صد هزار کیلومتر اضطراب
فتح الله بی نیاز
آلن جان پرسیویل تیلر، نویسنده ی سیاسى و استاد تاریخ دانشگاه هاى منچستر و آکسفورد، در یکى از کتاب هایش موسوم به «جنگ جهانى دوم» که به تمامى به مسائل اساسى جنگ و جبهه ها و اعداد و ارقام نیروها و تعداد جنگ افزارها مى پردازد، گاهى هم سراغ موضوع هایى مى رود که از نظر یک مورخ و فیلسوف، جزئى و کم اهمیت اند و شایسته ی درج در کتاب تاریخ نیستند؛ مثلن در صفحه ی دویست و چهل و هفت همین کتاب روایت مى کند که پس از تهاجم ارتش آلمان، در بقایاى شهرها و روستاهاى سوخته یا ویران شده اى که روس ها براى نیروهاى متجاوز هیتلر باقى گذاشته بودند، روزى نبود که نظامى هاى آلمانى ده ها کمونیست، پارتیزان و یهودى را اعدام نکنند. در میان این آلمانى ها گروهبانى بود به اسم آنتوان اشمیت، که تا فرصتى پیدا مى کرد، محکومان به اعدام را فرارى مى داد. آقاى تیلر تمام این موضوع را در دو سطر خلاصه کرده است. بقیه ی ماجرا را از زبان من بشنوید.
روزها بود که فرماندهان اس اس پى برده بودند که عده اى از محکومان به اعدام، از زندان هاى بى در و پیکر- معمولن خانه ی حزب یا کلاس هاى مدرسه – فرار مى کنند و فرد یا افرادى از نیروهاى خودى در این فرارها دست دارند. خیلى ها مى خواستند این افراد را شناسایى کنند تا از طرف فرماندهان تشویق شوند. در شرایطى که دشمن اصلى ما سرما و بدغذایى بود و ظاهران امیدى هم به پیروزى نداشتیم، دلخوشى تشویق، چیز کمى نبود.
تصادفى پى بردم که آن فرارها زیر سر آنتون اشمیت است. معطل نکردم و همان شب گزارش دادم. دستگیرش که کردند، شجاعانه اعتراف کرد و شجاعانه تر جلو جوخه اعدام ایستاد و مرگ را پذیرفت.
بعد از پایان جنگى که از اول هم اعتقادى به آن نداشتم، زمانى که سرگرم درست کردن مدارک جعلى بودم، شب ها مثل آدم هاى تب زده به خودم مى پیچیدم. شبى- خیلى دیروقت- که باز هم از بى خوابى کلافه بودم و هر چه غلت مى زدم خوابم نمىبرد، فهمیدم که همشهرى ام، همخونم، یار غار دیرینم، لئوپولد گریکه در صدد است به خونخواهى آنتون برخیزد و مرا بکشد.
از شهر زادبومى ام هامبورگ فرار کردم و همراه چند نازى دیگر به مونیخ رفتم تا با اسناد جعلى و از راه اتریش به امریکاى لاتین بروم، اما این جا هم از دست گریکه خلاصى نداشتم. ندایى مىگفت که:«او در مونیخ مىپلکه تا تو رو شکار کنه و بکشه. بهتره خودت رو تسلیم دادگاه نورنبرگ کنى.»
موفق نشد مرا وادار به تسلیم کند، هر طور بود توانستم از مهلکه خلاص شوم.
لئوپولد گریگه برادر هلگا، همسر آنتون بود. هلگا به محض شنیدن خبر اعدام آنتون، خودکشى کرده و مادرش ماتیلده، که دیوانه وار دختر و دامادش را دوست داشت، از غصه دوام نیاورد و یک ماه بعد از مرگ هلگا سکته کرده و مرده بود. از ته دل براى شان ناراحت شده بودم. مرگ شان را نمىخواستم، ولى کارى بود که شد.
اگر بخواهم با خودم صادق باشم، باید اعتراف کنم آن قدرها طرفدار حزب نازى و شخص هیتلر نبودم که بخواهم به خاطرشان فداکارى کنم و آدم نازنینى مثل آنتون را لو بدهم. مشکل من شخص آنتون بود، که زن اش عاشقانه دوست اش داشت، مادر زن اش دوست اش داشت و تمام همسایهها و دوستان و آشنایان و قوم و خویش ها، دوست اش داشتند و برایش احترام قایل بودند و در یک کلام، محبوب همه بود. مردم به او اعتماد داشتند، رازشان را به او مى گفتند و مشکلات شان را با او در میان مى گذاشتند.
