طنزپردازان آمریکا
قسمت یازدهم:
تحلیل داستان شاهد پرونده از آیرون شاو
برگردان: اسدالله امرایی
محمدعلی علومی
لستربارنوم از پله ها پایین رفت؛ از خیابان گذشت و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند، در پیچ خیابان گم شد. او مرد ریزه اندام و خسته و وامانده یی بود. قیافه اش به آدم های زن و بچه دار می خورد. انگار که کسر خواب داشت. بی حال و رمق راه می رفت. سر در گریبان فرو برده و صورت تیره رنگ اش، در عالمی از مشکلات، تیره تر شده بود.
یک سال زندان کم نبود! با خود فکر کرد چه بیهوده یکسال از عمرش تلف شد. سرتکان داد و برگشت تا زندان عظیم خاکستری را ببیند. زندانی که یک سال او را در خود نگه داشته بود. اما بی آنکه متوجه شود، از خیابان گذشته بود و حالا زندان و سالی را که در آن گذرانده بود، از دید او مخفی مانده بود. سلانه سلانه و بی هدف می رفت و به مردانی که آزادانه در خیابان می گشتند، اعتنایی نمی کرد.
او از آدم هایی که در زندان دیده بود خوشش نمی آمد. در فیلم های سینمایی، بندهای زندان، پر از آدم های خوش قلب و خونگرم و بی آزار بود. اما او تمام مدت یک سالی را که در زندان گذراند، حتا یک نفر از آن آدم ها را پیدا نکرد. در عوض آدم های خشن و یغور و نتراشیده و نخراشیده ای بودند که در فنجان قهوه اش فلفل ریختند، میان رختخواب اش سوزن گذاشتند، و هر وقت احساسات شان به غلیان می آمد، با سطل و دسته ی جارو به جان اش می افتادند و تا می خورد کتک اش می زدند. مرد آبله رو و ریز نقشی هم، هرچند وقت یک بار موقع هواخوری، خرخرکنان توی گوش اش می خواند که بابا حرف بزن خودت را خلاص کن. همه مطمئن بودند او اطلاعات مهمی در اختیار دارد. پلیس، دادستان و حتا محکومین در این باره شکی به خود راه نمی دادند.
بارنوم که لاقید و بی خیال در خیابان قدم می زد، سر چهارراهی رسید. حیران بود. همه ی مسیرها مثل هم بودند و هیچ کدام از آن ها به مسیر و مقصد معلومی نمی انجامید. خانه ای نداشت که در آن آرام بگیرد. برای اولین بار در عمرِ چهل و چند ساله اش، جایی نداشت که لباس اش، را به آن بیاویزد و رختخوابِ گرمی که برایش آماده باشد نداشت. زن اش با یک مکانیک به سنت لوئیس رفته و دو دخترش را هم با خود برده بود. سه ماه از زندانی شدن اش می گذشت که این اتفاق افتاد. زن اش در اتاقِ ملاقات گفت: «راستش این قضیه تازگی ندارد، طرف تصمیم گرفته به سنت لوئیس برود. خب، وقتش بود که به تو هم بگویم.» موقعِ حرف زدن به لبه ی کلاه اش ور می رفت. انگار حضورِ بارنوم مایه ی عذاب اش بود. بعد هم، راهی غرب شد. چندی بعد خبردار شد، چاپخانه یی که هفده سال در آن کار کرده بود به اتحادیه پیوسته و کار او را با حقوقِ خیلی بیش تر به یک رومانیایی ریشو داده اند.
بارنوم بی اختیار سوت زد. به سال های نه چندان گذشته و زندگی بی پیرایه و ساده ی خود فکر می کرد. شب ها که از سرِ کار بر می گشت برای بچه ها مجلات فکاهی می خرید. بعد از شام چرت مختصری می زد. زن اش که از زمین و زمان می نالید، دائمن غرولند می کرد. زندگیِ صاف و ساده و بی غل و غشی داشت. هرگز با آدم های متفرعنی مثل دادستان و کارآگاهان ایرلندی برخورد نداشت. سابقه نداشت. آدم های عوضی و ولگردها توی قهوه اش فلفل نمی ریختند.
