سایه سنگین صنوبر
امیر خوش سرور
وقتی «حسن اکبری» هست، جهان زیباست؛ پیشکش به او
زن آمد و نشست. هوا داغ بود … سایه سنگین درخت صنوبر آفتاب را پس زده بود. زن کیسه مشکیاش را به کناری گذاشت، زیراندازش را پهن کرد و چادر مشکی گلدارش را محکم دور خودش پیچید و شروع کرد.
– سلام. خوبی؟ چه خبر؟ چیکار میکنی؟وای خدای من! چقدر هوا گرم شده. تا این جا مُردم و زنده شدم. این مَردم رو هم انگار عقرب زده، اصلاً آروم نمیشن به خدا، یا اینور میرن یا اونور. یه جا که بند نمیشن … مترو هم که قربونش برم … یا دیر میآد یا هواکشش خرابه.
زن صدایش را نازک میکند و ادامه میدهد:
– نمیخواهی حرف بزنی؟ نه؟ مثل همیشه … فقط من بگم و تو هم …
زن از کیسهی همراهش چند شاخه گل پلاسیده بیرون میآورد و روی قبر میگذارد … در شیشهی نیمه پر گلاب را باز میکند و جلوی بینیاش میگیرد … آه میکشد و سنگ قبر را میشوید … زن میخندد.
– دیشب برای بچهها حلوا درست کردم … جات خیلی خالی بود … میدونم حلوا خیلی دوست داری … برای تو درست کرده بودم …
زن از کیفش یک تکه نان و حلوا بیرون میآورد و روی سنگ قبر میگذارد.
– اینم برای تو … عزیزم.
پیرمردی از دور به طرف زن میآید. زن نگاهش میکند. پیرمرد نزدیکتر میآید و روبهروی زن میایستد. زن دستش را تکان میدهد.
پیرمرد همچنان ایستاده بود. زن دوباره نگاهش میکند؛ پیرمردی چروکیده با لباسهای وصلهدار و قرآن کوچکی در دست.
– حاج خانم به خدا صغیر دارم. خدا عوضتون بده. خدا آقاتون رو براتون نگه داره. انشاالله داغ عزیز نبینی.
زن کیف پولش را بیرون میآورد و یک اسکناس مچاله شده پانصد تومانی را به طرف پیرمرد میگیرد. پیرمرد از جایش تکان نمیخورد. زن سرش را به چپ و راست میچرخاند و چادرش را مرتب میکند.
– به خدا بیشتر ندارم.
پیرمرد سرش را پایین میآورد و با نوک کفش پارهاش سنگریزههای زیر پایش را عقب و جلو میکند. لحظهای سرش را بالا میآورد، دستش را داراز میکند و پول را میگیرد و میرود.
زن در کیفش را میبندد، آه میکشد و قولنج انگشتهای دستش را میشکند.
– خسته شدم به خدا. دیگه نمیدونم از دست رضا چیکار کنم. درس نمیخونه توله سگ. همشفوتبال، فوتبال، فوتبال. معلمش رو عاصی کرده. ای گوربهگور بشه اون که توپ رو درست کرد. هفته پیش از مدرسه زنگ زدن و گفتن بیایید پروندهاش رو بگیرید. آقای رحمانی وساطتش رو کرد. میشناسیاش که؟! همون که نبش خیابون حسینزاده شوفاژسازی داشت. خیلی مرد خوبیه. خدا خیرش بده، چشم پاکه.
زن یک بطری آب از کیسهاش بیرون میآورد … لاجرعه مینوشد و به بطری خالی نگاه میکند.
– میدونی؟ خیلی سخت شده زندگی. وسایل خونه کشیده بالا. به خدا موندم تو جهاز این دختره. همهچی گرون شده. یه فرش ۶ متری خریدم، از این ماشینیها،۳۲۰ تومن … چرخ گوشت هم خریدم، مارک درست و حسابی نیست امّا خُب کارش رو راه میاندازه … دیروز برایش یخچال خریدیم … الهی بمیرم براش اینقدر ذوق کرده بود. خدا رو شکر درسش هم خونده … دیپلم گرفته … یادته منم داشتم درس میخوندم. تو اومدی خواستگاریم … بعدش … نذاشتی دیگه. ای بابا ولش کن. راستی عروسی خودمون یادته؟ من قدم کوتاه بود. چقدر دنبال کفش پاشنه بلند گشتیم؟ کفش شیری پیدا نمیشد آخه … یادته عصبانی شده بودی؟ الهی قربونت برم کت و شلوارت چقدر خوش رنگ بود. هنوز دارمش.
زن بطری خالی آب را در کیسهی مشکیاش جا میدهد، به ساعتش نگاه میکند و گلهای رو قبر را پرپر میکند.