من، نقطه ی مقابل او بودم. کشف کرده بودم که زنم هُدا از ششمین ماه ازدواج به من خیانت کرده است؛ شاید هم زودتر توى این راه افتاده بود – نمى دانم. در محیط کارم هم منفور بودم. پیش از خدمت نظام، کارمند یک شرکت بازرگانى بودم – کسى مرا قبول نداشت، و تمایلى به دوستى با من نشان نمى داد. رفتارم طورى بود که مردم دیر یا زود از من بدشان مى آمد. من هم از مردم بیزار بودم؛ تا مغز استخوان و حتا عمیقتر!
اما آگاهى به محبوبیت آنتون و منفور بودنم باعث نشد که او را لو بدهم؛ نه، این را قبول ندارم. دانسته ها، قبل از هر چیز، روحیه ی انسان را مى سازند و امیال و غرایزش را جهت مى دهند. خودِ من از روى فکر و مقایسه به حزب نازى و ارتش نپیوستم، بل که چیزهاى دیگرى در میان بود؛ مثلن خلاص شدن از محیط ادارى و کانون سرد خانوادگى، تحقیر غیر مستقیمى که هُدا در حقم روا مى داشت و بالاخره این که، حس مى کردم ممکن است جاى دیگرى به درد بخورم و از شرّ نفرت دو طرفه خلاص شوم.
حالا که جنگ تمام شده بود، این نفرت را جور دیگرى در نگاه مردم مى خواندم؛ چیزى که لئو پولد فقط با ریختن خون من کامل اش مى کرد.
به آرژانتین که رسیدم، نفس تازه اى کشیدم؛ در واقع، فرارى بود که معلوم نبود به کجا ختم مى شد. یک هفته آب خوش از گلویم پایین نرفت که حرف گریکه ی لعنتى به میان آمد. او به بوئنوسآیرس آمده بود تا نازى ها و به طور مشخص شخص مرا شکار کند. ظاهرن چند مامور کمونیست و یکى دو مامور یهودى هم دنبال نازى هاى سابق بودند. معطل نکردم و به پاراگوئه رفتم. شنیده بودم سه آلمانى در شهر ویلا ریکا یک شرکت تجارتى دارند. با روى خوش مرا پذیرفتند و استخدامم کردند و خودشان آپارتمان راحتى برایم اجاره کردند. تا آن زمان پیوند ژرمنى را این چنین حس نکرده بودم؛ حتا در دوره ی جنگ.
با این حال پس از چند روز، شب ها از ترس خوابم نمى برد. ترسم از شکارچى هاى کمونیست و یهود نبود؛ ترسم از گریکه بود. مى دانستم که او به رغم نازى نبودن اش، به بى رحمى یک نازى دوآتشه است و جز مرگ طعمه اش، به چیز دیگرى فکر نمى کند؛ از قدیم مى شناختم اش – خیلى خوب مى شناختم اش!
چهار ماه نکشید که گریکه، با تمام قدرت، و در اوج اقتدار انتقام جویانه اى ظاهر شد که فقط یک فرارى مى تواند آن را حس کند. بدون معطلى از پاراگوئه فرار کردم و به برزیل رفتم. مدت دو ماه و نیم در شهرهاى مختلف آن کشور سرگردان بودم. هیچ قطارى نبود که سوارش نشده باشم. فاصله ی بین چندین شهر را با اتوبوس هاى درب و داغون پیمودم. خسته بودم و پولم داشت تمام مى شد که بالاخره به بولیوى رفتم. شنیده بودم که چند اروپایى در اطراف شهر مونترو کشت و صنعت بزرگى راه انداخته اند و «آلمانى هاى با استعداد» را استخدام مى کنند.
وقتى فهمیدند که چیزهایى از حسابدارى مى دانم، استخدامم کردند، ولى برخورد شان چندان صمیمانه نبود. تاکید کردند که از تبلیغات سیاسى خود دارى کنم.
برخلاف جاى قبلى، این جا کار، دشوار بود. زود خسته مى شدم و شرایط اقلیمى اذیتم مى کرد. غروب ها مثل مرده روى تخت مى افتادم و چند دقیقه اى مى خوابیدم. فقط در همین لحظه ها از فکر گریکه خلاص مى شدم.
نازى هاى این جا، ظاهران به بنبست رسیده و حتا نسبت به ترس و مرگ هم بى تفاوت شده بودند. وقتى از یکى شان پرسیدم که به چه دلیل زنده است، در جواب گفت: «لذت تا سر حد مرگ و تا وقت مرگ!»