راست اش ماجرا از آن جایی آغاز شد که او به جای پیچیدن به خیابان برادوی، وارد خیابان کلمبوس شد. یک سال قبل، از سرِ کار که بر می گشت، سلانه سلانه سر در گریبان به خانه می رفت. درباره ی حرف های رئیس فکر می کرد که تمامِ مدت پشت سرش قدم می زد و می گفت: «من نمی توانم. هر چیز حدی دارد! دیگر نمی توانم تحمل کنم.» بارنوم نمی دانست رئیس چه چیزی را نمی تواند تحمل کند.
ترسِ موهومی توی دلش چنگ می انداخت. نکند آن چه رئیس نمی تواند تحمل کند، خودِ بارنوم باشد. خسته و کوفته به خانه می رفت. می دانست شام خوراک ماهی دارند. باید از بچه ها هم مراقبت می کرد. آخر زن اش می گفت که برای یاد گرفتن بافتنی به انجمن زنانه ای می رود.
دل اش گواهی می داد که آن شب مثل هزاران شبِ دیگرِ زندگی اش، چندان دلپذیر نخواهد بود. و کمی بعد حادثه پیش آمد. مردِ بلند قامت وسبزه رویی که دست اش را در جیب فرو برده بود به سرعت از مقابل او گذشت؛ ناگهان مرد دیگری که کلاهِ خاکستری به سر داشت و پالتو پوشیده بود از درگاهی خانه ای بیرون پرید و به شانه ی مرد سبزه زد و با صدای بلند گفت: «خوب گیرت آوردم ناکس! دیگر نمی گذارم از دستم در بروی اسپانیولی بد ذات!» مرد سبزه پا به فرار گذاشت. مرد کلاه به سر، هفت تیری از بغل بیرون کشید و با چهار گلوله، دخل اسپانیولی را درآورد. اسپانیولی در پیاده رو ولو شد. مرد گفت: «کیف کردی؟» و بعد نگاه تند و غضب آلودی به بارنوم انداخت. چِخی کرد و غیب اش زد. بارنوم، حیرت زده و با چشمانِ از حدقه درآمده، لحظاتی مرد بلند قامت را که دیگر از قامت بلندش خبری نبود و در خونِ خود غلت می زد، تماشا می کرد. بعد بالای سر مرد که در پیاده رو افتاده بود دوید. چشمانِ مقتول به بارنوم خیره ماند.
مردی با پیشبندِ قصابی خود را به بارنوم رساند و هیجان زده پرسید: «تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟» بارنوم گفت: «جلو چشم من بود. این بابا از کنار من رد شد.»
مردی که کلاه خاکستری داشت از در بیرون پرید و گفت: «خوب گیرت آوردم ناکس؛ دیگر نمی گذارم از چنگم در بروی، بعد هم بَنگ، بَنگ!… کیف کردی… مرا هم چپ چپ نگاه کرد. چِخی کرد و غیب اش زد. این بنده خدا هم دراز به دراز افتاد و مرد.»
زنِ چاقی از فروشگاهِ کلاهدوزی، هِن و هِن کنان بیرون دوید و از خیابان گذشت و جیغ کشید:
– «چه خبر شده؟»
قصاب گفت:«یک نفر مرده!»
و با دست، بارنوم را نشان داد:
– «این آقا هم شاهد ماجرا بوده.»
زن مودبانه پرسید:«آخر چطور شد؟» سه مرد دیگر سر رسیدند. چهار پسربچه ی کوچک هم آمدند که به جنازه نگاه کنند. بارنوم دهان اش را که باز کرد سر و صدا خوابید. احساس کرد آدم مهمی شده است.
– «راستش من به خانه ام می رفتم که این مرد از جلو من رد شد.»
