سه شعر از رضا ستاری
۱
اینجایی
بی آنکه باشی
پانتومیم آغاز می شود
و ماهرانه اشیاء و عناصر را جان می بخشی
فانوسی که طوفان حریفش نیست
تصویری از باد
عکس برکه ایی که ماهی اش به دریا چشم دوخته
سینه فراخ می کنی
نشان از دشتی بی انتها
پر سکوت و آرام
اسب را رها می کنی
در نمایشی صامت و کوتاه
نقشی از انسان
عشق
رنج
و شادی
باز می گویی
گاهی بی خبر کنار دلتنگی
بی من و تو نشسته ایی
می گویی
در بازی پانتومیم
حواست به صدای خیابان باشد
۲
می نشینی روی سکو
خیره به ریل ها
صدایی به گوش نمی رسد
چناری بلند تر از تیرک ها
چشمهایت را پر کرده
نشانی از قطار نمی دهد
ساعتها نشسته بر سکو
سکوت را سوتی نمی شکند
و صدایی از ریل ها
در انتظارت نمی پیچد
ساعت ها گذشته
اندوه را برمی داری
با تنهایی ات
به خانه بر می گردی
۳
گمشده در من
صدای بازار مسگران در سرم
و هیاهوی بوق ماشین ها
نه باد است
نه دریا
خنده ایی عادی است
شادی عبور از چراغ
و گذشتن از تاریکی
از نترسیدنم می ترسم
ارام بودنم
چون رختی آویخته بر بند
مردی با گلویی بعد از طناب
چیزی در من گم شده
هیاهویی
سکوتی
۱۴ لایک شده