سلام تهمینه خانم، منم، شیرین
امیررضا بیگدلی
عصر همان پنجشنبه، وقتی پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه انداخت، چشمش به حیاط خانه همسایه دیوار به دیوارشان؛ آقای یعقوب شمس افتاد و همین که دید تهمینه خانم شلنگ به دست روی ایوان آب می پاشد، لبخند تلخی زد و عصرهایی را به خاطر آورد که پدرش با زیرپیراهن سفید و پیژامه آبی رنگ، روی دار و درخت های حیاط آب می پاشید و زیراندازی در سایه سار حیاط خانه می انداخت. مادر سفره ای پهن می کرد و عصرانه ای می چید. پدر از حوض آبی رنگ حیاط که همیشه زیر سایه درخت ها، آبی سرد و خنک داشت هندوانه ای درمی آورد و قاچ می زد. دلخوشی روزهای تابستانی از همین جا شروع می شد. پدر چند لقمه نان و پنیر و چند قاچ هندوانه را که تمام می کرد بلند می شد و از سر عادت دستی به شاخ و برگ درخت ها می کشید. وقتی درِ کوچه را بازمی کرد تا شاخه های شکسته را بیرون بیندازد چشمش می افتاد به همین همسایه دیواربه دیوار قدیمی، آقای یعقوب شمس، که چند چهارپایه پارچه ایِ تاشو جلو درِ خانه شان ردیف کرده و خود روی یکی از آنها نشسته و به میدانگاه کوچک و چمن کاری شده که مایه دلخوشی همسایه های تَه این کوچه بن بست است، چشم دوخته بود. از همجواری این دو خانه کُنجی ساخته می شود که از دم غروب تا کله سحر، نور چراغ تیر برق کوچه آنجا را روشن نگه می دارد. به یاد می آورد که آن روزها وقتی عصرخُنک از آن کُنج دِنج شروع می شد، دلخوشی عصرهای تابستانی با چند استکان چای تازه دم عقاب ادامه پیدا می کرد تا زمانی که شب سر می رسید و جماعت از آن کُنج به ایوان خانه ای جابه جا می شدند. فَرقی نداشت چه ایوان خانه آنها، چه ایوان خانه آقای شمس که حالا تهمینه خانم داشت روی آن آب می پاشید. اما دیگر پدر و مادرش نبودند و تهمینه خانم و آقای شمس پیر و شکسته شده بودند.
ظهر که به خانه برمی گشت، وقتی از خیابان ایرانشهر گذشت، پا تند کرد و باز همین که داخل کوچه پیچید تا میدانگاه را تندتر آمد. این عادت همیشگی اش بود. به درِ خانه که رسید انگشت روی زنگ گذاشت و همان طور که دستش در کیف دوشی دنبال دسته کلید می گشت، به خانه های دور میدانگاه نگاهی انداخت. دست آخر، نگاهش به نمای تیره سیمانی خانه دوطبقه خودشان افتاد. صدایی گفت: «کیه؟»
گفت: «سلام تهمینه خانم، منم، شیرین.»
قفل در که باز شد، لنگه آن را با دست هُل داد و وارد حیاط شد. وقتی پایش را روی اولین پله گذاشت، درِ شیشه خور ساختمان باز شد و پسر بچه ای بیرون آمد. نگاهش که به نگاه پسر افتاد لبخند زد. بعد پیرزنی بیرون آمد که کمی می لنگید و دسته ای از موهای سفیدش از زیر روسری پیدا بود. رو به او گفت: «سلام تهمینه خانم.»
تهمینه خانم گفت: «سلام مادر. دیر نکردی؟»
«نه تهمینه خانم. عمو یعقوب چطوره؟»
«بد نیست مادر. آقا مجید رفت؟»
«دیشب آخر وقت پرواز داشت. نصفه شبی خبرداد که رسیده.»
«به سلامتی مادر. یه وقتی تنها نمونی. اینجا خونه خودته.»
شیرین گفت: «خسرو که همیشه مزاحم شماست.» و دستی به سر پسرش کشید. انگار تهمینه خانم نشنیده باشد.
شیرین گفت: «شما کاری ندارید؟»
«نه مادر. برو به سلامت.»
دست خسرو را گرفت. خداحافظی کرد و بیرون آمد. یکی دو قدم آن طرف تر درِ خانه خودشان را بازکرد و وارد شد.
همان روز وقتی هوا تاریک شد، چادری سر انداخت و تا جلو درِ خانه آقای شمس رفت. آسمان ابری بود و سَرِ باریدن داشت. انگشت روی زنگ گذاشت و چشم گرداند تا خانه های دور میدانگاه را نگاه کند. آن صدای همیشگی گفت: «کیه؟»
«منم تهمینه خانم، شیرین. درِ کوچه رو قفل کنم؟»
«قفل کن مادر. این وقت شب که کسی درِ خونه ما رو نمی زنه.»
شیرین با تهمینه خانم خداحافظی کرد. درِ خانه آنها را قفل کرد و برگشت بالا.
آخر شب زنگی به مجید زد. وقتی حرفشان تمام شد به آشپزخانه رفت و ظرف ها را شست. بعد جلو تقویم دیواری ایستاد. روز دوشنبه هشتم اردیبهشت، اولین روز کاریِ مجید می شد. می بایست بیست و یک روز دیگر هم می گذشت تا به خانه بازمی گشت. خود مجید دور روزی را که می بایستی به خانه بازمی گشت، با خودکار قرمز دایره کشیده و گفته بود: «ساعت دوازده شب دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت در رو بازمی کنم و می یام تو» و خندیده بود. شیرین گفته بود: «اگه یک دقیقه دیرتر بیایی یک روز دیرتر می شه». شیرین روی روزی را که تمام شده بود، خط زد. از تقویم روبرگرداند و رفت پشت پنجره آشپزخانه. پرده را کنار زد و به بیرون نگاه انداخت. همیشه اولین جایی که به چشمش می افتاد خانه آقای یعقوب شمس بود. بعد به خانه های دیگر نگاه می انداخت که همه نوساز بودند و بیشتر همسایه ها تازه آمده بودند. فقط خانه آنها و خانه آقای شمس از قدیم مانده بود. نگاهش به حیاط خانه خودشان افتاد. نور چراغ تیر برق کوچه، حیاط را روشن کرده بود. حیاط خانه آقای شمس هم با همان نور روشن می شد. دیگر شب ها چراغی روشن نمی گذاشتند. مگر کاری پیش می آمد. آن وقت چراغ دیواری ایوان را که نوری قرمز داشت، روشن می کردند تا به شیرین خبر بدهند، با او کار دارند.
صبح وقتی شیرین خسرو را راهی مدرسه کرد به ته کوچه برگشت. زنگ خانه آقای شمس را زد.
یکی گفت: «کیه؟»
«سلام تهمینه خانم، منم، شیرین.»
«سلام مادر.»
«دارم می رم مدرسه. قفل در رو باز کنم؟»
« باز کن مادر.»
کلید انداخت و قفل در را باز کرد.
نگاهی داخل حیاط انداخت. کیسه زباله را سر پله گذاشته بودند. آن را برداشت و بیرون آمد. در را بست و راه افتاد سمت خیابان تا ظهر که دوباره انگشت روی زنگ گذاشت و چشم گرداند سوی خانه های دور میدانگاه. صدایی گفت: «کیه؟»
گفت: «سلام تهمینه خانم. منم، شیرین.»
قفل در باز شد و او لنگه آن را هل داد. موزائیک های کف حیاط طبله کرده بودند و در به سختی باز می شد. تا به پله ها برسد، خسرو از درِ ساختمان بیرون آمده بود. پشت سرش تهمینه خانم بود.
تهمینه خانم دست هایش را روی هم گذاشته بود. گفت: «دیر نکردی مادر؟»
شیرین لبخندزد. گفت: «نه.»
دستی به سر خسرو کشید و گفت: «ببخشید که زحمت خسرو همیشه با شماست.»
