زلال
سینا صداقت کیش
پسرِ جوان پرسید.
-اونور خیابون سوسیس کالباسیه؟
آرایشگر همینطور که دستش به قیچی بود پاسخ داد.
-آره، یهو وسط مو زدن هوس سوسیس کالباس کردی؟
پسر جوان، من و مرد میانسالی که جلوی در آرایشگاه نشسته بود خندیدیم. مرد میانسال سه بار پایش روی زمین کوبید و گربه ای که جلوی در آرایشگاه لم داده بود را فراری داد. پسر جوان گفت:
-چی کارش داری حاجی، طفلی واسه خودش خلوت کرده بود.
آرایشگر خندید.
-خلوت کرده بود؟… مگه عاشق شده.
مرد میانسال گفت:
-چه میدونی، شاید گربه ها هم عاشق میشن.
آرایشگر با نگاهی شیطنت آمیز گفت:
-گربه ها رو نمیدونم ولی شرط میبندم این رفیقمون عاشق شده.
پسر جوان که زیر دست آرایشگر بود چیزی نگفت و رفته رفته گوش هایش سرخ شد. آرایشگر با خنده و ذوق گفت:
-هه هه، بفرما عرض نکردم.
پسر جوان به آرایشگر گفت:
-مگه عاشق ها چطوری میشن؟
آرایشگر قیچی را چند بار بهم زد و گفت:
-ساکت و خجالتی. من که وقتی عاشق شدم اینطوری بودم.
مرد میانسال با ته رنگی از شادی در چشمانش گفت:
-نه اتفاقا خیلی پر تحرک و پر هیجان میشن. زمان ما که اینطور بود. نمیتونستیم یه جا بند بشیم.
آرایشگر گفت:
-ای حاجی پس تو هم یه روزگاری داشتی.
پسر جوان رو به من کرد و گفت:
-شما چی فکر میکنی؟
گفتم:
-من تا به حال عاشق نشدم، نمیدونم.
آرایشگر گفت:
-حالا یه حدسی بزن.
گفتم:
-زلال میشن، زلال و مهربون.
آرایشگر پیشبند را از گردن پسر جوان باز کرد و گفت:
-حالا بگو بینیم تو که عاشقی چطوری هستی؟
پسر جوان گفت:
-نمیدونم من تازه عاشق شدم، هنوز نمیدونم حالم چطوره.
از جا برخاستم و روی صندلی نشستم. آرایشگر مشغول به کار شد که هر دو صدای مرد میانسال را شنیدیم.
-زلال و مهربون.
هر سه به بیرون از مغازه نگاه کردیم، پسر جوان چند پر کالباس برای گربه ها گرفته بود.
لایک کنید