها چشم دوختن به غبار این بیابان ذکاوتی به دیدگان ِ حریص من داده که رنگ ها را به درستی تشخیص دهم و تو رنگی به جز رنگ دیگران داری ! … کاش ! توانگری از کف می دادم اما زنی مرا تا بدین حد سرشار از عشق می کرد که به پایش جان ببازم » ( ص ۴۱ )
بر مسیر همین روایت آرکائیک یا شبه آرکائیک ، صحنه هایی تداعی می شود که ادبیات منظوم فارسی بدان مباهات می کند : به یاد آورید تن شستن شیرین را در چشمه ! ( خسرو و شیرین نظامی )« مرغزاری سبز در دل بیابانی تشنه ! و این معجزه ای بود که تنها « برف – آب » باور داشت ؛ دیگران با نزدیک شدن به آب مهار از دست داده ، وخود را به آب زدند . برده افسار شتر برف آب را در دست داشت … برده جمع کوچک عزیزانش را به خواست « برف- آب » به سویی دور از دیگر کاروانیان می برد تا بدانجا که از هیاهو مگر امواجی گنگ به گوش نمی رسید ، فرود آمدند … « برف -آب » درنگی کرد و دریافت عقل مگر مانع لذت ِ بی کران نیست ؟ … در آب خزید ، از انبوه نی زار ِ مرتعش ، چشمانِ مردی بالبانِ تشنه و داغمه بسته به خرامیدنِ دو قو در برکه دوخته شده بود ( ص ۲۹ )
کاروان در گذر است : رود خانه ای که« سر باز ایستادن» ندارد ! در این همهمه ی رفتن «تا رسیدن به دور » ، فرصت هایی به دست می آید که زنان و مردان کاروان ِ در حرکت ، به قصه واره ای گوش کنند از زبان « شارن » که یکی از مردان کاروان است . او (شارن ) نخست کفی از خاک را بر می دارد و می بوید و متفکرانه می گوید : این عشقِ من است !( ص ۸۶ ) و بعد خطاب به برف – آب زنِ زیبا روی کاروان می کند و از حال و روز پدر خود در لحظه ی احتضار می گوید که وصیتش را با فرزندانش در میان می گذارد ، بدین گونه که نخست پدر به یکی از فرزندانش – برادر شارن – با تاکید می گوید که با مال و مکنتی که به جا می گذارم «عمارتی بساز فراخ و به کمال که مردم در آن گرد آیند و سخن نیکان قوم بنیوشند و آن را به مردم این دیار ببخش و بر دیواری کتیبه ای بساز ! » اما خطا بش به شارن این است که می دانی نیای تو « به زخم دشنه ای از قفا به هلاکت رسید … توسط کسی که در چشم اش خباثت و کراهتی بی حد ( دیده می شد ) ، صورتگری بیاب که نقش جدّ تو و کشنده ی او را … در حین قتال بر کتیبه ی ساخته ی برادرت نقش بندد تا جاودان شود » ( ص ۸۷ )
باران و میتار ! و « جز عشقی جنون آسا همه چیز جهان شما جنون آساست » ( احمد شاملو )
میتار عاشق و شیفته ی باران – یکی دیگر از زنان کاروان – است . میتار به هر جان کندنی سر انجام باران را ظاهرا” به دست می آورد . باران نیز به (هر دلیل) ، صلاح کار را در این می بیند که با میتار عاشق سینه چاک خود همراه شود ! چندی گذشت که « خیمه بر افراشتند ؛ خوردند و نوشیدند » و او ( باران ) را از قفس در می آورند و به خیمه ی میتار می برند . برده ی سیه سیما از دور مراقب سایه هایی ( صحنه ها ) است که در خیمه ی میتار در حرکت اند : سایه ی میتار بر سایه ی « باران » که می افتد ، میتار وحشت زده ، خیمه را رها می کند و فریاد می زند : مُرد ! او مُرد ( ص ۴۳ ) پس از گذشت زمانی کوتاه « باران » را می بینیم در کنار برده – که مراقب ( محافظ ) اوست – به طرف کاروان دیگر – برف آب – باز می گردد ! در متن« رسیدن به دور» صدای گرفته ی برده را می شنویم که در عین حال شادمانه می گوید : « باران » در آغوش میتار جان باخت و در کنار من جان یافت ( ص ۴۵ )
۲-
الف :
جذابیت این رمان بیشتر معطوف به چنین صحنه هایی است ، تصادفاً ، در مقایسه با ظرفیت فضای رمان ، با میزانی چشمگیر از این گونه صحنه ها مواجه ایم .