«این چه حرفی یه مادر؟ یادت نیست خودت هر روز اینجا بودی؟»
شیرین یادش بود.
تهمینه خانم گفت: «اگه جنگ نمی شد الانه این بچه، نوه خودم بود.»
شیرین لبخند زد و نگاهی به خسرو انداخت.
تهمینه خانم گفت: «خدا برات نگهش داره مادر. ما که کور شدیم از بس چشم دوختیم به این در.»
شیرین به در خانه خیره شد و بعد سر پایین انداخت.
تهمینه خانم گفت: «آقا یعقوب که جلو چشمش رو هم نمی بینه.»
شیرین گفت: «خدا رو چه دیدید. شاید یک دفعه بیژن آمد.»
«چی بگم مادر. یه روزی بیا با هم بریم بُنیاد ببینیم خبری چیزی هست یا نه.»
«مرخصی می گیرم با هم می ریم.»
«آقا یعقوب خیلی بی تابی می کنه.»
«همین روزها می یام سری هم به عمو یعقوب می زنم.»
«راستی از آقا مجید چه خبر؟»
«بد نیست. شب بهش زنگ می زنم.»
«بگو بیاد همین جا یه کاری برای خودش پیدا کنه. این طور سخته.»
شیرین خندید. گفت: «می خواد همین کار رو بکنه.»
تهمینه خانم گفت: «به سلامت.»
شیرین خداحافظی کرد و رفت تا شب که تنهایی آمد جلو در. باران به آرامی می بارید و کف کوچه خیس شده بود. همه جای کوچه بن بست، در تاریکی شب، زیر نور چراغ تیرک برق می درخشید. انگشت بر زنگ گذاشت.
صدایی گفت: «کیه؟»
«منم تهمینه خانم، شیرین. در رو قفل کنم؟»
«قفل کن مادر. این وقت شب کسی درِ خونه ما رو نمی زنه.»
شیرین خداحافظی کرد و به خانه خودشان برگشت. باران همچنان می بارید. برگ درخت های حیاط خیس شده بود و برق می زد. شیرین به آن فکر کرد که به زودی باید دستی به سر و گوش حیاط بکشد و گلدان ها را از راه پله بیاورد بیرون و توی حیاط بچیند.
شب که خسرو خوابید به مجید زنگ زد.
گفت: «چه خبر؟»
مجید گفت: «خبری نیست. فقط سر و صدا و گرد و خاک و سیمان و آهن.»
شیرین گفت: «تهمینه خانم می گه به آقا مجید بگو بیاد همین جا یه کاری پیدا کنه.»
«بهش می گفتی که قراره بیاد و هر دوتا خونه رو بکوبه.»
«وقتی می گی بکوبه ته دلم خالی می شه. انگاری قراره جنگ بشه.»
مجید خندید. گفت: «می کوبیم و می سازیم.»
شیرین چیزی نگفت. مجید دوباره گفت: «حرفش رو پیش بکش ببین چی می گن.»
«باشه. حالا خسته ای بگیر بخواب.»
«خواب اینجا که خواب نیست.»
شیرین گفت که او هم چندان خوابی ندارد. گوشی را که گذاشت به آشپزخانه رفت و خیره شد به تقویم دیواری. روی دومین روز را هم ضربدر کشید. بیست روز دیگر مانده بود تا مجید بیاید. یک آن، یاد این افتاد که مجید می خواهد خانه را بکوبد و بسازد. دلتنگ شد. رفت پشت پنجره آشپزخانه و نگاهی به خانه آقای یعقوب شمس انداخت. چراغی روشن نبود. یادش آمد که هفته بعد، یک روز باید با تهمینه خانم برود بنیاد. پرده را انداخت.
روز جمعه با خسرو به حیاط آمدند. خسرو برای خودش سرگرم شد و شیرین گلدا ن ها را جابه جا کرد. آنها را از روی پله ها و پاگرد برداشت و روی ایوان گذاشت. تعدادی را هم دور حوض چید. از قدیم پدرش همین کار را می کرد. هوا که سرد می شد گلدان ها را توی راه پله و پاگرد ها می گذاشت و بهار که از راه می رسید آنها را می آورد توی حیاط. حالا کمی دیر بود که شیرین داشت این کار را می کرد. کارش که تمام شد روی پله های ایوان نشست و نگاهش را دوخت به حیاط. هوای صبح جمعه نیمه اول اردیبهشت ماه تهران، وقتی یک شب بارانی را گذرانده باشد، هوایی نیست که همیشه باشد. چند نفس عمیق کشید و سرش را تکیه داد به دیوار. دور تا دور حیاط، در دل دیوارِ نما سیمانیِ رنگارنگ، قاب های لوزی شکل شیشه ای کار شده بود. کف موزائیک فرش شده حیاط همیشه سایه بود. آب حوض لوزی شکل کوچک حیاط سرد بود. شیرین می دانست که این حیاط با درخت ها و سایه سارش دلخوشی پدر و مادرش بود.
آن روز، پیش از اینکه خسرو به خانه برسد، شیرین و تهمینه خانم از بُنیاد برگشتند.
تهمینه خانم گفت: «جواب درست و حسابی به آدم نمی دن.»
«همین که اسمش نبود خوبه.»
«این ها که همچین نام و نشونی نداشتن مادر.»
شیرین در را باز کرد و لبخند به لب کناری ایستاد تا تهمینه خانم وارد حیاط بشود.
«بیا تو مادر یه آب خنکی چیزی بخور.»
شیرین گفت: «برم تا خسرو نیومده یه چیزی درست کنم.»
«برو مادر. امروز مزاحمت شدم حسابی. برو به سلامت.»
«پس شما با عمو یعقوب صحبت کنید.»
«باشه مادر. برای ما هم بهتر می شه. اما خودت هم باید بیایی حالی اش کنی.»
شیرین گفت: «من همین پنجشنبه می یام سری بهشون می زنم. مجید هم که بیاد خودش همه چیز رو به عمو یعقوب می گه.»
شیرین ایستاد تا تهمینه خانم پله ها را بالا برود. بعد برگشت و بیرون آمد.
آن شب به مجید گفت: «تهمینه خانم می گه آقا یعقوب هوش و حواس درست و حسابی نداره تا آدم بتونه باهاش حرف بزنه.»
مجید گفت: «برا همین گفتم تو حرفش رو پیش بکشی.»
شیرین گفت: «تهمینه خانم راضی یه. می گه خونه کهنه رسیدگی ش سخته. یه واحد رو هم می شه اجاره داد.»
مجید گفت: «همین طوره.»
شیرین گفت: «تهمینه خانم گفت که یه نیمچه قراری هم گذاشتن که اگه خبری از بیژن نشه خونه رو بدن به خیریه.»
مجید گفت: «باید ببینیم آخر سر راضی می شن یا نه.»
حرفشان که تمام شد، شیرین رفت سراغ تقویم دیواری و روی آن روزی را که رو به پایان بود ضربدر کشید. بعد، هم ضربدرها را شمرد و هم روزهایی را که هنوز مانده بود. نیمی رفته و نیمی مانده بودند. رفت پشت پنجره و به بیرون نگاه کرد. خبری نبود. چراغ خانه آقای یعقوب شمس خاموش بود و حیاط کوچکشان از همان چراغ تیر برق نور می گرفت. نگاهی به دیگر خانه های محل انداخت. چراغ بیشتر خانه ها روشن بود و از سایه های لرزان پشت پرده ها پیدا بود هنوز بیدارند و در جنب و جوش. پرده را انداخت و از پنجره روبرگرداند.