– پسره هم پسره خوبیه. سر به راهه. تازه از سربازی اومده. تو قصابی غُلومعلی کار میکنه. اهل مواد و اینجور چیزها هم نیست. خانوادهاش هم هِی … مثل خودمون گنجشکروزیاند. پدرش کارمند دولته. میگن تو یکی از ادارهها آبدارچیه. خودش میگه خرش خیلی میره به قرآن امّا نمیخواد از جایی که هست سوءاستفاده کنه … چی بگم والله. مادرش هم خیاطی میکنه. زن خوبیه … خدا رو شکر.
زن آه میکشد و انگشت سبابهاش را روی کندهکاریهای سنگ قبر بالا و پایین میبرد و زیر لب زمزمه میکند:
– سال ولادت ۱۳۵۵، سال وفات ۱۳۸۶. و بغض میکند … سرش را بالا میآورد. بالای سنگ قبر، درشتتر از بقیه نوشتهاند: “هو الباقی”. زن چند مرتبه آن را تکرار میکند و بغضش را فرو میخورد.
– یادت میآد اولها بهم میگفتی برو خیاطی؟ نرفتم. با خودم میگفتم زن که کار نمیکنه. همین که بتونه خونه و زندگی رو جمع و جور کنه خودش شقرالقمره … منم که زود شوهر کردم، تا چشم باز کردم هم یه بچه داشتم …
صدای زنگ تلفن همراه رشته افکار زن را پاره میکند. زن در کیفش به دنبال گوشی میگردد … چادرش سُر میخورد و روی شانههایش میافتد.
– اَه. خروس بیمحل …
زن چادرش را مرتب میکند و دستهای از موهای تازه رنگ کردهاش را بیرون میگذارد. گوشی را از جیب جلوی کیفش پیدا میکند و به آن نگاه میکند.
زن نفس عمیقی میکشد … لبخند میزند و به دور و برش نگاه میکند.
– این گوشی رو تازه خریدم. نوکیاست … مدلش ASHA 503است. یک کم قدیمیه ولی خوبه. آخه میخواستم گوشیم رنگی باشه. قرمزش رو پیدا نکردم. اصلاً تو بازار نیست. زردش هم خوبه،قشنگه. نه؟
زن با سنگریزههای روی زمین بازی میکند … یکی از گلهای پرپر شده را بر میدارد، نگاهش میکند و به آن سوی سنگ قبر پرتابش میکند. و لب پایینش را میجَود و چادرش را روی سرش میکشد.
– چند شب پیش خوابت رو دیدم. بهم اخم کرده بودی. حتّی جواب سلامم رو هم ندادی … توی خواب خواستم بیام تو بغلت. سردم بود. میخواستم لبهات رو ببوسم امّا … یهو رعد و برق شد. بارون اومد. من به تو نگاه کردم … تو به آسمون نگاه کردی … من به آسمون نگاه کردم … به تو نگاه کردم … تو … تو نبودی … نبودی … بابام اونجا بود. داشت چپق میکشید … لاغر شدم. نه؟ اینجوری بهتره. آدم هم سالمتره. میدونی؟ … ولش کن بابا. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. میخواستم وام بگیرم امّا کو ضامن؟! برای ۵ میلیون دو تا ضامن میخوان. خودت که میدونی یا باید کارمند دولت باشن یا جواز کسب داشته باشن. خُب از کجا بیارم آخه؟ اینجوری که نمیشه. باید یه خاکی تو سرم بکنم دیگه. حالا تو یکی از این صندوقهای قرضالحسنه، از اونایی که خانوادگیاند، اسم نوشتم ببینم خدا چی میخواد. شاید اسمم در اومد.
زن موهای رنگکردهاش را دور انگشت سبابهاش میپیچاند، با سر و گردنش یک قِر ریز بابا کرم میآید و ناز میکند.
– خوشکل شدم؟ جون من بهم میآد؟
زن بغض میکند.
– میدونم چرا جوابم رو نمیدی … میدونم … امّا آخه بیانصاف باید چیکار میکردم؟ مگه چاره دیگهای هم داشتم؟ نه … داشتم؟ تو جای من بودی چیکار میکردی؟ یه زن تنها … با سه تا بچهی قد و نیمقد …
زن اشک میریزد. عصبانی میشود.
– چقدر بهت گفتم اون کار کوفتی رو ول کن. آخرش چی شد؟ هیچی. فکر میکنی واسه چی خودم رو لاغر کردم؟ ها؟ بله آقا … بله. چون اونها بیشتر دوست دارن. اونها زن چاق دوست ندارن … میخوان زن ترکهای باشه. چه میدونم؟ شکم نداشته باشه، دستهایش نیفتاده باشه، پاهایش اینجوری باشه، کونش اونجوری باشه … وگرنه … بله … تو خرج زندگی میموندم. اجاره خونه رو کی باید بده؟ پول آب و برق و گاز و هزارتا بدبختی دیگه رو کی باید بده؟ تو … تو که رفتی … فکر میکنی خودم خوششم میآید؟ نه … نه به روح مادرم. تقدیر منم این جوریه دیگه … چیکار باید میکردم؟
زن دماغش را بالا میکشد.
