طنزپردازان آمریکا
قسمت دوازدهم:
تحلیل داستان مسابقه دو پنجاه متر از ویلیام سارویان
محمدعلی علومی
بعد از اینکه نامه ای را که منتظرش بودم- ا زنیویورک – به دستم رسید، تصمیم گرفتم قوی ترین مرد شهرمان بشوم. آن وقتها دوازده سالم بود و نامه را دوستم، لایونل استرانگفورت فرستاده بود. قبلاً من پرسشنامه ای را از یک مجله قیچی و پر کرده بودم و به نشانی او فرستاده بودم. او هم بدون معطلی جواب داد. نامه پر احساسی نوشته بود که در آن با شور و شوق فراوان مرا آدمی باهوش فوق العاده نیروی بالقوه یک غول و… معرفی کرده بود و مدعی شده بود که من برخلاف مردم عامی که عادت دارند فقط حرف بزنند یا در خواب راه بروند و یا در رویا سیر کنند، روزی برای خودم کسی خواهم شد.
عقیده او در مورد من، خیلی شبیه عقیده خودم در مورد خودم بود! داشتن یک چنین اشتراک عقیده ای- بخصوص اگر یک طرف قضیه کسی باشد که در نیویورک زندگی کند و بزرگت ترین و پهن ترین قفسۀ سینه دنیا را هم داشته باشد- بسیار لذت بخش است. همراه نامه چند عکس هم بود که استرانگفورت را در حالی نشان می داد که فقط یک تکه پوست ببر به تن داشت. او بسیار قوی هیکل بود، هر چند ادعا می کرد زمانی آدم ضعیف و ناتوانی بوده است. بدنش پر از عضلات ریز و درشت بود و به نظر می رسید که می تواند به راحتی، یک اتومبیل فورد مدل ۱۹۲۰ را بلند و چپه کند. دوست بودن با او مایه افتخار بود.
تنها اشکال کار این بود که من پولی در بساط نداشتم. فراموش کرده بودم که، رقم دقیق مبلغ مورد نیاز چقدر است، اما این را فراموش نکرده بودم که مبلغ هرچقدر باشد، من قادر به پرداخت آن نیستم. در حالی که به شدت مشتاق بودم از محبت آقای استرانگفورت تشکر کنم، اما نمی دانستم چطور این موضوع را که هیچ پولی در بساط ندارم، به او بگویم، بدون آن که آدمی خیالاتی و رویایی به نظر برسم.
در حالی که هر روز سعی می کردم کلماتی مناسب برای بیان این مطلب پیدا کنم که هم دوستی ما را به هم نزند و هم مرا تا سطح یک عامی پایین نیاورد، موضوع را با «دایی جیکو» در میان گذاشتم. او در آن زمان، سرگرم مطالعه فلسفۀ شرق بود. دایی جیکو از این آرزوی عجیب و غریب من با آن که خیلی جا خورد، خیلی هم خوشش آمد. گفت: «طبق فلسفه یوگا، راز بزرگی و عظمت، آزاد کردن نیروهای حیاتی اسرار آمیزی است که در هر کسی وجود دارد.»
هر وقت دایی جیکو می خواست روی من اثر بگذارد، به زبان انگلیسی صحبت می کرد. فکر می کرد حرفهایش این طوری بیشتر اثر می کنند. این بار هم با همان لهجه عجیب و غریبش گفت: «این قدرت و نیرو از خدا سرچشمه می گیرد، آرام، دارم به تومی گویم: این قدرت خیلی شگفت انگیز است.»
به او گفتم که تا وقتی برای آقای استرانگفورت پول نفرستم، نمی توانم مرد قدرتمندی شوم. با تحقیر گفت: «پول؟ من که به تو گفتم پول بی ارزش است.تو نمی توانی به خدا رشوه بدهی.»
گرچه دایی جیکو آدم ضعیفی نبود، اما به اندازه آقای استرانگفورت هم قوی نبود.تقریباً برایم مسلم بود که اگر قرار می شد دایی جیکو و آقای استرانگفورت با هم کشتی بگیرند، آقای استرانگفورت به راحتی با اجرای یک فن، گردن یا اوج بند یا سگک، دایی را در اختیار می گیرد و مجبورش می کند که یا تسلیم شود یا آن قدر او را می چلاند که بمیرد! اما کفه ترازو آن قدرها هم به نفع آقای استرانگفورت سنگین نبود، چون هر چند دایی به بزرگی آقای استرانگفورت نبود، اما در عوض آقای استرانگفورت هم آن نیروی عظیم الهی را در وجود دایی جیکو نداشت به نظر می رسید که در مسابقه ای بین آن دو ، آقای استرانگفورت، دچار دردسرهای ناشناختۀ زیادی خواهد شد. منظورم، دردسرهای ناشی از نیروهای حیاتی اسرار آمیزی بود که همیشه ازدایی جیکو ساطع می شد، طوری که اغلب یک چشم غرۀ او، مردی بسیار قوی را از میدان به در می کرد.