عصر همان پنجشنبه ای که قرار بود به خانه شان برود، وقتی پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه انداخت، چشمش به حیاط خانه آقای یعقوب شمس افتاد؛ تهمینه خانم شلنگ به دست روی ایوان آب می پاشد. همیشه وقتی به حیاط خانه آنها نگاه می کرد چشمش به خرت و پرت هایی که روی سقف دستشویی حیاط بود، می افتاد. یک دوچرخه، یک جعبه نوشابه و چند آجر سفالی سال های سال بود که زیر برف و باران روی آن سقف کوچک مانده بود. تهمینه خانم شلنگ را پای درخت های کنار دیوار انداخت و رفت توی خانه. کمی بعد با یک صندلی بیرون آمد. صندلی را گذاشت گوشه ایوان. دوباره رفت توی خانه و این بار دست در دست آقای شمس بیرون آمد. کمک کرد تا پیرمرد روی صندلی بنشیند. وقتی نشست انگار خیالش راحت شد. رفت و دوباره شلنگ را به دست گرفت و کمی روی دار و درخت های دور حیاط آب پاشید. همان وقت شیرین یاد پدر و مادرش افتاد. همین روزها باید سر خاکشان می رفت. از آنها خاطراتی شیرین در گوشه به گوشه خانه مانده بود با عکس هایی سیاه و سفید و همچنین خانه ای سفیدپوش با حیاط و گلدان هایی سرسبز. پرده را انداخت. باید لباس می پوشید و با خسرو به خانه آقای شمس می رفت. خانه همسایه دیوار به دیوارشان. از خیلی وقت ها پیش؛ از زمانی که دختر بچه ای کوچک بود به آنجا می رفت. روزهایی را به یاد آورد که با مادرش به آنجا می رفت. بعد برای بازی با پسری می رفت که چند سالی از خودش بزرگتر بود. بعدها که بزرگتر شد می رفت تا با همان پسر درس بخواند. بعد از آن می رفت تا با همان پسر حرف بزند. بزرگتر که شد چیزی به آنجا می کشاندنش که نمی دانست چیست. بعدها که فهمید، نمی توانست به زبان بیاوردش. اما باز رفت و رفت و رفت چون دوست داشت برود تا روزی که فهمید، رفتن یا نرفتنش فرقی ندارد. اما از آن روز به بعد باز هم رفت. چون دیگر نمی توانست که نرود. دست خسرو را گرفت و پله ها را پایین رفت. وقتی زنگ خانه آقای شمس را زد، صدای تهمینه خانم را از حیاط شنید که گفت: «کیه؟»
او گفت: «منم تهمینه خانم، شیرین.»
شب به مجید گفت: «عمو یعقوب هوش و حواس درست و حسابی نداره. فقط چشم به راهه بیژنه. برا همین اول هر چی تهمینه خانم درباره ساخت و ساز و نوسازی خونه گفت عمو یعقوب هیچ آره یا نه ای نگفت. اما وقتی تهمینه خانم گفت که اگه خونه رو نوساز کنن یه واحد رو هم می دن به بیژن تا زندگی ش رو شروع کنه یه لبخندی روی لب عمو یعقوب نشست. بعد خود تهمینه خانم حرف بیژن رو پیش کشید و از زبون عمو یعقوب گفت که دلش گواهی می ده بیژن زنده اس و یه روزی برمی گرده و ادامه داد که باید زود دست به کار بشیم و کار ساخت و ساز رو شروع کنیم تا بیژن اومد نگران سقف بالای سرش نباشه. برا همین خواست به تو بگم هر وقت اومدی خودت بیای پیش آقا شمس و درست و حسابی بهش بگی که برنامه چیه و باید چکار کرد.»
مجید گفت: «تو چی گفتی؟»
«گفتم که مجید چند وقتی هست که داره بهش فکر می کنه. برا همین، حساب همه چیز رو کرده. یه کم پول بیاد تو دستش می تونه شروع کنه. وام هم می شه گرفت. پیش فروش هم می شه کرد. برا همین شما نمی خواد نگران باشید. اما نمی شد فهمید عمو یعقوب چیزی متوجه می شه یا نه. ولی تهمینه خانم هی سر تکون می داد و خوشحال بود. حالا تو که بیایی خودت براشون تعریف می کنی و می گی جریان از چه قراره.»
مجید گفت: «خوبه.»
شیرین گفت: «تو کی می یای؟»
مجید با خنده گفت: « بهتره به جای اینکه از من بپرسی، بری تقویم رو نگاه کنی تا من هم کمتر هوایی بشم.»
«گفتم شاید بخوای زودتر بیای.»
«می خوام، اما نمی شه.»
«دلم برات تنگ شده»
«من هم.»
شیرین خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. به آشپزخانه رفت و از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد. چراغ خانه آقای شمس خاموش بود. روبرگرداند و به تقویم دیواری نگاه کرد. تعداد روزهایی که خط خورده بود بیشتر از روزهایی بود که هنوز بی خط مانده بود. با این حال روزهای مانده را نشمرد. فقط روی روزی را که داشت به پایان می رسید ضربدر زد. از تقویم رو برگرداند. کتری را از آب پر کرد و گذاشت روی گاز. برای خسرو کمی میوه جدا کرد و گذاشت توی کیسه . چراغ را خاموش کرد و رفت تا بخوابد.
چند روز بعد وقتی شیرین به نمای سیمانی خانه خودشان خیره شده بود انگشت روی زنگ گذاشت و برای لحظه ای نمای خانه نوساز از خیالش گذشت که همان صدای آشنا با بی تابی گفت: «شیرین جان تویی مادر؟»
وقتی شیرین گفت: «چیزی شده؟» در باز شد.
لنگه در را هُل داد. تندی دوید و یک پله دو سه پله بالا رفت. درِ شیشه ای ساختمان را باز کرد و سلام داده نداده رفت توی خانه. کفش کن را که رد کرد چشمش به خسرو افتاد که گوشه ای نشسته بود. انگار آبی بر آتش ریخته باشند. یک آن، خیالش راحت شد. کنار پسرش زانو زد و در آغوش کشیدش. تهمینه خانم از آن یکی اتاق بیرون آمد. دو دستش را برده بود بالا و تند تند تکان می داد و می گفت: «دیدی چی شد؟ دیدی چی شد؟» و خودش باز می گفت: «خاک به سرم شد.»
شیرین گفت: «چی شده تهمینه خانم؟»
تهمینه خانم گفت: «خاک به سرم شده» و برگشت و از شیرین خواست پشت سرش به اتاق بیاید. شیرین دست خسرو را گرفت و در آستانه در اتاقی ایستاد که آقای شمس آنجا خوابیده بود. پیرمرد روی تشک دراز کشیده بود.
شیرین پرسید: «چی شده تهمینه خانم؟ شما که یه چیز دیگه می گفتید؟»
از همان عصر پنجشنبه تا به همین دیروز، هر روز که شیرین حال آقای شمس را می پرسید تهمینه خانم با ذوق و شوق می گفت: «از این رو به اون رو شده».
شیرین خوشحال می شد.
تهمینه خانم می گفت: «خدا آقا مجید رو برات نگه داره مادر. از وقتی آقا شمس جریان خونه رو شنیده منتظره تا آقا مجید بیاد و کار رو شروع کنه.»
شیرین خوشحال می شد و شب به شب به مجید می گفت. اما انگار یک روزه حال آقای شمس بدتر از بد شده بود. تهمینه خانم از اتاق بیرون آمد و در را بست.
شیرین گفت: «چی شده تهمینه خانم؟»
بغض آمد پشت چشم های پیرزن. گفت: «امروز که از خواب بیدار شد، شروع کرد از این اتاق به اون اتاق سرک کشیدن و دستور دادن که “این ها رو بِبَر اونجا و اونها را بیار اینجا”. یه سِری خرت و پرت رو هم خودش جابه جا کرد. پاش رو کرد تو یه کفش که باید این آت و آشغال ها رو بریزیم دور تا وقتی آقا مجید اومد، جلو دست و پاش رو نگیره. آخرسر هم رفت زیر زمین که این طور شد.»
شیرین چیزی نگفت.
