سه شعر از حمید یزدان پناه
در این روزگار
هیچ گلوله ای عقیده را سوراخ سوراخ نمی کند
ابرها را هیچ توفانی بر زمین نمی کوبد
انقلاب ها معمولا با شلیک آتش و شلاق به سرانجام می رسند
با رقص و پایکوبی به خواب می روند
نشسته ام پشت پنجره
بعضی چیزها عجیب انسان را متاثر می کند
مثل سقوط ابرها به سمت زمین… همین!
پایین و بالای زندگی
مثل یک جوینده ی الماس چشم به راه دیدنت هستم
نگاه کن!
نه این آسمان واقعی ست
نه این همه ستاره که چشمک می زنند
شب ها گربه هم سمور می شود …
حالا بی خیالِ فردا که شنبه یا یک شنبه ی ابری یا آفتابی ست
برخیز و برقص حتی تنها مقابل آینه
تصویر تو لابلای شیشه و جیوه ها آواز می خواند
نزدیک و دور
مثل آسمان و ستاره و سمور… همین!
ترجیح
ظاهرا در بهشت ماجرای عاشقانه رخ نمی دهد
در جهنم اتفاقی ناگوار…
برای رسیدن به خوب و بد … سیب و مار
تخیل کافی نیست… باید مقایسه کنی!!!
مثلا صدای تو یا چشم هات…. کدامیک زندگی را معنادار می کند؟!
و… عدالت
روی دو کفه ی ترازو
دست های فرشته را خسته می کند… همین!