شعری از زینب فرجی
از توی ماه می توان همه چیز را
قشنگ و زیبا دید
مثل چروک پیراهنِ تو که شاخ های یک گوزن را
شکسته است
از توی خورشید هم می توان بلا نسبت
همه چیز را
شعله ور درون آدم های عاشق دید
و به جزایر قناری سفر کرد
فلسفه خواند
و لاک به ناخن های کشیده زد
باید سواد خواندن و نوشتن داشت
تا بتوانی بخوانی
که درِ درد ها به روی همه باز است
چه آنها که در شتابِ ابرها گم شده اند
چه من که تحلیل رفته ام برای قناری ها
برگرد
جیب من پر از شکلات هایی است
که از مراسم حنابندانِ مادرم کش رفتم
از توی دست های هیزِ تو هم می توان
راهی خراباتِ لیلی شد
دل من گندم های انبار شده در سوله هاست
برای روزی که قحطی مسلمانی و بوسه است
دیگر برای رفتن به دریا قایق نمی خواهد
من خودم تور خواهم شد
تو خودت ماهی درگیر به صیاد
چقدر عمرمم را بدهم به شما که یک کیلو
سیب زمینی در خانه ام باشد
از ستاره هایی که گردن آویز من شده
دست بکش
دُر گراناست
رنجِ شادی آور وقت خواب
جبرئیل وحی بیداری بود
تا آیه ای دهانم را دوخت به روی همه چیز
وقت آن شاید باشد
که به سیبی قناعت کنیم
وبه جاذبه ای دلخوش باشیم
وقت آن شاید شدهاست
که انار را زیر سرمان بگذاریم
شایدشب
شاید بارش چند تگرگ
گیس ها را شانه بزند
اتاق را جارو کند
پنجره را ببندد
ونگذار باد ،بیدهایمان را تکان بدهد.
لایک کنید
One Comment
پایگاه ادبی ویرگول
شعر خوبی بود ولی اون بلانسبت رو متوجه نشدم چرا قید شده بود توی شعر؟!