سمفونی سوم آروُ پارت در دو و سی و یک دقیقه بامداد
خالد جنادله
در را باز کرد. خیابان خلوت بود و بی سر و ته. سایه ی درختی در باد می لرزید. از ته خیابان صدای خفه ی قِل خوردن شیئی آهنی و سنگین شنیده می شد. شب بود. شبی معمولی. نگاهی به بالا کرد. نغمه ی محزون ابوایی در نگاهش می لغزید. آسمان در خودش جمع بود. آرام عقب نشینی کرد و در را بست. آری، و دوباره در را بست تا حدیث نفس را از سر گیرد در میان صداهایی که می شنید. صداهایی که به عقب می راندند. اینکه می گویند صدا حاصل لرزش است خیلی چیزها را روشن می کند و بعضی چیزها را تاریک میگذارد. فریاد دردآلود بلند و گوش خراشی ساعت دو و سی و یک دقیقه را وحشت زده کرد. پای کارگری زیر قلتک گیر کرده بود. قلتک دقیقاً روی پایش سوار شده بود. فریادش رگ به رگ شد. راننده دستپاچه شده بود. نمی دانست به عقب براند یا به جلو. فقط می دانست که باید حساب شده عمل کند. صدای زیرِ ویولون ها از لرزشی که در روح کارگر افتاده بود، جان می گرفت. توبای پارت حجم واقعه را به اندازه کافی در گوش ها طنین انداز می کند. پشتش را به در می چسباند و دوباره بالا را نگاه می کند. پرنده ای تاریک از جلوی ماهی که نیست، گذشت. قلتک، استوار در خون ایستاده است. از غرش توبا خون می چکد وقتی با ترمبونی پرطنین همراه می شود. ترمپت ها اصرار عجیبی دارند که واقعه را از آنچه هست بزرگتر نشان دهند؛ حتی اگر ویولون ها مخالفت کنند. اما حجم واقعه را تنها مغز کارگر درک می کند و شدت تکانه هایی که از پایش به سرعت منتقل می شوند. راننده اما برآورد صحیحی از واقعه ندارد، علی الخصوص که سازهای زهی آرام تر و سبک تر از قبل ناله می کنند و گویی به اکراه مرثیه ای فرمایشی را اجرا می کنند. گفتگوی سرشار از تردید ویولونسل ها هم چیزی را تغییر نمی دهد. او همچنان بالا را نگاه می کند، اما پرنده ای که با لحن یک ابوا پرواز می کرد، دیگر در نگاهش نیست؛ همچون نغمه ی پیکلویی که هیاهوی باد آن را می رباید و ناپدید می کند. سرعت وزش موسیقی از سفر به اعماق وقایع بیشتر است. قلتک، یک ساز است. اما برای نواختن باید روی پای نوازنده حرکت کند. قلتک، نوازنده است و پای کارگر، ساز؛ آری این طور هم می توان گفت. مردی از ته خیابان نمایان می شود. اما زود محو می شود. شاخه ی کهوری تنها در گوشه ی تاریک خیابان، تکان می خورد. می لرزد. اما موسیقی آن را کسی نمی شنود. چند پاکت خالی پفک و چیپس در مغز خیابان تاب می خورند؛ مثل باسونهایی که نمیفهمی در زمینه ای پر سر وصدا، و شاید غم انگیز، که چند پیکلو مثل گنجشک در اطراف آن بازی گوشی می کنند و ترمبونها و ترمپت ها مصرانه چیزی را فریاد می زنند که نه راننده از آن سردر می آورد، نه کارگر و نه او که الان دیگر کاملاً به در پشت کرده است، قصد گفتن چه چیزی را دارند. با وجود این، هنوز صدای ویولون های ردیف آخر خفه است و شاید این صدایی است که باد با ساز پر طنینش قصد ندارد بگذارد به گوش کسی برسد. مثل صدای لرزش شاخه ی کهوری در خیابانی بی سر و ته. چند قطره باران، خسته و خاک خورده روی پنجره ی اتاق می نشینند. آسمان به اندازه ی کافی شفاف نیست. حتی به اندازه ی حرف حسابی که از زبان الکنی می توان شنید. هنوز به او فکر می کنم که در اعماق واقعه، یکی از پاهایش را برای نواختن قلتک فدا کرد. او همچنان بالا را نگاه می کند. و هنوز می داند که حدیث نفس چیزی نیست که با گفتن به خود بتوان گفت، و