طنزپردازان آمریکا
قسمت دهم:
تحلیل داستانی از مارک تواین
محمدعلی علومی
یکی بود یکی نبود، پسر بچه خوبی بود به نام ژاکب بلیونس. همیشه از اوامر واندرزهای پدر و مادرش ولو اینکه احمقانه و نا مربوط هم بود اطاعت می کرد و هرگز دیر به مدرسه حاضر نمی شد.
هیچوقت حلقه بازی نمی کرد حتی در ساعاتی که با عقل نا قص خود آنرا مناسب ترین سر گرمی می پنداشت.این بچه به قدری عجیب بود که هیچ یک از همشاگردیهایش نمی توانستند با او کنار بیایند.هرگز دروغ نمی گفت ولو اینکه فایده ای برآن مترتب باشد،فقط می گفت دروغگویی گناه عظیمی است و همین برای او کافی بود و باری او به قدری درستکار و شرافتمند بود که به کلی جنبه مضحکه پیدا کرده بود و رفتار عجیب و غریبش همه را به شگفتی انداخته بود. روزهای یکشنبه هیچوقت گلوله بازی نمی کرد،به آشیانه پرندگان صدمه ای نمی رساند،پولهائی که در آتش سرخ شده بود به لوطی عنتریها نمی داد و به نظر می آمد به هیچ یک از سر گرمیهای مشروع علاقه ای ابراز نمی کند.بچه های دیگر سعی می کردند بکنه ذات او پی ببرند و علت این همه بزرگواری را دریابند ولی به هیچ نتیجه رضایت بخشی نمی رسیدند و از این لحاظ او را تحت حمایت خود گرفته و اجازه نمی دادند هیچکس دست به او دراز کند.
این پسر بچه خوب تمام کتاب های درسی را می خواند و بزرگترین لذت او همین بود و بس و از همین جهت به تمام سر گذشتهائی که در آن کتابها راجع به پسر بچه های خوب نوشته شده بود جداً عقیده پیدا کرده بود و ایمان مطلقی باین افسانه ها داشت و به شدت آرزو داشت که روزی به یکی از این پسر بچه ها بر خورد کند ولی هرگز باین سعادت نایل نمی آمد. شاید همه شان پیش از تولد او مرده بودند.هر دفعه که سر گذشت پسر بچه ای را که طرف توجه او قرار می گرفت می خواند به سرعت صفحات را ورق می زد تا ببیند عاقبت چه بر سر او آمده و حاضر بود که برای دیدار او هزاران کیلومتر راه را بپیماید اما چه سود که پسر بچه خوب همیشه در فصل آخر جان بجان آفرین تسلیم می کرد و همیشه شرح موثری از تشییع جنازه او با شرکت تمام اقوام و همشاگردیهایش که با شلوارهای خیلی کوتاه و کاسکتهای خیلی پهن دور قبر ایستاده بودند و همه دستمالهایی که حداقل یک مترونیم پارچه داشت به دست گرفته گریه می کردند در این کتابها می دید.
از این رو پسربچه خوب همیشه از این حیث مایوس و سرخورده بود! هرگز نمی توانست در فکر دیدن یکی از این قهرمانان جوان باشد زیراهمیشه آنها برسیدن آخرین فصل می مردند.
