شعری از سارا زارعی
به خاکستر باران خورده ی چشمهام
که از سر سوزش
می چرخانمشان
تا لحظه ی افتادن
به سبک تکرار هی می جهید
خون گلوی همین اطراف
زیادی بُعدها
تا پای باتلاق با من موازی اند
تا عاقبت خیر
راهی نبود
جز بوسه های اشتباه تو
از کنار لبت که بال می گرفت
بر قوس ویران لبم نمی نشست و سرخچه می گرفت
های باد..
واما بعد…
به جای قلبم گودال نازکیست
در اطرافش
دو گهواره ی گشوده ی سرد
و مرد
آن مردِ خزنده ی زرد
شبها قدم می زد
که از بین برود
که روز باز می گشت
این را به دختر همسایه در روزهای اول ازدواج گفتم
او شیر برنج نپخته ای بود
که گفتنی ها …
سفید و چروک می شوند
حالا باد می آید
وحزن بوی نری در
چند حنجره ی خاکستر ی :
..من عاشقی را خووب بلدم یعنی حالا که چهل و اند سالم است یاد گرفتم چطور زن را…
می چرخانم
می چرخانم
بعدی
تصاویرِ در پیجامه
لای موهای غرق آزادی بر دوش ریخته
بعدی
باد می آمد
فقط جایی که نباید