شعری از ابوالحسن واعظی
روی دوشم پالتویی می اندازی و می گویی
کتاب هایم هنوز تو را صدا می زنند
و من شعرهایم را بی آنکه بدانی برایت
لای نامه ای که پانزده سال پیش پست کرده ام
تقدیم می کنم
کتاب ها خاک خورده اند نمی آیی ؟
من در گوری که برای من و تو ساخته اند منتظرم
انتظار اشدی از موت است
کتاب پشت کتاب ورق می خورد و انگشتهایم دیگر گوشتی برایشان نمانده
برای ورق زدن برای ایستادن
همسایه دیوار به دیوار من گوری است تاریک تر از تو
آقایی قرآن می خواند
زمین تمام می شود
در حالی که هنوز تو نیامدی
۳ لایک شده