با اینحال ژاکب جاه طلبی نجیبانه ای داشت که روزی اسم او در کتابها برده شود. و آرزو داشت که دراین کتابها تصاویری ازاو رسم کنند که وی را در حال امتناع از دروغ گفتن به مادرش نشان دهند و مادرش را هم در حالی که از خوشحالی گریه می کند و گراورهای دیگری او را ایستاده درآستانه دری نشان دهند که دو شاهی بیک فقیر سائل و مادر دو طفل می دهد و به او سفارش می کند این پول را هر طور می خواهد خرج کند ولی اسراف نکند چه اسراف گناهی به شمار می رود و از طرف دیگر او را ببینند که نجیبانه از لو دادن پسربچه های شروری امتناع می کند که هر روز در کوچه هنگام مراجعتش از مدرسه به کمین او نشسته و ضربات چماق بر سرش می کوفت و او را تا در خانه اش دنبال نبوده و پشت سرش فریاد می زد: «هو!هو!» این بود که جاه طلبی ژاکب بلیونس.آرزو داشت که روزی او در کتابهای مدرسه یکشنبه دیده شود. فقط یک چیز اندکی خیالش را ناراحت می کرد: او فکرمی کرد که همه پسربچه های خوب در آخر کتاب می میرند.ولی بدانید که او دوست داشت زنده بماند و همین ناگوارترین چیز در نقاشی یک پسربچه خوب در کتابهای مدرسه یکشنبه بود. می دید که هنوز برای مقدس بودن منزه نیست و پی برده بود که مسلول بودن کمتر دردسر دارد تا اینکه خردمندی خارق العاده ای مثل آن بچه های خوب کتاب ها از خود نشان دهد و ملاحظه می کرد که هیچ یک از آنها نتوانسته است مدت درازی شخصیت خود را حفظ کند و ژاکب از این فکر اندوهگین می شد که اگر در کتابها از او اسم ببرند هرگز خودش آنرا نخواهد دید و حتی اگر کتاب را پیش از مرگ او چاپ کنند عامه پسند نخواهد شد. چه فاقد شرح مراسم تشییع او در آخر کتاب خواهد بود.از این رو برای اینکه نتیجه بگیرد، می بایستی بر حسب اوضاع و احوال تا هر چه ممکن است نیکوکاری کند وشرافتمندانه زندگی کند.
با این وصف هیچ چیز به این پسر بچه خوب روی خوش نشان نمی دهد هرگز هیچ اتفاقی آن طور که برای پسربچه های خوب کتابها می افتد رخ نداد.
اینها همیشه شانس داشتند و پسربچه های شرور پاهایشان می شکست و در مورد او قضیه بعکس اتفاق می افتاد. وقتی جیم بلاک را در حال سیب دزدی دید و زیر درخت آمد تا سرگذشت پسربچه شروری را بخواند که از درخت همسایه به زیر افتاد و دست او را شکست و به خودش هیچ آسیب نرسید.
ژاکب نتوانست چیزی از این موضوع بفهمد. هرگز چنین موضوعی در کتابها نوشته نبود.
و یک روز که پسربچه های شرور کوری را توی گل می کشاندند و ژاکب به یاری او شتافت تا از دعای خیر او بهرمند شود، کور اصلا به او دعا نکرد بلکه با چوب دستی اش بر سر او کوفت و گفت: « حرامزاده باز مرا توی گل می کشانی و بعد از روی مسخره به کمکم می آئی!» و این امر با هیچ سرگذشت کتابها وفق نمی داد.
یک آرزوی ژاکب پیدا کردن سگ ناقص الخلقه و متروک و گرسنه و مورد آزاری بود تا آن را بخانه برده نوازشش کند و در خور حقشناسی او گردد.عاقبت چنین سگی را پیدا کرد و خیلی خوشحال شد و آن را به خانه برده غذا داد.
اما وقتی شروع به نوازش آن کرد سگ بر روی او جست و تمام لباسهایش را پاره پاره کرد. باز به کتابها رجوع نمود ولی نتوانست توجیهی برای این موضوع پیدا کند- این همان نژاد سگی بود که در کتابها از آن ذکر شده بود ولی به کلی طوری دیگر با او سلوک نمود.هر کاری که این پسر بچه می کرد نتیجه بعکس می گرفت و اعمالی که پسر بچه های داستانها را مستوجب تقدیر و جایزه می نمود برای او موروث حوادث ناگوار می گردید.