مرد کلاه به سر از در بیرون جست و گفت: «خوب گیرت آوردم ناکس… دیگر نمی گذارم از چنگم در بروی. این مرد در رفت. مردِ کلاه شاپویی تپانچه اش را از زیر بغل بیرون کشید و بَنگ! بَنگ! بَنگ! بَنگ!، هر بار که صدای تپانچه را درمی آورد دستش را به طرف مرده تکان می داد. انگار هفت تیر دست خودش بود.چخی هم به من کرد و در رفت. این بنده خدا هم که مرده.»
در این موقع حدود پنجاه نفر دورِ جنازه و بارنوم جمع شده بودند. آخرین نفری که رسید سرک کشید و پرسید: «چه خبر شده؟» بارنوم با صدای بلند شروع به نقل ماجرا کرد. سنگینی نگاه جمعیت را احساس می کرد:
– «من از پیاده رو می رفتم که این مرد از کنار من گذشت…!»
مردِ کوتوله و خپلی آهسته با آرنج به پهلوی او زد و گفت: «باری، چرا به خانه ات نمی روی؟ تو که هیچ چیز ندیدی.» بارنوم هیجان زده گفت:«برو بابا! من با همین چشم های خودم او را دیدم. مردی با کلاه خاکستری از آستانه ی در بیرون پرید…» بارنوم برای این که بهتر تفهیم کند، جستی زد و روی دو پا فرود آمد:
– « دیگر نمی گذارم در بروی! که این بابا در رفت…»
با دست به جنازه اشاره کرد:
– «مردِ کلاه به سر تپانچه را بیرون کشید…»
مردِ خپل گفت:«بهتر است به خانه ات بروی. به من مربوط نیست ولی خودت توی دردسر می افتی. چرا به خانه ات نمی روی.»
بارنوم نگاه تندی به او کرد. یکی از وسط جمعیت پرسید:«بعد چه شد؟» بارنوم داد زد:«دیگر نمی گذارم از دستم در بروی اسپانیولی.» انگار که تپانچه در دست خود او باشد، ادای تیراندازی را درآورد:«بعد نگاهی غضب آلود به من کرد. چخی! بعد هم زد به چاک. این بابا هم که مرده است.»
همه چشم به دهان او دوخته بودند.
مردِ خپل گفت:«من دوستت هستم. پیشنهاد می کنم به خانه ات بروی. تو چیزی نمی دانی و چیزی هم ندیدی!» ا زمیان کسانی که سرک می کشیدند یکی داد زد:
– «چطور شد؟»
لحظه به لحظه بر ازدحام جمعیت افزوده می شد. نزدیک به هزار نفر دورِ بارنوم را گرفته و همه با بی صبری، چشم به دهان او دوخته بودند. بارنوم که در تمام مدت عمر، محض رضای خدا سه نفر راپیدا نمی کرد تا در آنِ واحد به حرف هایش گوش اش کنند و حتا در خانه هم، زن و بچه اش، دقیقه ای بی وقفه به حرف هایش گوش نمی سپردند، با صدای بلند و کش دار گفت:«من در خیابان می رفتم که این بابا…»
مرد کوتاه قد که مستاصل شده بود، سرش را تکان داد و گفت:«آخر لامصب چرا این کار را می کنی؟ فکر می کنی جز دردسر چی عایدت بشود؟»
بارنوم محل اش نگذاشت و ادامه داد:«این بابا از کنار من گذشت.»
مردی که بارانی پوشیده بود و کلاهِ خاکستری بر سر داشت از آستانه ی در بیرون پرید و داد کشید:
-«خوب گیرت آوردم ناکس! این آقاهم پا به فرار گذاشت. مرد کلاه به سر هفت تیر را بیرون کشید…»
بارنوم تپانچه ی خیالی را درآورد و جنازه را نشانه گرفت و داد زد:
– «اسپانیولی، دیگر نمی توانی از دستم دربروی! بَنگ! بَنگ! بَنگ!بَنگ! بعد هم گفت کیف کردی؟ چخی کرد و غیبش زد.»