تهمینه خانم گفت: «بهش گفتم:”خسته شدی نرو زیر زمین.” گفت: “برم یه فکری برای خرت و پرت های بیژن بکنم که یه وقتی زیر آوار نمونن” می دونی که مادر خرت و پرت های بیژن همه توی زیر زمینه. راه که افتاد، من دیگه محلش نذاشتم. خودش با پای خودش رفت و این بلا رو، سر خودش آورد. نمی دونم یه دفعه صدا شنیدم یا به دلم بد افتاد. بلند شدم و رفتم حیاط. صدایی ازش نبود. چشمت روز بد نبینه مادر؛ پله های زیرزمین رو که رفتم پایین دیدم وسط زیرزمین ولو شده و همین طور زارزار گریه می کنه. یک عالمه کارتن هم دور و برش ریخته روی زمین. نه به اینکه بیست سال دست رو دست گذاشت و فقط چشم دوخت به این در و هر چی ما گفتیم نشنیده گرفت، نه به این که همین یه روزه می خواد کار رو به سرانجام برسونه.»
شیرین لب چروکاند.
تهمینه خانم گفت: «بمیرم مادر از راه نرسیده به جای این که آبی شربتی چیزی بدم دستت، ناراحتت کردم. بچه ت هم گرسنه س مادر. شانس آوردیم این بچه هنوز نیومده بود. پاشو مادر تو یخچال یه چیزهایی هست. گرم کن یه کم بده به بچه ت. خودت هم بخور. سر گاز هم یه چیزی گذاشتم برای آقا شمس. جون درستو حسابی داشتیم، ببین این مرد چه کاری برامون درست کرد.»
شیرین چیزی نگفت.
تهمینه خانم گفت: «تو هم اسیر ما شدی مادر.»
شیرین لبخند زد.
تهمینه خانم گفت: «زنگ زدم به آمبولانس، در حیاط رو باز گذاشتم و رفتم بالای سرش. وقتی آمبولانس اومد یک راست رفتن زیرزمین. یه کارهایی کردن. گفتن حالش بد نیست. آوردنش بالا و خوابوندنش همین جا. یکی دو تا قرص هم به خوردش دادن و یه آمپول هم بهش زدن. شکر خدا جایی ش نشکسته مادر؛ فقط چندتا کبودی یه.»
شیرین گفت: «نگران نباشید تهمینه خانم. چند روز دیگه خوب می شه»
تهمینه خانم دست هایش را رو به آسمان گرفت.
شیرین گفت: «کاری داشتید به من بگید.»
تهمینه خانم گفت: «تو هم اسیر ما شدی مادر.»
شیرین گفت: «این چه حرفیه.»
خداحافظی کرد. به حیاط که آمد از خسرو خواست همانجا بماند. خودش به زیرزمین رفت. شلوغ بود و درهم و برهم. چندتا کارتن افتاده بود آن وسط. نگاهی به آنها انداخت. روی کارتنی نوشته شده بود: دست نزنید، شکستنی است. می دانست این خط، خط بیژن است. خم شد و درش را باز کرد. داخل کارتن یک کیسه بود. گره کیسه را که باز کرد بوی تند نفتالین به دماغش خورد. سرفه کرد. لبه آن را تا زد و نگاهی به داخلش انداخت؛ یک پیراهن زنانه بود به رنگ قرمز. گرمایی به جانش افتاد و لرزی سر تا پایش را فراگرفت. کیسه را گره زد و در کارتن را بست. گذاشتش کناری. از زیرزمین که بیرون آمد، چشمش به خسرو افتاد. خسرو لبخند زد. او هم. دست پسرش را گرفت و از خانه آقای یعقوب شمس بیرون آمدند.
آن شب سبک خوابید. به کارتن و پیراهنی که داخلش بود فکر کرد. از خودش می پرسید: «آن پیراهن برای کیست؟»
فردا شب از خسرو خواست مواظب خودش باشد تا او درِ خانه آقای شمس را قفل کند و زود برگردد. وقتی زنگ خانه آنها را زد تهمینه خانم گفت: «کیه؟»
گفت: «منم تهمینه خانم، شیرین. درِ کوچه رو قفل کنم؟»
«قفل کن مادر. این وقت شب که کسی در خونه ما رو نمی زنه.»
شیرین با تهمینه خانم خداحافظی کرد. اما کلید انداخت و قفل در را باز کرد. آن را به جلو هُل داد. از لای در نگاهی به داخل انداخت. کیسه زباله را سر پله گذاشته بودند. تا آنجا رفت و کیسه را برداشت. گذاشت پشت در تا فردا صبح با خود ببرد سر کوچه. حیاط خانه مثل همیشه تاریک بود. به درِ شیشه خور ساختمان و پنجره اتاق خیره شد. نیمه تاریک بود و پشت آنها سایه ای به چشم نمی خورد. از کنار دیوار به سمت زیرزمین رفت. در تاریکی، پله ها را پایین رفت. چراغ زیر زمین را روشن کرد. یک راست رفت سر کارتن. در کارتن را باز کرد و کیسه را برداشت. کارتن را بست و گوشه ای دور از چشم گذاشت. چراغ زیر زمین را خاموش کرد و در تاریکی پله ها را بالا آمد. از کنار دیوار به سمت درِ کوچه رفت. از خانه بیرون آمد و در را قفل کرد. یکی دو قدم آن طرف تر درِ خانه خودشان را بازکرد. کیسه را در زیرپله همکف گذاشت و بالا آمد. شب هم خسرو را زودتر خواباند و هم زودتر از همیشه به مجید زنگ زد. بعد به آشپزخانه رفت و از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد. مثل همیشه خبری نبود. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد. سیم تلفن را کشید و به طبقه همکف رفت. جایی که از چند ماه پس از مرگ پدر و مادرش تا کنون دست نخورده مانده بود. درِ خانه را باز کرد و کلید برق را زد. چراغ که روشن شد، نگاهی به داخل خانه گرداند. همه جا سفیدپوش بود. روی همه وسایل را ملافه سفید رنگ کشیده بود. روی همه فرش ها را هم با ملافه پوشانده بود. همچنین روی همه تابلو هایی که به دیوار آویخته بود. بی آنکه ملافه ها را کنار بزند می دانست زیر هر ملافه ای چه چیزی هست. بجز خودش کس دیگری به آنجا نمی آمد. گاهی که دلتنگ می شد سری به طبقه همکف می زد و نگاهی به آلبوم عکس خانوادگی شان می انداخت. فقط ساعت شماطه دار خانه بود که در سینه دیوار پذیرایی پیدا بود. ساعت تا همین چند سال پیش کار می کرد و هر یک ساعت به یک ساعت صدایش در خانه طنین می انداخت. چه شب و چه روز وقتی ساعت به ساعت به صدا درمی آمد غم شیرینی گریبانش را می گرفت. دست آخر باطری اش تمام شد و خوابید. شیرین هم گذاشت تا بخوابد. می ترسید شب ها صدایش خواب خسرو را آشفته کند. اما روی آن را نپوشاند. روی بقیه چیزها پوشیده بود. فقط سالی یک بار ملافه ها را برای شستن جمع و دوباره پهن می کرد. نفس عمیقی کشید. بوی نا، بوی کهنگی و بوی پدر و مادرش را احساس کرد. رفت و از زیرپله کیسه را آورد. زانو زد و آن را روی ملافه ای که فرشی را پوشانده بود برگرداند. یک پیراهن، یک کفش و یک کیف زنانه. هر سه به رنگ قرمز. دوباره بوی نفتالین دماغش را پر کرد. کیسه را تا کرد و کناری گذاشت. پیراهن را در دست، بالا گرفت و این رو و آن رویش را نگاه کرد. یک پیراهن تافتۀ قرمزرنگ با آستین های کوتاهِ توری دوزشده. پیراهن را کنار گذاشت و کیف و کفش را یکی یکی نگاه کرد. توی کیف چیزی بود. درش را باز کرد. یک گیره سر قرمز رنگ. گیره را دوباره گذاشت توی کیف. کمی به آنها خیره ماند. نه خوشحال شد نه غمگین. بلند شد. عقب عقب آمد تا به در رسید. چراغ را خاموش کرد و رفت بالا.