زبان روایت یا روایت ها – همان طور که پیش از آن به اشاره گذشت – زبانی است که نظر به ادبیاتِ منثورِکهن ِفارسی دارد ، از همین منظر گاه ناظر بر نوعی اسطوره سازی منحصر به مولف ایم .
( در مثل آنجا که میتاس در حال محاکمه شدن است ، در همین صحنه میتاس تصمیم می گیرد که در حرکتی غافلگیرانه معشوقه اش را با مرگ خود از غم عشق و هجران برهاند که بعد از او ( میتاس ) غم هجران را متحمل نشود « ناگهان موجی بر میتاس می تازد ، او به زمین فرومی رود و در چشم به هم زدنی بر می گردد ، صدای ضجه ی زنی به گوش می رسد ؛ معشوقه نیز مرگ را بر گزیده است » .( ص ۲۴ و ۲۵ )
به رغم این نکات ، پرسشی اما که برای من مطرح است این است که بر اساس چه ضرورتی ( فرهنگی ؟ سیاسی – اجتماعی ؟ و …) مولف به انتخاب چنین « زبانی » دست زده است ؟
آیا قصد تکوین اثری خود ارجاع را داشته است ؟ اثری که فرا زمانی و معطوف به صدق و پدیده های عینی – ذهنی نیست ؟ این حدس و گمان منتفی نیست ! چرا که « برف – آب » در کجاوه نشسته است و … بدین گونه زمانمندیِ ( تاریخیت) اثر و به تبع آن مکانمندی اش قابل حدس و تصور است .
خرید و فروش آدم ها ، حضور برده و نوعِ اعمال قدرت ( دیکتاتوری ؟ ) افراد بر یکدیگر و … نیز سبب نفی تصور اثری خود ارجاع می شود .
ب :
چرا همه ی آدم های متن با یک بیان و زبان سخن ( حرف ؟! ) می گویند ؟
راوی :
پاسی از شب گذشته « باران » چشم گشود . در خیمه ای خود را یافت « آذین بسته » بر بستری از پشم شتر آرمیده و بالا پوشی زمخت اندامش را پوشانده بود . پی ِ نشانه ای گشت تا بداند در کجای جهان است ( ص ۱۱ )
برف آب – این زن ، فرمانده ی سپاه است و آمریت بیان او قابل توجیه ! اما مشابهت لحن گفتار او و مردان کاروان جای درنگ دارد !
: می پنداری هر چه بخواهی می شود ؟ تو مردی طعم روزگار چشیده ای و در عمر خود بارها دیده ای : به خواست خدایان ، خورشید به هنگام روز چگونه تیره می گردد … اکنون غّره مشو ! می توانم توشه ات دهم و مال و کنیزکانی که همراه دارم تا شادمانه تاوان حمیّت خویش ببری ( ص ۵۸ )
( مولف به جای برده می اندیشد ) و بیانی شاعرانه – متفکرانه دارد :
: من ، من هم آدمم و در آبگینه ی بانو و شفافی آب چشمه ساران خود را بسیار نظاره کرده ام … به یاد دارم مادرم چون تمام مادران هنگام کودکی ام سروده هایی در وصف زیبایی می خواند و در چشمانش عشقی بی پایان به خود حس می کردم . من از زمین نروئیده ام به تلخی … ( ص ۱۶۳ )
پ : آیا متون کلاسیک فارسی را به این سبب مطالعه می کنیم تا بتوانیم متونی به گرانسنگی و یا شبیه آن ها پدید آوریم ؟ به گفته ی « ازراپاوند » ( خطاب به الیوت )در ارتباط با «سرزمین هرز» اش چرا باید چیزی بنویسیم که دیگران آن را بهتر از ما نوشته اند ؟ ( نقل به مضمون ) یا سعدی ( در گلستان ) نیز که تا مسابقه بگذاریم ، برنده هم که بشویم فرضا ” ، برای هفتصد – هشتصد سال قبل نوشته ایم . آن ها ولی برای هشتصد سال بعد نوشته اند !