بارنوم که از فرطِ وراجی و جست و خیز خیس عرق شده بود و از هیجان، دیگر یک جا بند نمی شد، با خودنمایی ادامه داد:
-«… و در یک چشم به هم زدن این بابا نفس کشیدن یادش رفت.»
یکی از چهار پسربچه یی که لای جمعیت وول می خوردند از ته دل داد زد:
– «وای خدا جون!»
مرد کوتاه قد گفت:«هر که می خواهی باش، تو فقط یک احمقِ کله پوک هستی. از ما گفتن بود. خداحافظ.» و راه اش را از میان جمعیت بازکرد و پیِ کار خود رفت.
مرد گنده و سرخ رویی، آهسته بازوی بارنوم را گرفت. لبخند معنی داری زد و گفت:«ببینم تو راستی راستی ماجرا را دیدی؟»
بارنوم دست او را کنار زد:
– «چطور ندیدم… گلوله ها از بیخ گوش رد شد.»
مرد سرخ رو پرسید:«چطور شروع شد؟»
– «در خیابان که می رفتم این بابا را دیدم…»
مرد، مودبانه و با حوصله گوش می داد. یکی از وسط جمعیت داد زد:
– «ما نمی شنویم بلندتر!»
بارنوم صدایش را بلند کرد:
– «من از خیابانی که می فتم، این بابا را دیدم. مردی که کلاهِ خاکستری به سر داشت…»
و داستان را در حالی که حالات مختلف را هم نمایش می داد ادامه داد.
مرد سرخ رو که با حوصله و دقت به حرف هایش گوش می کرد، پرسید: «قیافه ی قاتل را از نزدیک دیدی؟» بارنوم به صورت او نگاه کرد و گفت:«درست مثل صورت شما.» مرد پرسید:«اگر دوباره ببینی، او را می شناسی؟» بارنوم گفت:«مثل آب خوردن.» مرد گفت:«بهتر از این نمی شود.» و بعد دستِ بارنوم را گرفت و از میان مردم بیرون برد. صدای آژیر و بی سیمِ پلیس می آمد.
– «تو با من به کلانتری می آیی. قاتل را که بگیریم او را شناسایی می کنی. تو شاهد عینی پرونده هستی و من خوشحالم که تو را پیدا کردم.»
بارنوم یک سال آه کشید و به خود لعنت کرد.
تمامِ مدت سال قاتل پیدا نشد و او در زندان ماند. زن و بچه هایش را از دست داد. رومانیاییِ ریشو کارش را گرفت. و دزدان سرگردنه و قاچاقچیان با سطل و دسته جارو کتک اش می زدند. هر دو سه روز یک بار هم او را می بردند تا یک دسته مجرم را نگاه کند، بل که قاتل را میان آن ها بیابد. و او هر بار سرش را تکان می داد.چون مرد کلاه خاکستری میان آن ها نبود.دادستان جوان هم می گفت:«مرده شورت ببرد با آن شاهد بودنت. ببرید این تنه لش را!»
کارآگاهان با بی میلی و خستگی او را به بندِ خودش می بردند. هربار تقاضا می کرد ولش کنند برود، می گفتند:«مااز جانِ تو محافظت می کنیم. با اطلاعاتی که تو داری پایت را بگذاری بیرون مغزت را به دیوار می پاشند. مقتولِ سامی اسپانیولی، از خلافکارهای کله گنده بود. مگر تو بیش تر از یک وجب جا لازم داری؟»
توی بند که می انداختنش، با خستگی می گفت:«به خدا من بی گناهم. من هیچ چیز نمی دانم.» اما کسی گوش اش بدهکار نبود. تا این که خوشبختانه بخت با بارنوم یار شد و دادستان، کارِ نان و آبداری در یک شرکت بیمه پیدا کرد و از خیرِ پیدا کردن قاتل گذشت. وگرنه بارنوم شک نداشت که آن قدر حبس اش می کردند که یا دادستان می مرد، یا خودش.