یک روز یکشنبه در راه مدرسه چند پسر بچه شرور را دید که برای گردش با کشتی می روند. او متوحش شد زیرا از روی کتابهایی که خوانده بود می دانست که پسربچه هایی که روزیکشنبه با کشتی به گردش می روند حتما غرق می شوند. پس برای خبردار کردن آنها بر روی تخته پاره ای شتافت. اما تنه درختی تخته پاره را واژگون کرد و ژاکب در آب افتاد.
به زودی او را از آب گرفتند و پزشک، آب معده اش را خالی کرد و تنفس او را با یک سیلی دوباره به حال عادی برگرداند اما دچار سرماخوردگی شد و نه هفته در بستر افتاد. چیزی که بیشتر باور نکردنی بود این بود که پسربچه های شرور در تمام روز گردش سیری با کشتی کردند و صحیح و سالم به خانه برگشتند. ژاکب بلیونس می گفت که هرگز چنین چیزی در کتابها نوشته نشده و از این حیث مات و مبهوت بود.
وقتی صحتش را باز یافت اندکی مایوس و دلسرد گردید ولی معذلک مصمم شد تجارب خود را همچنان ادامه دهد- درست است که تا آن وقت حوادث طوری نبودکه شایسته درج در کتابها باشد ولی هنوز او به موعودی که برای پایان زندگانی پسر بچه های خوب تعیین شده بود نرسیده بود و امیدوار بود که با استقامت در این امر فرصتی برای خودنمائی پیدا کند و اگر همه چیز به نامرادی می انجامید لااقل نطق مراسم تشییع اش را حاضر و آماده داشت.
دوباره کتابها را ورق زد و دید که که لحظه رفتن به دریا به عنوان شاگرد ملاح فرا رسیده. پس ناخدایی را پیدا کرد و تقاضای خود را با او گفت وقتی ناخدا گواهی نامه هایی ازاو خواست کتابچه ای را که این کلمات بر روی آن نوشته شده بود مغرورانه از جیب بیرون آورد: «تقدیم به ژاکب بلیونس، یادگار معلم مهربانش» اما ناخدا مرد خشن و عامی بود و فریاد زد: « این مزخرفات چیست! مگر اینها ثابت می کنند که تو ظرفشویی یا سطل بلند کردن می دانی؟ اصلا من به تو احتیاج ندارم.» و این عجیب ترین حادثه زندگانی ژاکب بلیونس بود. یک تقدیر معلم در پشت یک کتاب هرگز ممکن نبود که رقیق ترین احساسات ناخدایان را تحریک نکند و همه نوع مشاغل شریف پرفایده ای را که می توانستند در اختیار آنها نگذارند. هرگز در هیچ یک از کتابهایی که خوانده بود چنین چیزی اتفاق نیفتاده بود و به زحمت می توانست فکر کند که هوش و حواسش به جا است.
این پسر بچه هرگز شانس نداشت و هرگز آب او با اولیاء امور در یک جو نمی رفت. و باری یک روز که درکمین پسربچه های شرور برای توبیخ کردن آنها بود یکدسته از آنها را در یک کارخانه قدیمی توپ ریزی پیدا کرد که برای تفریح چهارده پانزده سگ را پشت سر هم بسته و ظرفهای خالی نیتروگلیسرین را به دمهای آنها آویزان کرده اند.
قلب ژاکب به رقت آمد و روی یکی از آن ظرفها نشست. (زیرا وقتی وظیفه به او حکم می کرد چرب شدن برای او اهمیت نداشت) و در حالی که از گردن بند سگ اول گرفته بود نگاه سرزنش باری به توم جانس پسربچه شرور انداخت.
ولی درست درهمین لحظه، مارک والتر عضو شهرداری با منتهای خشم و غضب فرا رسید. همه پسربچه های شرور فرار کردند ولی ژاکب بلیونس که به بیگناهی خود می بالید برخواست و یکی از نطقهای پرطمطراقی را که در کتابها خوانده و همیشه با «اوه! آقا! » شروع می شود آغاز نمود در صورتی که نمی دانست که هیچ پسربچه خوب یا شروری نطقی را با «اوه! آقا!» شروع نمی کند.