فردا، آخر شب دوباره به طبقه همکف آمد. ملافه ای را که روی دیوار اتاق نشیمن آویزان بود، برداشت. پشتش یک آینه قدی بود. روی آینه نرمه گرد و خاکی نشسته بود. نرمه خاک روی آینه را پاک کرد و رو به آن ایستاد. لباس هایش را از تن در آورد. خودش را در آینه برانداز کرد. دلش هوای مجید را کرده بود. پیراهن قرمز رنگ را از روی مبل برداشت و دامن آن را کمی جمع کرد تا از سَر، تن کند. پیراهن به تنش نرفت. اما سرمایی به جانش انداخت. آن را بیرون کشید و رو به آینه روی تن نگه داشت. هم برایش تنگ بود و هم کوتاه. یکی دو بار آن را روی تن اندازه کرد. بعد آن را زیر و رو کرد و دوختش را نگاهی انداخت. دست آخر انداختش روی مبل. لباس تن کرد و برگشت بالا.
فردا صبح وقتی خسرو را راهی مدرسه می کرد به او گفت: «کمی دیرتر می یام. تو بمون خونه تهمینه خانم تا من بیام دنبالت.»
خسرو سرش را تکان داد. وقتی ماشین راه افتاد، برگشت ته کوچه و انگشت روی زنگ خانه آقای شمس گذاشت.
یکی گفت: «کیه؟»
«منم تهمینه خانم، شیرین. قفل در کوچه رو باز کنم؟»
«باز کن مادر. دستت درد نکنه.»
«امروز کمی دیر می یام خونه. زحمت خسرو با شما.»
«باشه مادر. خیالت راحت باشه.»
خداحافظی که کرد به سر کوچه خیره شد. لب گزید. برگشت به خانه خودشان. اول پله ها را بالا رفت. به مدرسه زنگ زد و گفت که کاری برایش پیش آمده و امروز نمیتواند بیاید. خیالش که راحت شد از خانه زد بیرون. این بار پیچید سمت چپ و تا پارچه فروشی دروازه شمیران رفت و برگشت. سر کوچه که رسید باز پا تند کرد. به خانه که رسید سریع لباس سبک کرد و بساط خیاطی اش را پهن کرد. پیراهن را آورد بالا. چند سر شکاف، چند سر بُرِش و کمی دوختودوز. پرده ها را کنار زد و چراغ را خاموش کرد. خانه سایه روشن که شد لباس هایش را درآورد و پیراهن را تن کرد. باز هم کار داشت. چراغ را روشن کرد و دوباره سرگرم شد. این بار پیراهن بهراحتی به تنش رفت. روبه روی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. پیراهن به تنش نشسته بود، اما پیدا بود که پیراهنی ا ست مانده از روزگاری دور. به بغل چرخید و روی پنجۀ پا ایستاد. دوباره خودش را از روبه رو نگاه کرد. برایش کوتاه بود. باید برای کوتاهی آن هم چاره ای می یافت. ساعت سه بعدازظهر بود و او چیزی نخورده بود. خرتوپرت ها را جمع کرد. لباس های مدرسه اش را تن کرد. پیراهن را گذاشت طبقۀ همکف و از خانه زد بیرون. در را بست و قفل کرد. یک قدم آنطرف تر زنگ خانه آقای یعقوب شمس را زد و لبخند به لب سرگرداند تا نگاهی به خانه های نوساز دور میدانگاه بیندازد که یکی گفت: «کیه؟»
گفت: «سلام تهمینه خانم. منم، شیرین.»
در باز شد و شیرین رفت تو. مثل همیشه اول خسرو از ساختمان بیرون آمد و پشت سرش تهمینه خانم.
تهمینه خانم گفت: «داشتم نگران می شدم مادر. خیلی دیر کردی؟»
شیرین گفت: «خیابون ها شلوغ بود.» لبخند زد و از حال آقای شمس پرسید.
تهمینه خانم گفت: «انگار نه انگار همین آدمی یه که دیروز پری روز زبون باز کرده بود. لام تا کام حرف نمی زنه. همین طور چشم دوخته به سقف. نمی دونم مادر این دیگه چه برزخی بود که ما گرفتارش شدیم.»
شیرین گفت: «نگران نباشید.»
تهمینه خانم گفت: «همین طور زل زده به سقف. نمی دونم چی تو کله اشه.»
شیرین چیزی نگفت.
تهمینه خانم دست هایش را رو به آسمان گرفت و چیزی زیر لب گفت.
شیرین گفت: «کاری ندارین؟»
تهمینه خانم گفت: «نه مادر. برو به سلامت.»
شیرین خداحافظی کرد. دست خسرو را گرفت و بیرون آمد. یکی دو قدم آنطرف تر درِ خانه خودشان را باز کرد و پا به خانه گذاشت.
شب زودتر به مجید زنگ زد. وقتی خسرو خوابید تلفن را کشید و پله ها را پایین رفت. چراغ خانه را روشن کرد. نور کم جانی خانه سفید پوش را روشن کرد. پیراهن را از زمین برداشت و به دست گرفت. بوی نفتالین کمتر شده بود. جلو آینه ایستاد و پیراهن را روی تنش نگه داشت. پایین آن کوتاه بود. لباس هایش را در آورد و پیراهن را یک بار دیگر تن کرد. بله. کوتاه بود. برگشت و خودش را از کنار، در آینه دید. یک آن چشمش به پنجره اتاق خواب افتاد. پرده ها کنار بود و حیاط تاریک. تا کنار پنجره اتاق رفت. بیرون را نگاه کرد. یک شب مهتابی بی فروغ. سرش را به شیشه نزدیک کرد و دور تا دور حیاط چشم گرداند. نور چراغ کوچه از لابه های شاخ و برگ درخت ها سایه روشنی ساخته بود. پرده را کشید و برگشت. به میان خانه که رسید پایش را داخل کفش ها کرد. سفت و سخت بودند. باید کمی نرمشان می کرد. کیف هم همین طور. پیراهن را در آورد و لباس خود را پوشید. از خرت و پرت های پدرش که زیر پله مانده بود، قالب های کفش را پیدا کرد و جفت کفش ها را قالب گذاشت. چراغ را خاموش کرد و برگشت بالا. نگاهی به ساعت انداخت. هنوز خیلی دیروقت نبود. رفت پشت پنجره آشپزخانه. نگاهی به بیرون انداخت. خانه آقای شمس تاریک بود. اما چراغ خانه دیگر همسایه ها روشن بود. برگشت کیسه ای میوه برای خسرو جدا کرد. ظرف های شام را شست. رفت جلو تلویزیون نشست تا کم کم خواب گریبانش را گرفت.
صبح که قفل در خانه آقای شمس را باز می کرد از تهمینه خانم پرسید: «چیزی نمی خواید؟»
تهمینه خانم گفت: «این قطره چشم آقا یعقوب داره تموم می شه.»
شیرین گفت که برگشتنی از داروخانه دکتر رامین برایشان خواهد گرفت و خداحافظی کرد تا ظهر که بر می گشت، یک سر تا آن سوی میدان فردوسی رفت و از داروخانه قطره چشم را گرفت. زنگ خانه را که زد یکی گفت: «کیه؟»
گفت: «منم تهمینه خانم، شیرین.»
در باز شد و شیرین لنگه آن را با دست هل داد. پله ها را که بالا می رفت، خسرو بیرون آمد و پشت سرش تهمینه خانم. شیرین سلام داد و لبخند زد.
تهمینه خانم گفت: «چشمم همش به ساعت بود مادر.»
شیرین گفت: «فقط تا داروخانه رفتم.» و قطره را داد به دست تهمینه خانم.
تهمینه خانم گفت: «دستت درد نکنه مادر. حسابمون سنگین شده ها.»