و حالا بارنوم که یک سال پشت میله ها گذرانده بود، بی هدف، بیکار و بی زن و فرزند، آه می کشید و خون می گریست. سرِ خیابان ایستاد وچانه اش را خاراند. نمی دانست از کدام راه برود. ماشینی به سرعت از کنارش گذشت و به ماشین دیگری که کنار خیابان توقف کرده بود، خورد. ناگهان صدای برخورد گلگیرها و له و لورده شدن شان پیچید. مردی که در ماشین نشسته بود بیرون پرید و داد زد:
– «مردک، هیچ معلوم هست چکار می کنی؟ این چه طرز رانندگی است. گواهینامه ی رانندگیت را بده ببینم. باید خسارت ماشین را بدهی!»
راننده ی مقصر که پیاده شد، صاحبِ ماشین خسارت دیده با ناراحتی برگشت و به بارنوم نگاه کرد و پرسید: «شما که شاهد بودید؟»
بارنوم وحشتزده به راننده، گلگیر له شده و دوروبرش نگاه کرد و گفت:«من! من! نه. من هیچ چیز ندیدم.» و بعد به بدون معطلی برگشت و از همان مسیری که آمده بود به سرعت دور شد.
بررسی داستان
o«شاهد پرونده» یکی از غمناک ترین و رقت انگیزترین داستان های طنز است؛ «طنز سیاه»! زیرا در این نوع طنز، تراژدی و موقعیت های خنده آور، همدوش پیش می آیند به این ترتیب که…
o مردی است- «لستر بارنوم»- که زندگیِ معمولی ای دارد. آدمی است عادی که برای بچه هایش، مجلاتِ فکاهی می خرد و پس از شام مختصری، چرتی می زند و زن اش هم- طبق معمول- غُر می زند! اما همین انسانِ معمولی – قهرمانِ تراژدی های معاصر، از میانِ انسان های عادی هستند- سرانجام و پس از ماجرایی مهیب و تراژدی وار و در عین حال مضحک، «لستربارنوم»- کارگر و پدر سابق خانواده- اینک لاقید و بی خیال و حیران، به سرِ چهار راهی می رسد که صحنه ی داستانی نمادینی است؛ زیرا:«همه ی مسیرها مثل هم بودند و هیچ کدام از آن ها به مسیر و مقصد معلومی نمی انجامید.»
o «لستر بارنوم»، کارگری ساده که از رئیس اش می ترسد و هیچ گاه مورد توجه هیچ کس نبوده است، ناگهان در معرضِ توجه خیلی ها قرار می گیرد؛ آن هم به طرزی اتفاقی:«ماجرا از آن جایی آغاز شد که او به جای پیچیدن به خیابان برادوی، وارد خیابان کلمبوس شد» این زندگیِ راکد و ملالت بار را فقط «اتفاق» می تواند بر هم بزند و «طنز سیاه» داستان در این نکته است که «اتفاق» نیز، فقط فلاکت مرد را بیش تر می کند!
o داستان، شخصیت پردازی هایی درخشان دارد. شخصیتِ اصلی- «لستربارنوم»- آدمی است بسیار معمولی و ترسو و حتا بی هویت. اما اطرافیانِ او نیز همچنین فلاکت زده و بی هویت هستند. مثلن رئیسِ «لستر بارنوم» به طرزی گذرا در داستان می آید و جمله هایی حاکی از درماندگی می گوید:«من نمی توانم، هر چیزی حدی دارد! دیگر نمی توانم تحمل کنم.» رئیس، اسم و رسم و مشخصاتی ندارد. هیچ توصیفی ا زاو نمی شود؛ زیرا در فلاکت و مصیبت زدگی و زندگیِ نامشخصِ بی هدف و بی هویت خود، مانند بقیه است. مثل زنِ «لستر بارنوم» و بچه های اوست. مثلِ مرد مکانیک است. هیچکدام اسم و رسمی ندارند. هیچکدام هویتِ ندارند تا به نوعی متمایز و مشخص باشند و در این میان، آن که متمایزمی شود، مرد آبله رویی است که زندانی و انگار جاسوس پلیس هم هست! در زندان نیز، «لستربارنوم» با جماعتی بی شکل و مبهم سر و کار دارد اما همه ی آنها، متفقن و همدست، «لستر بارنوم» بیچاره را آزار می رسانند.