اما عضو شهرداری منتظر بقیه نطق او نشد و از گوش ژاکب بلیونس گرفته آن را پیچاند و چند اردنگی حسابی به او زد و ناگهان انفجار نیتروگلیسرین باعث شد که پسربچه خوب با تیکه های پانزده سگ که در عقب او مثل دم بادبادک آویزان شده بودند به هوا بپرد و از هم متلاشی شوند.
ازعضو شهرداری یا کارخانه کهنه توپ ریزی دیگر در روی زمین اثری نماند و ژاکب بلیونس حتی این شانس را نداشت که بتواند خطابه تشییع جنازه خود را بعد از این همه زحمتی که درتهیه آن کشیده بود قرائت کند مگر اینکه آن را خطاب به پرندگان آسمان ایراد کرده باشد.
زیرا هر چند قسمت اعظم بدن او در نوک یک درخت درناحیه مجاور افتاد ولی بقیه بدنش در چهار ناحیه دوردست پراکنده شد و برای بازیافتن و تحقیق این که ببینند او زنده است یا مرده و سانحه چگونه روی داده مجبور بودند چهار ناحیه را جستجو کنند. هرگز پسر بچه ای تا این اندازه متلاشی دیده نشده بود این بود جریان از دست رفتن پسر بچه خوب، بعد از آن همه کوششها که برای تطبیق دادن زندگانی خود با پسربچه های خوب کتابها بکار برد و عاقبت هم موفق نشد.همه کسانی که مثل او زندگی کردند کامیاب گردیدند سوای او.
حال و وضع او حقیقتاً در خور توجه است و محتمل است که نتوان از عهده تشریح این امر برآمد.
بررسی داستان
o داستان طنز بر چنین مبنایی استوار گشته است: «واژگون نگریستن به ارزشها که از آن عدم تناسب بر می خیزد»
در دو داستان به هم پیوسته (سرگذشت بچه شرور) و (سرگذشت بچه خوب)، شاهد مبنای مذکور در شکل گیری و ایجاد طنز هستیم؛ به این ترتیب که:
o اخلاقیات کلیسایی،اشرار اصلی را به خود رها کرده است امّا از طریق جزوه هایی برای بچه ها، به طرزی تند و تیز، یعنی برا و بی چون و چرا به شیطنتهای کودکانه می تازد و بدترین بلاها را برسر بچه های به اصطلاح بازیگوش فرود می آورد. در دریا غرقشان می کند، آنها دچار صاعقه زدگی می شوند، مادرشان در مصیبت و نا امیدی می میرد و مانند اینها… اما در داستان طنز مارک تواین، همین کلیسای انعطاف ناپذیر، معلوم است که به اشرار اصلی جامعه خودشان کاری ندارد و طنز تلخ در (سرگذشت بچه شرور) همین جاست که: «او بزرگ شد و … با اقسام حقه بازیها و تردستیها ثروت هنگفتی به هم زد و در حال حاضر، ملعون ترین شیاد دهکده زادگاهش می باشد ولی مورد احترام عموم و عضو مجلس نمایندگان است.»
o هر دوداستان به ارزشهای اخلاقی کلیسا، نگاهی واژگون دارند و عدم تناسب در هر دو داستان، سرگذشت و سرنوشت بچه هاست.سرگذشت بچه شرور و بچه خوب که البته، سرنوشت بچه برخلاف آن چیزهایی است که جزوه های کلیسا گفته بودند.
o هر دو داستان در قالب حکایت بیان شده اند.در آنها به جزئیات توجه نشده است و توصیفات داستانی در شرح اشخاص و فضاها، کلی و حتی مبهم است. مانند این که: «پسر بچه شروری بود که اسمش جیم بود.» و یا اینکه: «یکی بود یکی نبود، پسر بچه خوبی بود به نام ژاکب بلیونس» همچنین لحن داستان، لحن روایت است که به عینیات و دلائل انجام کارها، چندان عنایت و توجه ندارد.