ت – و اما بشنوید از جناب الیوت که می گوید : هر گاه زبان مسلط ، سخت به زبان روز مره گرایش پیدا کند ، زبان آرکائیک ( با انرژی نهفته ی درخود ) می تواند احیا ء کننده ی چنین زبانی باشد ( نقل به مضمون ) این نکته اما در خصوص اثر مورد اشاره – رسیدن به دور – صدق نمی کند ، و اصولا” فاقد چنین قصد و توانی است .
ث : به دور از هر گونه مقایسه شاهد گرایش زبان «کلیدر» به غنایِ آثار کلاسیک و لحنی آرکائیک هستیم و نه زبانی کلا” آرکائیک و یا قدمایی! از طرفی فضای کلیدر – تاکید می کنم بدون هر نوع مقایسه – ناظر بر امور ملموس و شرایطی خاص از جامعه ی ایرانی است ، آسیب پذیری اثر مورد بحث من اما – رسیدن به دور – به « ناکجا آبادی » آن هم مربوط می شود ، بی آنکه توانسته باشد ، اثری فرازمانی و خود ارجاع قلمداد شود .
ج – فکر نمی کنم نویسنده ی رمان « رسیدن به دور » قصد آن داشته باشد که گزارشی ادیبانه از کار و کردار انسان بدوی و قربانی کردن فرزندان آدم به پیشگاه خدایان داشته باشد ، هر چند نویسنده در پیوند با کلیت اثر و ناظر بر این نکته ، صحنه های جذابی هم آفریده است ( ص۳۶ و۳۷ )
چ – این رمان ِ عشق محور برابر بی عدالتی به طنز نیز متوسل می شود ، طنزی اما که از هوشمندی مولف خبر می دهد ، بدین معنا که غالبا ” وجه طنز ، منطبق با سطح ادراک شخصیت ها ی رمان نیست ، از این رو عنصر طنز ، حالتی بیرون ِ متن دارد . از سویی اما هوشمندی مولف گاه در ساختار رمان جا سازی ( و درونی ) می شود و فاقد جنبه ی انضمامی است از این رو تفکر خاصِ فاعل در فرآیند است.
باران ( یکی از زنان متن ) اندیشید :« حتی در لطیف ترین عشق ، نشانه ی های ستیزیافت می شود»
پیکاری برای سهم بیشتری از دوست داشتن و دوست داشته شدن و آن کس که خسته و وامانده شود ، زمینی می گردد بی دانه ، یا دانه ای بی زمین … ( ص ۱۸ ) و نگاه کنید به ص ۷۲ و ۷۳
از همین منظر وقتی با درختی مواجه می شویم که نامش را « رهایی » گذاشته اند ، موجه و مطبوع و دلپذیر است . « نسیمی خوش می وزید و درخت را به دست افشانی و شادی می آورد »
نی رنگ بانگ برآورد : نگاه کنید ! ….
برف – آب خندان پرسید : نامش چیست؟نی رنگ ابرآسا غّرید : رهایی ! ….. ( ص ۱۳۳ )
۳ –
آسیب شناسیِ صوریِ ( نگارشی ) « رسیدن به دور » نکته ای است که نمی توان غیر مسئولانه از کنارآن گذشت .