«آدم های خشن و یغور و نتراشیده و نخراشیده یی بودند که در فنجانِ قهوه اش فلفل ریختند. میانِ رختخواب اش سوزن گذاشتند و هر وقت احساسات شان در غلیان می آمد با سطل و دسته جارو به جان اش می افتادند و تا می خورد کتک اش می زدند!» این از زندانی ها! زنِ «لستر بارنوم» هم، که آزاد است همراه با مردِ مکانیک، می رود. آن ها نیز روح و روانِ «لستر بارنوم» را آزار می دهند و مهم است که «بارنومِ» بیچاره، هیچوقت، هیچ عکس العملی به آن همه آزار، ندارد!
o گفته شد که جماعت، همه بی هویت هستند. بی اسم و رسم و نشان و مشخصات و رفتارهای متمایز… در آن فضای ملالت بارِ بی معنا و در عین حال موذی، تنها تبهکاران هستند که با دقت توصیف شده و جزئیاتِ کردارهای شان به نمایش در می آید. حتا خیابانِ «کلمبوس» نامِ معمولیِ خیابانی عادی نیست و طنین اساطیری دارد و…
o در آن جاست که «لستر بارنوم» مورد توجه قرار می گیرد. او که تماشاگرِ عادی ماجرایی غیرعادی بوده است، حالا برای جماعتی معمولی و بی نام ونشان از قصاب ها و کلاهدوزها و بچه ها، بازیگرِ کرداری غیرمعمول و پرهیجان می شود. خود را به جای قهرمانِ ماجرا، تبهکارِ قاتل، می گذارد با او همذات پنداری دارد و حتا انگارکه «چخه!» به یک نفر دیگر گفته شده است و نه به او؛ به «لستر بارنوم»…!
بنابراین مدام آن کلمه ی موهن را تکرار می کند. آری، «لستربارنوم» به مدت کوتاهی، قهرمانی مورد توجه شده است.
o در میانِ آن همه جماعت معمولی و راکد و ساکن، علاوه بر تبهکاران، یک نیروی فعال دیگر هم وجود دارد، پلیس! که می آید تا فلاکتِ «لستر بارنوم» را که جرات کرده و ادای آدمی غیرعادی را درآورده است، بیش تر کند!
شباهتِ تبهکار و پلیس، کنش گری و فعال بود نشان در میان مردمی منفعل را، داستان به این طرز بیان کرده است:«مرد سرخ رو [پلیس] … پرسید: قیافه ی قاتل را از نزدیک دیدی؟ بارنوم به صورت او نگاه کرد و گفت: درست مثل صورت شما…»
o «لستربارنوم» در سراسر عمر، تماشاگری منفعل بوده است. شخصیتِ اصلی او همین است. همه آزارش می رسانند و او فقط تماشا می کند. در زندان نگهش می دارند تا تبهکاران را بنگرد و…
در پایانِ داستان هم، تماشاگری منفعل باقی می ماند. او فقط یک بار ادای آدمی غیرعادی ولی تبهکار را در آورد و با او همذات پنداری داشت که دچار مصیبت شد زیرا…
o همان طور که گفتیم«شاهد پرونده» یکی از غمناک ترین و رقت انگیزترین داستان های طنز است؛ زیرا در این نوع طنز، تراژدی و موقعی تهای خنده آور، همدوش پیش می آیند!
لایک کنید