o در هر دو داستان، مانند بیشتر حکایتها که گزارش وار بیان می شوند از کشمکش داستانی به معنای جدید آن، نشانی نیست و به قول (تزوتان توردوف): در داستان جدید، اشخاص ماجراها را ایجاد می کنند و در حکایت، اشخاص تابع خلقیات خود هستند. بنابراین…
o تیپ سازی: هم جیم و هم ژاکب، هر دو تیپ) داستانی هستند.(تیپ) پسربچه شرور و پسربچه خوب!
o در هر دو داستان چه در اندیشه- تضاد با آموزشهای اخلاقی اما بی معنا و بیهوده کلیسا- و چه در بیان ماجراها با موقعیتهای طنزآمیز روبه رو هستیم. مثلاً « یک روز این پسر بچه شرور کلید آبدارخانه را دزدید و خودی به آنجا رساند و مربا خورد و ظرف خالی را با قیر پر کرد… اما در همین لحظه، هیچ احساس وحشت نکرد! و به نظرش نرسید که چیزی در گوش او زمزمه می کند: (آیااین کارگناه نیست؟) و… خیر مربا را خورد و با لهجه رکیک و جنایتکارانه اش گفت- چه خوشمزه است!» این تضاد طنزآمیز در مقابله با تبلیغات کلیسا و بیان ماجراها، بخصوص در این جا جلوه ای برجسته دارد که: « [ژاکب] یک روز شنبه در راه مدرسه چند پسر بچه شرور را دید که برای گردش با کشتی می روند. او متوحش شد زیرا از روی کتابهایی که خوانده بود می دانست که[ بچه های شرور] حتماً غرق می شوند.برای خبردار کردن آنها روی تخته پاره ای شتافت اما… در آب افتاد و… دچار سرماخوردگی شد و نه هفته در بستر ماند.چیزی که بیشتر باور نکردنی بود این بود که پسربچه های شرور، در تمام روز گردش سیری با کشتی کردند و صحیح و سالم به خانه برگشتند.ژاکب می گفت که هرگز چنین چیزی در کتابها نوشته نشده و از این حیث مات و مبهوت بود!»
o هر دو داستان ، ارجاع به بعضی از متون کلیسایی، جزوه هایی برای بچه ها- داشته و در تضاد با تبلیغات و آموزشهای اخلاقی سطحی بیهوده کلیسا نوشته شده اند.پس داستانها از نوع ویژه رابطه بین متنها برخوردارند که بی آن که داستان، نقل قول مستقیم بیاورد مضمون اندیشه را از منظر طنز، واژگون می نگرد!
سرگذشت پسربچه شرور
پسربچه شروری بود که اسمش جیم بود. با این حال اگر بخواهیم درست ملاحظه کنیم پسربچه های شرور تقریباً همیشه در کتابهای مدرسه یکشنبه[۱] جیمز نام دارند.این موضوع البته عجیب بود ولی چه می شد کرد. اسم او همان جیم بود.
مادرناخوش، مادر بینوای دیندار و مسلولی هم نداشت که آرزوی مردن و استراحت در گور داشته باشد و از این بترسد که وقتی او دیده از جهان پوشید روزگار برپسر عزیزش سخت خواهد شد .تمام پسربچه های شرور در کتاب های مدرسه یکشنبه جیمز نامیده می شوند و مادر بیماری دارند که برای خواباندن آنها با صدای نالان وحزینی لالائی می خوانند و آنها را می بوسند و به آنها شب بخیر می گویند و در پای بستر آنها برای گریستن زانو می زنند.
اما در مورد پسر بچۀ ما وضع طور دیگری بود.اسم او جیم بود و مادرش هم نه سل داشت و نه چیز دیگری و برعکس خیلی هم چاق و چله بود و ابداً هم متدین نبود.بعلاوه راجع به جیم خیالش زیاد ناراحت نبود و عادت داشت بگوید اگر گردنش هم بشکند زیاد مهم نیست.به ضرب سیلی او را به بستر می فرستاد و هرگز او را نمی بوسید و به او شب بخیر نمی گفت.