شیرین لبخند زد. حال آقای یعقوب شمس را پرسید.
تهمینه خانم گفت: «همون طوره.»
شیرین گفت: «نگران نباشید. کم کم بهتر می شه.»
تهمینه خانم دست هایش را باز کرد و رو به آسمان گرفت. شیرین خداحافظی کرد. دست خسرو را گرفت و پله ها را پایین آمد. از خانه بیرون رفتند و وارد خانه خودشان شدند.
فردا ظهر که به خانه برمی گشت تا پیچ شمیران رفت و برای کوتاهی پایین پیراهن کمی توری خرید. عصر که خسرو سرگرم کارهای خودش بود رفت طبقه همکف. پیراهن را تن کرد. روبه روی آینه ایستاد خودش را برانداز کرد. کوتاهی پیراهن را وجب گرفت. دوباره لباس خودش را پوشید. باز چند شکاف و چند بُرش و چند دوخت. دوباره آن را تن کرد. حالا تا زیر زانو می رسید. این بار خودش را که برانداز کرد لبخند زد. دوباره لباس خودش را پوشید و پیراهن را برد در حمام و چنگی به آن زد و آبی کشید. دست آخر با چوب رختی از شاخه درخت، در حیاط آویزان کرد. کیف و کفش را هم خوب چرب و نرم کرد.
شب که خسرو را خواباند زنگی به مجید زد. کمی گفت و کمی شنید. سپس رفت پشت پنجره آشپزخانه. چراغ خانه همسایه ها روشن بود، بجز خانه آقای شمس. یادش افتاد که در خانه آنها را قفل نکرده. چادر سر انداخت و رفت پایین. بی آنکه زنگ خانه را بزند در را قفل کرد. درِ خانه خودشان را هم قفل کرد. برگشت. چراغ حیاط را روشن کرد و تا کنار پیراهن رفت. بو کرد. بوی نفتالین نمی داد. بوی خوش می داد. از بند رهایش کرد و به دست گرفت. پیراهن هنوز نمور بود. لرزی به جانش افتاد. آن را گذاشت تا بر همان شاخه بماند. برگشت بالا. ظرف ها را شست و برای خسرو کیسه ای میوه جدا کرد. بعد خوابید.
فردا ظهر که دست خسرو را گرفت تا از خانه آقای شمس به خانه خودشان بیاید، همین که در خانه را باز کرد چشمش به پیراهن تافته قرمز رنگی افتاد که از شاخه ای آویزان بود و به آرامی تاب می خورد. پیراهن را دست زد. خشک بود. با این حال گذاشت تا همان جا بماند. عصر که خسرو سرگرم کارهایش بود رفت سراغ پیراهن. آن را برداشت و به خود چسباند. تمیز و پاک بود. بو کشید. بوی خوش شوینده به مشامش رسید. رفت به طبقه همکف آمد. خانه تاریک بود. اما چراغ را روشن نکرد. پیراهن را روی شانه مبلی انداخت و رفت به اتاق خواب تا پرده را کنار بزد. نور آفتابی از پشت پنجره به داخل تابید و خانه را روشن کرد. حصیر پشت پنجره چند وقتی بود که بالا کشیده شده بود. پنجره اتاق را باز کرد. هوای بهاری که در اتاق جاری شد، دلتنگ شد. آلبوم عکس قدیمی شان را از روی طاقچه برداشت و مثل همیشه از اول تا آخر نگاه کرد. بیشتر عکس ها سیاه و سفید بودند بجز چندتایی چند عکس رنگی که در آخر آلبوم بود. خاطره هایی دیر و دور برایش زنده شد. آلبوم را گذاشت سر جایش و برگشت. دستی به کیف و کفش زد. کیف نرم شده بود و برق می زد. اما قدیمی بود. مثل کفش. کفش را از قالب در آورد و به دست گرفت. نرم شده بود. خواست پا کند که سخت به پایش رفت. جوراب به پا نداشت. تا سر کمد مادرش رفت. کشو پایین کمد را کشید. جوراب های مادرش همان جا بود. یک جوراب رنگ پا برداشت و پوشید. بعد آمد و پا در کفش کرد. حالا راحت تر به پا می رفت. کفش هم قدیمی بود. از پا در آوردش و دوباره در قالب گذاشت. در را قفل کرد و بالا رفت. تا فردا صبح که هم خسرو را راه انداخت و هم در خانه آقای شمس را باز کرد. به خانه برگشت. پیراهن را در ملافه ای پیچید و سر راه مدرسه به خشکشویی سپرد تا اتوی بخاری به آن بزنند. ظهر که برمی گشت پیراهن را گرفت و بُرد گذاشت توی خانه. بعد برگشت دم در زنگ خانه آقای شمس را زد.
یکی گفت: «کیه؟»
شیرین گفت: «سلام تهمینه خانم. منم، شیرین»
لنگه در را هل داد و وارد خانه شد. تهمینه خانم که پشت سر خسرو بیرون آمد گفت: «نمی یای تو مادر؟»
شیرین گفت: «نه. مزاحم نمی شم.»
تهمینه خانم گفت: «دلم داشت شور می زد. دیر نکردی مادر؟»
شیرین خندید. گفت: «نه تهمینه خانم مثل همیشه آمدم.»
تهمینه خانم گفت: «چی بگم مادر ما دیگه به دلشوره عادت کردیم.»
شیرین با لبخند گفت: «راستی حال عمو یعقوب چطوره؟»
تهمینه خانم گفت: «همو ن طوری یه که بود.»
شیرین گفت: «نگران نباشید خوب می شه.»
تهمینه خانم پیشانی درهم کشید و دست روی دست گذاشت و گفت: «چی بگم.»
شیرین به حرف و حرکت تهمینه خانم خندید. اما وقتی تهمینه خانم از او پرسید: «آقا مجید کِی می یاد؟» یک آن به خود آمد و دید که حساب روزها از دستش، دررفته است. نمی دانست. اما گفت: «همین روزها.»
تهمینه خانم گفت: «ببینیم حال آقا یعقوب چطور می شه.»
شیرین بی لبخندی خداحافظی کرد. دست خسرو را گرفت و بیرون آمدند.
وقتی وارد خانه خودشان شدند یک راست رفت روبه روی تقویم دیواری ایستاد. چند روزی می شد که تقویم را خط خطی نکرده بود. روی همان روز ضربدر کشید. روی چند روز گذشته را هم ضربدر کشید. بعد روزهای مانده را شمرد. چهار روز دیگر مجید می آمد. لبخند زد. شب با خسرو شام خوردند و بعد از اینکه او را خواباند درستوحسابی با مجید حرف زد.
روز بعد همین که سرِ ایرانشهر را رد کرد، پا تند کرد. داخل کوچه که پیچید تندتر گام برداشت به در خانه که رسید انگشت روی زنگ گذاشت و همان طور که دستش در کیف دوشی دنبال دسته کلید می گشت، به خانه های دور میدانگاه نگاهی انداخت که همه نوساز بودند. دست آخر، نگاهش به نمای تیره سیمانی خانه دوطبقه خودشان افتاد. صدایی گفت: «کیه؟»
گفت: «سلام تهمینه خانم، منم؛ شیرین.»
قفل در که باز شد، لنگه آن را با دست هُل داد. هنوز به پله ها نرسیده بود که در ساختمان باز شد و خسرو بیرون آمد. پشت سرش تهمینه خانم آمد. شیرین گفت: «سلام تهمینه خانم.»
تهمینه خانم گفت: «سلام مادر. دیر نکردی؟»
شیرین گفت: «نه تهمینه خانم. مثل هر روز آمدم.»