الف – اوصاف معمول و تقلیل دهنده ی متن :
ابر … بر بستر آسمان با شتاب در گذر بود ( بر بستر در گذر بودن ) ( ص ۴۰
بیابان در چنگال شب … ( ص ۴۶
حرکات او چون رقص پرنده ای سبک بال … ( ص ۹۳
ویتاس باقامتی موزون چون غزال و خرمنی گیسو …( ص ۱۰۴
و نگاه کنید : ص ۱۱۶ ، ۱۳۳ ، ، ۱۴۴ ، و …
ب- جمله های طولانی :
عقوبتی است جاودان : آرزوی کشتن و هراس کشته شدن ، میدانی خونین با جویبارهای سرخِ همیشه جاری و فنا ناپذیری ِ مردانی که در این کار زار بارها می کشند و کشته می شوند و پس از اندک زمانی پیکرهاشان غلتیده به خون چون اشباحِ ترسناک با جان باز یافته در برابر هماوردان سلاح بر کف و خشمگین ، نبردی توفان فرسا را پی می گیرند (ص ۲۷ )
و نگاه کنید : ص۲۹ ، و …
پیشنهاد
جهانی که در ساختار روایی این رمان و صف می شود مکرر می نماید و مانوس و زبانی که چنین جهان مالوفی را پدید آورده ، نتوانسته موضوعیت خود را تثبیت کند و به راستی ضرورت گزینش زبان قدمایی این رمان را چگونه می توان تبین کرد ؟ مفاهیمی همه زمانی همچون عشق ؛ آزادی و عدالت – گر چه هر بار که می شنویم نا مکرر است – اما در پیوند با روایت یا روایت هایی شبه آرکائیک چه خصوصیت غافلگیر کننده ای به متن رمان بخشیده که در صورت فقدان آن ، صدمه ای جبران ناپذیز به رمان وارد می ساخت ؟ جز اینکه «دوباره کاری» را به ذهن متبادر کند ؟ اما طنین زبان – هر چند مالوف و آشنا – و برخی نکته سنجی ها و فضای سازی ها ، تصور دوباره کاری را به تاخیر می اندازد !
در هر صورت بهتر است این اثر را که نخستین گام قباد حیدر در عرصه ی داستان و رمان نویسی است – به همین شکل پذیرفت و آن را به فال نیک گرفت – چرا که ظرفیت ها و لحن و بیان انرژیک آن ، تا حدی توانسته عناصر و عوامل غیر لازم رمان را جبران کند ، در عین حال فقدان شگرد و تمهیدی جسارت آمیز ، زمینه ی اما و اگر را فراهم کرده است ؛ در مثل اگر مولف ( نویسنده ) طنزی ساختار شکنانه در کار می کرد ، به گونه ای که زبان مسلط و روایت خطی زمان را به « بازی » می گرفت ، ساختار کلی اثر موجه و معاصر به نظر می رسید و مفاهیم محوری آن با روح « دوران » ما همخوانی داشت . برای احیاء و برجسته تر کردن این رمان کافی بود ( است ) که نویسنده به نحوی درونی شده و هم ساز فضای بارمان خود از برخی شگرد های به کار گرفته شده در رمان « ژاک قضا و قدری » دنی دیدرو یا برخی آثار میلان کوندرا بهره می گرفت :فرضا” راوی در رمان حاضر می شد و با یکی از شخصیت ها ی آن طرح رفاقت می ریخت و مکالمه و مراوده ای بر قرار می کرد و سرو سری و … بدین گونه فخامت استقراضی اثر فرو می ریخت و نقبی به زبان و زمان حال زده می شد.
و اما …
درنگی روانشناسانه – البته تجربی – بر کنش و واکنش های مثبت و منفی خواننده ای که منم ، در پیوند با این رمان نشان از آن دارد که گویا در جستجوی « حلقه ی مفقوده » ام ! کنش و واکنشی که تامرز تناقض گویی پیش می رود ! به نظر می رسد « پرونده» کامل نیست و رای نهایی هنوز صادر نشده است !
رای نهایی ؟ رای نهایی را چه کسی صادر می کند ؟ من ؟ هرگز ! اگر « منِ » من در پیوند با من ِ خوانش هایِ من های ِ دیگرِ من ، استحقاق این را داشته باشند که فرضا ” رای نهایی ! را صادر کنند ، براین باورم که من های ِ این نوشتار ، در ( و با ) این نوشتار ، هر یک ، تک تک ( و در مجموع )برگه ی تکثیر شده ی رای صادر شده را در دست دارند .آری یا خیر ؟ من ِ من شخصا” با تفکیک و مطلق کردن خیر و شر میانه ی خوبی ندارد و این نوشتار ( نقد و نظر ) در واقع همان «حلقه ی مفقوده »، ای ست که گم نشده ، پیدا شده است .
جذابیت ها ، تفکر تسّری یافته در متن رمان ، تسلط مولف ( نویسنده ) بر زبان و بیانی به سبک قدما ، و طنین وام گرفته از متون منثور و … به زبان، سرخوشی و به متن ، طربناکی خاصی بخشیده است .
نگاهش کنید ! به قباد حیدر نگاه کنید که دارد بر صحنه ، ظاهر می شود ( او فقط ۵۶ سال دارد )
( صدای کف زدن ها )