یکروز این پسربچه شرور کلید آبدارخانه را دزدید و خودی به آنجا رساند و مربا را خورد و ظرف خالی را با قیر پر کرد تا مادرش از هیچ چیز سوء ظن نبرد.
اما در همین لحظه هیچ احساس وحشت نکرد و به نظرش نرسید که چیزی در گوش او زمزمه می کند: «آیا من خوب کاری کردم که به مادرم نافرمانی کردم؟» «آیا این کار گناه نیست؟» « پسر بچه های شروری که مربای مادرشان را می خورند کجا می روند؟» و آن وقت به زانو در نیامد و وعده نداد که دیگر هرگز شرور نباشد و با قلبی سبک و خوشحال از جای برخاست تا سراغ مادرش رفته و ما وقع را برای او حکایت کند و از او پوزش بخواهد و در حالی که مادرش اشک شادی و حق شناسی در چشمهایش حلقه زده به او دعای خیر کند.خیر، اینکارها در خور پسربچه های شرور دیگر در کتابهای مدرسه یکشنبه است.
اما عجیب آنکه دربارۀ جیم نوع دیگری اتفاق افتاد.مربا را خورد و با لهجه رکیک و جنایتکارانه اش گفت:
«چه خوشمزه است» و وقتی قیر را در ظرف ریخت باز هم گفت: «چه خوشمزه است» و شروع به خندیدن کرد و اظهار تعجب و نفرت پیرزن را در موقع پی بردن به قضیه در نظر مجسم نمود.وقتی مادرش از موضوع اطلاع پیدا کرد بکلی اظهار بی اطلاعی کرد و مادرش او را به شدت کتک زد.پس در مورد او قضایای دیگری تا در مورد جیمزهای شرور کتابهای مدرسه یکشنبه اتفاق افتاد.
روزی دیگری از درخت سیب همسایه برای دزدیدن سیب بالا رفت.شاخه نشکست و بزمین نیفتاد و دستش نشکست و توسط سگ بزرگ همسایه تیکه پاره نشد تا هفته های متمادی در بستر بیفتد و از درد بنالد و ازکا رخود توبه کند و خوب و سربراه شود.اوه! خیر! او هر قدر سیب می خواست از درخت چید و بدون دردسر پائین آمد. از طرف دیگر سگ را که برای گاز گرفتن او پیش می آمد با سنگ از خود دور کرد.خیلی عجیب بود.هرگز چنین حوادثی در این کتابهای کوچک قشنگ با جلدهای مرمری دیده نمی شود.
روز دیگر چاقوی معلم مدرسه را کش رفت و برای فرار از کتک آن را در کاسکت ژورژویلسن پسر بیوه زن فقیری که همیشه از مادرش اطاعت می کرد و هرگز دروغ نمی گفت و عاشق درس خواندن بود انداخت.
وقتی چاقو از توی کلاه به زمین افتاد وبیچاره ژورژ سرش را پائین انداخت و با تعجب از این موضوع رنگش سرخ شد و معلم با خشم و غضب تقصیر را متوجه او دانست و درست در حالی بود که شلاق را بر شانه هایش فرود آورد، ناگهان ندید که در بین دانش آموزان یک بازپرس غیرمحتمل با کلاه گیس سفید ظاهر شد برای اینکه بگوید: «از این بچه نجیب دست بردارید.مقصر پست این یکی است. من اتفاقاً از در مدرسه می گذشتم و بی آنکه دیده شوم همه چیز را دیدم.» و جیم هرگز تنبیه نشد و قاضی محترم زبان به موعظه در برابر شاگردان، که اشک در چشمهاشان حلقه زده بود، نگشود و دست ژورژ را نگرفت تا اظهار دارد که چنین بچه ای در خور هزار آفرین است و به او نگفت که بیاید در منزل او سکونت کند و دفتر را جاروب بزند و آتش روشن کند و هیزم بشکند و قوانین را مطالعه کند و زن قاضی را در کارهای خانه داری کمک کند و بقیه وقت را دربازی کردن آزاد باشد و ده شاهی در ماه مزد بگیرد.خیر، اینگونه اتفاقات در کتابها رخ می دهد ولی در مورد جیم چنین نبود.هیچ قاضی پیر دسیسه کاری برای برهم زدن این تربیت در آنجا سبز نشد و دانش آموز نمونه کتک خورد و جیم از این موضوع خیلی خوشحال شد زیرا جیم از پسر بچه های خوش اخلاق متنفر بود.