– میدونم چرا جوابم رو نمیدی؟ از دستم ناراحتی … آره؟ میبینی به چه روزی افتادیم؟ فکر کنم این صاحبخونه هم یه چیزهایی فهمیده. چند وقتیه زیاد دور و بَرم میپلکه و موسموس میکنه … مردکه بو گندو. آدم چندشش میشه. دیشب وقتی میخواستم سطل آشغال رو ببرم بیرون تو حیاط بود، داشت سیگار میکشید …
پسربچهای به زن نزدیک میشود. زن اشکهایش را پاک میکند. پسربچه جعبهی شیرینی را جلوی زن میگیرد.
– بفرمایید.
– مرسی پسرم.
زن به ردیف شیرینیهای کشمشی نگاه میکند … به پسربچه نگاه میکند … به روبهرو نگاه میکند …
– بفرمایید خانم.
زن یک شیرینی بر میدارد. پسربچه لبخند میزند.
– خانم بیشتر بردارید خِیراته.
زن لبخند میزند و سه تا شیرینی بر میدارد. پسربچه دور میشود. صدای قرآن نزدیک. زن،پسربچه را با چشمهایش بدرقه میکند … از کیسه مشکیاش یک کیسه فریزر بیرون میآورد و شیرینیها را در آن میگذارد … و به مسیری که پسر از آن رفت نگاه میکند.
– چقدر خوشگل بود. نه؟ راستی ته تغاریات هم خوبه … ماشاالله بزرگ شده، قد کشیده پدر سوخته. چشم و ابرویش شبیه توئه امّا لب و دهنش به من رفته … ماه پیش براش سه چرخه خریدم. الهی قربونش برم.
زن چشمهایش را میمالد … اطراف چشمهایش سیاه شده است. آیینهی کوچکی از کیفش بیرون میآورد و با یک دستمال کاغذی مچاله شده چشمهایش را پاک میکند.
– یادته وقتی میخواستیم بچهدار بشیم چقدر اینور و اونور کردیم؟
زن میخندد.
– چقدر دارو و درمون کردیم؟ … چقدر از این داروهای گیاهی خوردیم؟ همهاش هم الکی … به خدا …
زن بلند میخندد. دور و بر را نگاه میکند و خودش را جمعوجور میکند.
– یادت میآد شب اول اصلاً نتونستی کاری بکنی؟ … الهی بمیر برات … چقدر استرس داشتی.
مردی جوان در گوشهای زیر درخت چنار فین میکند … کودکی جیغ میکشد … مادری غُر میزند. صدای اذان میآید.
– حالا با سه تا بچه اینجام. اینور رو میگیرم اونورش در میره، اونور رو میگیرم اینورش در میره … خدایا چیکار کنم آخه؟ تو چی میگی مَرد؟ آخه یه حرفی بزن،یه چیزی بگو … به خدا مُردم از تنهایی.
زن به آسمان نگاه میکند.
– مجبورم. میفهمی؟ از دستم ناراحتی … میدونم. امّا … امّا … خلاف شرع که نکردم. کردم؟
زن سکوت میکند … سنگ کوچکی برمیدارد و با آن چند مرتبه به سنگ قبر میزند و فاتحه میخواند …
– دیگه باید برم. هوا داره تاریک میشه باید زودتر برسم، دیرم میشه … باید پیش پدر و مادرم هم برم. کار دارم.
زن به بالای سرش نگاه میکند. شاخههای بلند صنوبر را میبیند. نور آفتاب از لابهلای شاخهها به صورتش میتابد. چشمهایش را تنگ میکند و دستهایش را به هم میمالد.
– چقدر سرد شده … امروز فردا پریود میشم. یخ کردم.
زن بلند میشود، میایستد … و میرود.
۱۹/مهر/۱۳۹۳
One Comment
رضوان . م
سلام .
دوباره از یاد کودکی میگویم !
چقدر زیبا بود , آن دوران کودکیمان . زمانی که باهم هم بازی بودیم و من و تو سر یک عکس قدیمی دعوایمان میشد . وآنگاه خواهر کوچکت می آمد و برسرکولمان بالا میرفت . حیف که بی جهت بزرگ شدیم و هیچ خبری از هم نداریم و شاید در ته دلمان کورسوئی باشد از یادمان گذشته .
دلنوشته هایت را پسندیدم امیرجان