سه شعر از راحیل هدایتی
ساعت شنی
تو هم دور مانده از دریا
از این راه مى گریزى
و چشمهایت پر مى شود از شن
در بیابانى که تقدس خاکش
از خون پاهاى بى سرزمینت است
و آسمانش محدود
به دو تکه ابر کوچک و محو،
خالى از باران.
و سرابش، شهرى
مدفون شده در طوفانِ شن،
که پیش از این
زادگاه پرنده ها بود و زنى که
فرسنگ ها دور از تو
در میان کرکس ها
گل هاى زردِ کوچک مى کاشت،
در این زمینِ برهنه و خشک.
و تو هم دور مانده از دریا
از این بیابان مى گریزى و
دیرى ست
راهت را بسته است طوفان شن و
فرو مانده در گلو گاهى تنگ
از هر طرف که نگاه کنى
محبوس مانده اى در حبابى شیشه اى.
وارونه ها
حقیقت همین ها هستند
که راه می روند،
عمود بر شانه های کوچه
که با دست هاشان
بلندترین شاخه ها را
از صورتِ غروب کنار می زنند.
تصویرشان در چاله های آب پررنگ
و پاییزشان،
به آواز چند کلاغ خلاصه می شود.
بی سایه می روند
ونشانه ها،
در رد قدم های فرو رفته در خاک جا
می ماند.
بی سایه بر می گردند
و بدون تعصب
گل های اضافه را
از ته کفش هاشان می تکانند
کسی از این اتاق خارج نمی شود؟
یکی از همین شب ها
زمین می ایستد
کف این اتاق شکاف می خورد
و آدم های اضافه را می بلعد
آدمی که مدام آه می کشد
و ستون فقراتش به تخت چسبیده است
آدمی که با وسواس ،
خوابی ضخیم را به دور گردن می پیچد
و سرش زیر ملافه های سفید پنهان می
ماند.
آدمی که هر وقت می میرد
لبخندش ،
با دستمال خیس هم از آینه پاک
نمی شود.
خلوت می شود دور و برم
شکاف بسته می شود
دوباره زمین می چرخد
دوباره صبح می شود
وفقط یکی می ماند،
با دست های بسته در میان اتاق
که از بدنم رد می شود
از گردنم
از ستون فقراتم
که به تخت چسبیده است.