قضیه عجیبی برای جیم اتفاق افتاد.یکروز یکشنبه برای گردش با کشتی رفته بود.به هیچ وجه غرق نشد و یکبار دیگر در موقعی که ماهی صید می کرد دچار طوفان شد ولی رعد و برق او را هلاک نکرد.شما می توانید از حالا تا کریسمس آینده تمام کتابهای کودکان را از اول تا آخر ورق بزنید بی آنکه چنین موضوعی را در آنها پیدا کنید. برعکس در این کتابها خواهید خواند که پسر بچه های شروری که یکشنبه با کشتی به گردش می روند بدون استثنا غرق شده اند و تمام پسربچه های شروری که در حین صید ماهی دچار طوفان می شوند بطور حتم توسط رعد و برق هلاک گشته اند.
کشتیهای حامل بچه های شرور در روز یکشنبه، همیشه واژگون می گردند و طوفان همیشه موقعی به ظهور می رسد که پسربچه های شرور در این روز بصید ماهی می روند. حال چگونه جیم همیشه از این حوادث مصون می ماند برای من سری است.
در زندگانی جیم چیزی سحرآسائی وجود داشت و مسلماً دلیل ایمن ماندن او از این بلایا همین بود. هیچ چیز ممکن نبود بدو آسیب رساند و حتی به فیل باغ وحش بجای نان یک پاکت توتون می داد و فیل با خرطومش سر او را نمی شکست. می رفت گنجه را برای پیدا کردن بطری مشروب می گشت ولی اشتباهاً کات کبود نمی نوشید. تفنگ پدرش را بر می داشت و روزهای ممنوعه به شکار می رفت. تفنگ در نمی رفت و سه چهار انگشت او را ناقص نمی کرد.
در حال غضب به گیجگاه خواهر کوچکش مشت می زد و در تمام طول یک تابستان به بستر بیماری نیفتاد تا در حالی که کلمات عفو و معذرت بر لب داشت و غم و اندوه او را دو چندان می کرد چشم از جهان بپوشد. خیر، هرگز چنین حادثه ای برای او نیفتاد.
روزی از خانه فرار کرده بکنار دریا رفت و در موقع مراجعت همه اهل خانه را در آرامش قبر و خانه کودکی را با داربست مو در حال ویرانی و انهدام ندید.
ابداً بلکه با مسرت هر چه تمام تر بخانه بازگردید و همه چیز را بحال عادی خود دید.
او بزرگ شد و ازدواج کرد و بچه های متعددی پیدا کرد و با اقسام حقه بازیها و تردستیها ثروت هنگفتی به هم زد و د رحال حاضر ملعون ترین شیاد دهکده زادگاهش می باشد ولی مورد احترام عموم و عضو مجلس نمایندگان است.
۱- منظور از کتابهای مدرسۀ یکشنبه کتبی ست که مسیحیان برای تربیت صحیح کودکان تنظیم نموده اند و غالباً توسط کشیشان در روزهای یکشنبه بعد از مراسم عبادت تدریس می گردد. این کتابها از طریق حکایتهای کودکانه از همین قبیل که مورد مزاح مارک تواین قرار گرفته کودکان را به نیکوکاری و تواضع تشویق می کنند.
لایک کنید