به حرف اش هم عمل مى کرد. از غروب به بعد، غرق میگسارى و خوشگذرانى با زن ها مى شد. زندگى اش براى من نامفهوم بود. به نظر من، ترس وجود داشت و تا زمانى که ترس وجود دارد، زندگى یعنى راه رفتن روى طناب غیر قابل اطمینانى که به دو طرف یکى از درههاى منطقه ی آندِ پرو گره خورده است.
آن ها نمى توانستند خطر جست وجوى مامورهاى کمونیست، یهودى و اشخاصى مثل گریکه را بفهمند، اما من با آن ها فرق داشتم. من از سماجت بیمارگونه و یکدندگى شریرانه ی گریگه خبر داشتم. از بچگى او را مى شناختم، مى دانستم که تا انتقام نگیرد، آرام نمى نشیند. در پایان هشتمین ماه که حضور سنگین اش به خوبى محسوس شد، به پرو فرار کردم. هزاران کیلومتر راه را با قطار و اتوبوس طى کردم، ولى وقتى به بندر مولندو رسیدم، فهمیدم گریکه آن جاست. مستقیمن به شیلى فرار کردم.
در سانتیاگو بلیت اِلسالتون را خریدم و سوار اتوبوس شدم تا به جنوب بروم. طى راه، همه را پاییدم. دو گروه به نظرم مشکوک آمد. سه مرد که ظاهر خلافکارها را داشتند و احتمال مى دادم در فرصت مناسبى جانم را بگیرند و پولهایم را بردارند، و گروه دوم، چهار مرد با چهره هایى استخوانى، چشم هایى گود افتاده، لب هاى به هم فشرده و قیافه هایى سنگواره اى؛ مثل بیش تر نیروهاى امنیتى. خوشبختانه گریکه بین شان نبود.
اتوبوس براى ناهار در لیو توقف کرد. درست چند ثانیه پیش از حرکت، دور از چشم آن دو گروه، سوار تاکسى شدم و به سرعت به ایستگاه اتوبوسرانى رفتم و براى لاسرنا بلیت خریدم تا خلاف جهت قبلى، به شمال بروم. دل توى دلم نبود. عرق مى ریختم و مى لرزیدم. هنوز اتوبوس راه نیفتاده بود که سه مردِ دیگر، با چهره هایى استخوانى، چشم هایى گود افتاده، لب هاى به هم فشرده و قیافه هایى سنگواره اى، سوار اتوبوس شدند.
در سانتیاگو، به محض توقف اتوبوس براى سوختگیرى، تاکسى گرفتم و به راننده گفتم که مرا به یک پانسیون دنج و خلوت ببرد تا انعام خوبى به او بدهم. نگاهى به صورت عرق کرده ام انداخت و سرش را تکان داد.
پانسیون واقعن جاى دنج و آرامى بود و محیط صمیمانه اى داشت. دوش گرفتم. کمى سر حال آمدم. پرده را کنار زدم و به خیابان فرعى روبه رو نگاه کردم: اثرى از آدمیزاد نبود. خوشحال نشدم. مىدانستم که گریکه به شکل خاصى طعمه اش را شکار مى کند؛ شکلى خیلى مخصوص.
آب پرتقال خنکى خوردم و دراز کشیدم. مدام عرق مى کردم و غلت مى زدم. بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. دوباره به خیابان نگاه کردم: سکوت و سکون اش خطرآفرین بود. هفت تیر و کاغذ یاد داشت را از ساکم بیرون آوردم و آماده شدم.
عرق از سر و صورتم مى ریخت. سرم داغ بود. منتظر بودم که هر لحظه کار تمام شود. فضا بدجورى ساکت و وهمناک بود. همین، ترسم را بیش تر کرد.
داشتم خفقان مى گرفتم؛ مى لرزیدم. پشت میز روبه روى آینه نشستم. دستم مى لرزید. قلم را برداشتم تا دست کم قاتلم را به پلیس شیلى و همه ی دنیا معرفى کنم.
ساعت درست شش و نیم عصر است.
به خودم زُل مى زنم: «لئوپولد گریکه، بهتره کارو تموم کنى! میلیونا دفه هم که کره ی زمینو دور بزنى، باز سر جاى اولتى.»
□
کارکنان پانسیون گفتند که صداى تیر را حدود ساعت هشت شب شنیده اند.
۹ لایک شده