تهمینه خانم زیر لب چیزی گفت که شیرین نشنید. با تهمینه خداحافظی کرد. دست خسرو را گرفت. و بیرون آمد تا فردا که دوباره دنبال خسرو آمد. وقتی از تهمینه خانم حال آقای شمس را پرسید، او گفت: «می دونی چیه مادر؟»
شیرین گفت: «چی؟»
تهمینه خانم که چادرش دور کمرش پیچیده بود، نشست روی اولین پله و گفت: «کاش به جای ساختن ساختمون، آقا یعقوب همون چند سال پیش که بهش گفتم یه دستی به زیر زمین بکشیم و اجاره بدیمش تا کمک خرجی مون بشه گوش به حرفم می داد. هر چند اون روزها هم دل و دماغی نداشت، اما حال و روزش از این روزها بهتر بود. خودش با حوصله می نشست گوشه حیاط روی یه صندلی و اونوقت خودت می اومدی بالا سر کار می ایستادی و یه نگاهی به این خرت و پرت ها می انداختی و کارتن به کارتن می گفتی چی به چیه. تا هر چی به درد بخور بود رو نگه می داشتیم و هر چی به درد نخور بود رو رد می کردیم می رفت. اونوقت این طوری نمی شد که حالا شد. آقا یعقوب هم به این روز نمی افتاد. نه مادر. بد می گم؟»
شیرین کمی مکث کرد. نگاهی به خسرو انداخت که روی پله نشسته بود. گفت: «نه تهمینه خانم. شما درست می گی.»
تهمینه خانم گفت: «می دادیمش اجاره و ماه به ماه یه چیزی به این بازنشستگی آقا یعقوب اضافه می شد. کمک خرجمون می شد. هر وقت هم که سر و کله بیژن پیدا می شد خالی ش می کردیم و می گفتیم دست زنش رو بگیره و بره زیر این سقف. بد می گم مادر؟»
شیرین باز گفت: «نه.» و لبخند زد.
تهمینه خانم دست هایش را به دو طرف باز کرد. گفت: «آخه کجای این حرف بَده؟»
شیرین چیزی نگفت.
تهمینه خانم، یک آن انگار به خود آمد. گفت: «ببخشید مادر. الانه هم خسته و گرسنه اومدی خونه، به جای اینکه برات سفره بندازیم تا یه چیزی ته دلت رو بگیره برات سفره دل باز کردم و دارم ته دلت رو خالی می کنم. ببخشید مادر که تو رو هم خسته کردیم.»
شیرین گفت: «نگید این حرف رو تهمینه خانم.»
تهمینه خانم گفت: «پس چی بگم مادر؟»
شیرین خندید. گفت: «هر چی دوست دارید.»
تهمینه خانم هی هایی کرد و دو دستش را رو به آسمان بالا برد. زیر لب چیزی گفت و دوباره هر دوست را روی پاهایش گذاشت. چشم هایش پر از اشک شد. چند بار مُف کشید و با پشت دست چشم هایش را مالید. با خودش گفت: «پاشم برم ببینم حال مَردَم چطوره.» از روی پله بلند شد. رو به شیرین گفت: «بیا تو یه آبی چیزی.»
شیرین گفت: «برم خونه خیلی کار دارم.»
تهمینه خانم گفت: «برو مادر. برو به کارهات برس. راستی از آقا مجید چه خبر؟ کی می یاد؟»
شیرین گفت: «همین یکی دو روز دیگه باید بیاد.»
تهمینه خانم شیرین را به خدا سپرد و گفت: «برو مادر. برو به کارهات برس.» تا شیرین بخواهد چیزی بگوید، تهمینه خانم گفت: «ببخش مادر. تو رو هم خسته کردیم.»
شیرین همانجا ایستاد تا تهمینه خانم در شیشه خور ساختمان را باز کرد و داخل خانه رفت. وقتی سایه اش از پشت شیشه مات، محو شد شیرین دست خسرو را گرفت و از خانه بیرون رفت.
شب که خسرو خوابید با مجید حسابی حرف زد. هر دو بی تاب بودند. مجید گفت: «امشب بگیر خوب بخواب فردا شب خواب بی خواب.»
حرفشان که تمام شد شیرین رفت پشت پنجره. پرده را کنار زد و به بیرون نگاه انداخت. چشم انداز همان چشم انداز همیشگی بود. کوچه ای کوتاه و باریک که به میدانگاه می رسید با خانه ها نوسازی در دور و اطراف میدانگاه. به خانه همسایه شان آقای یعقوب شمس خیره شد. چراغ هاشان خاموش بود. یادش افتاد درِ خانه شان را قفل نکرده. لب چروکاند. به زودی خانه آقای شمس را خواهند کوبید و آن حیاط کوچک و قدیمی. آن دیوارهای سیمانی و آن درخت های اقاقی ها که دور تا دور حیاط را پوشانده و شاخ و برگ شان از روی دیوار بالا کشیده همه از بین خواهد رفت. بعد به حیاط خودشان نگاه کرد که شاید تا چند وقت دیگر به این شکل نمی ماند. خانه خودشان را هم می کوبیدند و بالا می رفتند. دلش گرفت. از پنجره رو گرفت و برای خسرو کیسه ای میوه جداکرد. چادر سر کرد و پله ها را پایین رفت. اول درِ خانه آقای شمس را قفل و بعد درِ خانه خودشان را. برگشت رفت به طبقه همکف. چراغ را روشن کرد. خانه یک دست سفیدپوش بود. به اتاق خواب پدر و مادرش رفت. پرده کنار بود و از پشت شیشه پنجره حیاط خانه که با نورِ مُرده ای روشن بود، بیشتر شبیه سایه هایی پراکنده و درهم بود. پرده را کیپ تا کیپ کشید. برگشت. پیراهن را روی یکی از مبل ها پهن کرده بود. کیف و کفش هم همان جا بود. لباس هایش را از تن در آورد و پیراهن را پوشید. به راحتی، تنش شد. در آینه خودش را دید. هر چند قدیمی بود اما برازنده بود. به قد و قامتش می خورد. از کنار نگاهی به خود انداخت و بعد تابی به خودش دارد. پیراهن موج کوتاهی برداشت و دوباره ریخت پایین. کفش ها نرم شده بود. با این حال کمی سخت به پایش رفت. باز خودش را در آینه نگاه کرد. این بار به پاهایش که در کفش بود خیره شد. بعد دامن پیراهنش را با دو دست کمی بالا گرفت و باز به پاهای خود خیره شد. کفش ها دخترانه و قدیمی بودند. خندید. کیف را برداشت و بر دوش انداخت. به چپ و راست چرخید و خود را برانداز کرد. روبه آینه قدم به قدم عقب آمد تا توانست سر تا پای خود را به یک نگاه ببینید. کیف را به دوش راست انداخت و کمی راست چرخید. سپس آن را به دوش چپ انداخت و خود نیز کمی به چپ چرخید. درِ کیف را باز کرد. گیره سر قرمز رنگ را درآورد و موهایش را در بالای سر جمع کرد و به گیره بند کرد. دوباره پیراهنش را با دو انگشت کمی بالا گرفت. در آینه به خودش خیره شد. از این سوی تا آن سو، رفت و برگشت. تمام وسایل خانه با ملافه سفید، پوشانده شده بود. تا پشت پنجره رفت و از کنار پرده بیرون را نگاه کرد. حیاط تاریک بود. پیشانی اش را به شیشه چسباند. لرزی به جانش افتاد. مثل همان لرزی که از سردی پیراهنی که به تن کرده بود به جانش افتاده بود. یاد روز دوری افتاد که از گوشه پرده طبقه بالا به بیرون نگاه کرده بود. روزی دیر و دور. روزی که در گوشه حیاط خانه همسایه دیوار به دیوارشان بیژن را دیده بود که کتاب به دست خود را روی پله های زیرزمین پنهان کرده بود و سیگار می کشید. موهای سیاهش مثل همیشه روی صورتش ریخته بود و او پشت سر هم با دست کنارشان می زند. یک آن به خود آمد. از پنجره روبرگرداند و رفت، رو به روی آینه ایستاد. در آینه به خودش خیره شد و لبخند زد. چشمش به ساعت شماطه دار قدیمی افتاد که سال ها بود خوابیده بود. نیمه شب هایی دور و دیر را به یاد آورد که ضرباهنگ ساعت در خانه طنین می انداخت و خواب او را آشفته می کرد. لرزی برتنش افتاد. نگران خسرو شد. دلشوره پیدا کرد. لباس ها را از تن درآورد و لباس خودش را پوشید. چراغ را خاموش کرد و از خانه زد بیرون. پله ها را بالا رفت. درِ طبقه بالا را که باز کرد یک سر تا بالای سر خسرو رفت. خسرو خوابِ خواب بود. نفس راحتی کشید. عقربه های ساعت دیواری کم کم به ساعت دوازده شب نزدیک می شد. رفت روی تخت و تن به خواب داد. تا فردا صبح که وقتی خسرو را راه انداخت، زنگ خانه همسایه دیوار به دیوارشان را دوباره زد.