اینکه می توان حدیث نفس را بهانه ای کرد تا در را بست و به آن تکیه داد. اما راننده مشغول حسابگری های خودش است. و در عجبم که چگونه ترمپت ها می توانند تأثیر ویولون ها را دوچندان کنند، طوری که وقایع و اعماق و حسابگری راننده را از آنچه واقعاً هست غلیظ تر جلوه گر کنند؛ مثل خونی که با قیر آغشته شده است. اما سکوت. سکوتی هرچند کوتاه که مثل نَفَس، برای پارت حیاتی است. او بدون سکوت نمی توانست سر و صدایی به پا کند، و پا برای شکستن سکوتِ ساعت دو و سی و یک دقیقه ی بامداد، به اندازه سکوتِ پارت، برای یک کارگر اهمیت دارد. با این حال، پیکلویی که در مقدمه ی کسیلوفون، اندوه او را ترنم کرد، می دانست که درِ بسته فقط به درد تکیه دادن می خورد. تکیه دادن به چیزی سرد و بسته. وقتی با خودش فکر می کرد که کاش صدای دل انگیز پیکلویی به سرعتِ محو شدن مردی در خیابان و زیر قلتک رفتن پایی، زائل نشود، طبل ها نوید فاجعه ای دیگر را می دادند…اما وقتی کسیلوفون همه ی ما را به سکوت و تأمل دعوت می کند، تازه پی می بریم که ترکیب قیر و خون چیز عجیبی می شود. راننده اما هنوز سر دو راهی است. او می دانست که زیر پوست لطیف نغمه ی کسیلوفون، تیک تاک ساعت شنیده می شود. ولی معتقد بود برای تصمیمِ درست، نباید شتاب کرد. با این حال، دیگر صدایی شنیده نمی شود. پای کارگر، بی نهایتْ میزان برای اجرای سکوت، پیش روی خود دارد. دوباره فقط صدای سازهای زهی از دور شنیده می شود. خفه و در زمینه. گویی ..(شاید دو نقطه کافی نباشد، اما به راستی چند نقطه لازم است که گویی بتواند معنایی که او می خواهد بیان کند را به درستی و به وضوح، بیان کند که دیگر لازم نباشد چیزی بگوید و همه چیز در سکوت برگزار شود که فرصتی برای پارت به وجود آید که صدا را به فاجعه ی دیگری بند کند و حرف و حدیثش را در پژواک ها بریزد و در فاصله ها چنان پناه بگیرد که آری که حتی راننده با همه ی حسابگریش نتواند که به راز ناله ی خفه ی ویولون ها و همهمه ی باسون ها پی ببرد. چند نقطه لازم است. این شاید پنجمین چای است که دارم می نوشم و به نقطه ها فکر می کنم، هرچند که سرد و سنگین است و از دهان افتاده؛ مثل این شبی که در آن، تعداد نقطه های بعد از گویی برایم تبدل شده است به یک کابوس. مگر می شود که نباشد…) اما کم کم چیزی برای گفتن می یابند. ویولون ها را می گویم. خفه، صفت خوبی نیست. مسئله این است که نباید شتابزده قضاوت کرد و تصمیم گرفت. همان کاری که راننده می کند. عاقبت، صدای چند هورن او را به اعماق وقایع فرو می برند. اما او هنوز به در تکیه داده است. مثل این است که در، برای تکیه دادن آفریده شده است. وقایعی که بی سرو صدا بر طبل روان او می کوبند. چنان که بر در می کوبند و چقدر با اصرار. صدای کنترباس ها با اینکه خود را بر پیاده روها تحمیل می کنند، اما از این هم خفه تر است. و آن شاخه ای که برای لحظه ای رقصیده بود، دیگر جنبشی نکرد که نکرد. ساعت دیگر دو و سی و یک دقیقه نیست، و آن دو و سی و یک دقیقه، دیگر هیچ وقت دو سی و یک دقیقه نخواهد بود. از آسمان قلتک می بارد و پاها روی پیاده روها بر روی هم انباشته می شوند. و من می دانم، پارت جایی در همین اطراف است. شاید در میان نقطه های بعد از گویی، یا به دری تکیه داده است، یا پایش زیر قلتکی گیر کرده است، یا فرمان قلتکی را در دست دارد، یا دارد رویدادهای ساعت دو و سی و یک دقیقه بامداد شبی معمولی را نقل می کند.
۵ لایک شده