یکی گفت: «کیه؟»
شیرین گفت: «سلام تهمینه خانم منم شیرین.»
تهمینه خانم گفت: «سلام مادر.»
شیرین گفت: «قفل در رو باز کنم؟»
تهمینه خانم گفت: «باز کن مادر.»
شیرین گفت: «تهمینه خانم آرایشگاه وقت گرفتم. از مدرسه می رم اونجا. اگر دیر کردم نگران نشید. خسرو باشه تا من بیام.»
تهمینه خانم گفت: «برو مادر که شوهرت امشب می یاد. برو خیالت راحت باشه.»
قفل در کوچه را باز کرد و راه افتاد سمت خیابان تا کمی از ظهر گذشته، که آمد دنبال خسرو.
وقتی زنگ خانه را زد یکی گفت: «کیه؟»
شیرین گفت: «منم تهمینه خانم، شیرین.»
در باز شد و شیرین رفت وارد حیاط شد. کنار پله ایستاد تا خسرو بیرون آمد. پشت سرش تهمینه خانم بود.
تهمینه خانم گفت: «دیر کردی مادر؟»
شیرین گفت: «رفته بودم آرایشگاه.»
تهمینه خانم گفت: «امشب آقا مجید می یاد؟»
شیرین گفت: «ساعت هشت شب پرواز داره.»
تهمینه خانم گفت: «به سلامتی مادر. برو به زندگی ت برس که شوهرت داره می یاد.» شیرین دست خسرو را گرفت و بیرون آمد. یکی دو قدم آن طرف تر درِ خانه خودشان را باز کرد و وارد شدند.
تمام بعد از ظهر به کارهای خانه سر و سامان داد. شام دلخواه مجید را پخت. یک سر رفت طبقه همکف پیراهن و کیف و کفش را از روی مبل برداشت و داخل کمد مادرش گذاشت. روی پیراهن را هم با ملافه ای پوشاند. ساعت هفت بعد از ظهر پیامک مجید رسید که: «هوای اهواز خرابه. پرواز عقب افتاد. بهت خبر می دهم.»
شیرین برایش فرستاد: «منتظرم تا بیایی.»
وقتی خسرو خوابید شیرین به مجید زنگ زد. مجید گفت که آسمان اهواز قمر در عقرب است و همه پروازها عقب افتاده و مردم توی فرودگاه از در و دیوار بالا می روند.
شیرین گفت: «چرا زمینی نمی یای؟»
مجید گفت: «هوایی زودتر می رسم. شاید نصف شب برسم.»
شیرین گفت: «منتظرم.»
یکی دو ساعت بعد. شیرین گوشی تلفن را برداشت و به مجید زنگ زد.
مجید گفت: «همه پروازها تا فردا هفت صبح تعطیل شده. امشب اینجا هستم.»
از شیرین خواست شامش را بخورد و بخوابد. اما شیرین لب به غذا نزد. میلی نداشت. بی خوابی زد به سرش. رفت پشت پنجره. بیرون همان بود که بود. چراغ خانه آقای شمس خاموش بود. باز در خانه شان را قفل نکرده بود. دلتنگ مجید بود. رفت بالای سر خسرو. پسر خوابِ خواب بود. کلید ها را برداشت و پله ها را پایین رفت. وارد طبقه همکف شد و چراغ را روشن کرد. در را پشت سرش بست. رفت سر کمد مادرش. چوب رخت ملافه پیچ شده را برداشت. آمد میان خانه. همان کیسه سیاه رنگ را آورد. در کیسه را باز کرد. بوی نفتالین دماغش را پر کرد. پیراهن را تا کرد و گذاشت توی کیسه. بعد کفش ها و بعد کیف را. در کیف را باز کرد. گیره قرمز رنگ داخلش بود. در کیسه را گره زد. با ملافه ای که دور پیراهن انداخته بود، دوباره روی آینه را پوشاند. چادر به سر انداخت و از خانه بیرون رفت. کلید، در قفلِ درِ خانه آقای شمس انداخت و آن را چرخاند. در باز شد. آن را به جلو هل داد. از لای در وارد حیاط شد. حیاط خانه مثل همیشه تاریک بود. کیسه زباله را سر پله گذاشته بودند. از کنار دیوار به سمت زیرزمین رفت. در تاریکی پله ها را پایین رفت. چراغ زیر زمین را روشن کرد. یک راست رفت سر همان کارتنی که خودش جایی دور از چشم گذاشته بود. کارتن خالی بود. رویش نوشته شده بود: «دست نزنید. شکستنی است.» آن را برداشت. درش را باز کرد. بوی بدی به دماغش خورد. کیسه ای را که در دست داشت داخل کارتن گذاشت. در کارتن را بست و دوباره گوشه ای دور از چشم گذاشت. برگشت. چراغ زیر زمین را خاموش کرد. در تاریکی پله ها را بالا آمد. تا سر پله رفت و کیسه زباله را برداشت و گذاشت پشت در. از خانه بیرون آمد و در را قفل کرد. یکی دو قدم آن طرف تر در خانه خودشان را بازکرد. به طبقه همکف رفت. چراغ ها را خاموش کرد. برگشت بالا. تا کنار تقویم رفت و روبه روی آن ایستاد. ساعت نزدیک دوازده شب بود. روی روز بیست و دوم را هم ضربدر زد. روی همان روزی که خود مجید دور آن را با خودکار قرمز دایره کشیده بود و گفته بود: «ساعت دوازده شب یکشنبه به این تاریخ در رو بازمی کنم و می یام تو» و خندیده بود. شیرین گفته بود: «اگه یه دقیقه دیرتر بیایی یه روز دیرتر می شه». شیرین روی تمام بیست و دو روز را ضربدر کشیده بود. حالا دور روز بیست و سوم را دایره کشید. برای خسرو کیسه ای میوه جدا کرد و رفت روی تخت تا بخوابد.
صبح وقتی خسرو را راه انداخت، زنگ خانه آقای شمس را زد. یکی گفت: «کیه؟»
شیرین گفت: «سلام تهمینه خانم قفل در رو باز کنم؟»
تهمینه خانم گفت: «باز کن مادر. به سلامتی آقا مجید آمد؟»
شیرین گفت: «نه تهمینه خانم. هوای اهواز خراب بوده، پرواز افتاده امروز صبح.»
تهمینه خانم گفت: «خیره مادر. انشالله می رسه.»
شیرین خداحافظی کرد. کیسه زباله را از پشت در برداشت و رفت تا ظهر که بی تاب تر از همیشه پیچید توی کوچه. از سر کوچه تا میدانگاه را تندتر آمد و به در خانه که رسید انگشت روی زنگ گذاشت و همان طور که دستش در کیف دوشی دنبال دسته کلید می گشت، چشم گرداند به سوی خانه های دور میدانگاه که حالا همه نوساز بودند. دست آخر، مثل همیشه، نگاهش افتاد به نمای سیمانی تیره خانه دوطبقۀ خودشان. صدایی گفت: «کیه؟»
او گفت: «سلام تهمینه خانم. منم، شیرین.»
۵ لایک شده