خیلی پیش از آن که من کلمات مناسب را برای تشریح وضعیت پولی ام پیدا کنم، نامۀ دیگری از آقای استرانگفورت به دستم رسید. این نامه هم به اندازۀ نامۀ قبلی صمیمانه بود و حتی می توان گفت صمیمانه تر هم شده بود.چنان به وجد آمدم که این ور و آن ور می دویدم تا نیروهای حیاتی اسرار آمیز را آزاد کنم! معلق زدم، از درختها بالا رفتم، پشتک وارو زدم، سعی کردم یک اتومبیل فورد روداستار مدل ۱۹۲۰ را چپه کنم، رهگذران را به مبارزه و کشتی طلبیدم و به انواع و اقسام راهها، خویشاوندانم را به هراس انداختم و همسایگان را خشمگین کردم.
با این همه، نه تنها اوقات آقای استرانگفورت از دست من تلخ نشد، بلکه قیمت دورۀ آموزشی را پایین تر آورد. اما هنوز پول مورد نیاز خیلی بیشتر از آن بود که من توانایی پرداختنش را داشته باشم. با آن که هر روز روزنامه می فروختم، درآمدم صرف خرید نان و چیزهای دیگر می شد. تا مدتی، هر روز صبح زود از خواب بیدار می شدم و دور شهر راه می افتادم تا شاید یک کیف پر از پول پیدا کنم. اما تنها موفق شدم یک سکۀ پنج سنتی و دو سکۀ یک سنتی پیدا کنم. یک کیف دستی زنانه هم پیدا کردم که پولی توی آن نبود. یک تکه کاغذ توی آن بود که رویش با خط کج و کوله ای نوشته بودند: استیوهرتویگ- خیابان ونتورا- شمارۀ ۳۷۶۴.
سه روز از رسیدن نامۀ دوم آقای استرانگفورت گذشته بود که نامۀ سوم هم رسید. از این به بعد، رابطۀ ما یک طرفه شد.من اصلاً برای او نامه ننوشتم.نامه های آقای استرانگفورت با لحن مقاومت ناپذیری نوشته می شد و جواب دادن به انها بدون پول، اصلاً راحت نبود.در واقع، هیچ حرفی برای گرفتن وجود نداشت.
وقتی اولین نامه به دستم رسید، زمستان بود و همان وقت تصمیم گرفتم قوی ترین مرد شهر، و حتی یکی از قوی ترین مردان دنیا بشوم.راههایی هم سراغ داشتم، ضمن آنکه دوستی صمیمانه و احترام فراوان آقای استرانگفورت در نیویورک و نیروی عظیم و اسرارآمیز دایی جیکو هم در خانه نگهبان من بود.
در طول زمستان و بهار، هر دو سه روز یک نامه از آقای استرانگفورت به دستم می رسید.یادم می آید یک روز که زردآلوها رسیده بودند، دوست داشتنی ترین و گیراترین نامۀ دوستم از نیویورک رسید. آن نامه سرودی در وصف تازگی زمین، فرا رسیدن بهار، فصل جوانی و شادابی قلبها، فصل تازگی دوباره، نیروی تازه، تصمیم تازه و خیلی چیزهای دیگر بود. در حقیقت یک رساله زیبا بود، نامه ای داستان وار و پر از حس درک زیباییهای جهان و عظمت قدرت بود که با نثر روزگار قدیم نوشته شده بود. آخرین بند آن رسالۀ دوست داشتنی و زیبا، با عذرخواهی، موضوع ناخوشایند پول را مطرح می کرد.حالا دیگر کل مبلغ درخواستی آقای استرانگفورت شش هفت مرتبه از اصل مبلغ کمتر شده بود و یک مورد جدید هم برای تبدیل کردن من از یک آدم عادی و بی ارزش به مردی با قدرت فوق العاده و جذابیت زیاد به برنامۀ آقای استرانگفورت اضافه شده بود.نوشته بود تصمیم گرفته با یک برنامۀ ضربتی یا یک چنین چیزهایی، نکات لازم کار را به من یاد بدهد، و به هر حال در ازای دریافت سه دلار حاضر است، کلیۀ اسرار ارزشمند خود را در یک پاکت برایم بفرستد.
من موضوع را با دایی جیکو که حالا دیگر به مرحلۀ ریاضت، تفکر، قدم زدنهای متوالی مرتعش شدن رسیده بود، در میان گذاشتم. در طول زمستان ما هفته ای دو سه بار در این مورد با هم مذاکره کرده بودیم و او با آن انگلیسی دست و پا شکسته، رموزی را که از یوگا آموخته بود، به من یاد داده بود: «من دارم به تو می گویم، آرام، من هر کاری که بخواهم، می توانم بکنم. خارق العاده است.»
حرفش را باور کردم.او خیلی وزن کم کرده بود و نمی توانست خوب بخوابد، اما تابش نیروی عجیبی که در چشمانش دیده می شد.دنیا را به شدت حقیر می شمرد و برای حیوانات بی زبان زیبایی که مورد بدرفتاری انسانها قرار می گرفتند، به دست آنها کشته می شدند، به عنوان غذا از آنها استفاده می شد و یا آنها را در قفس نگه می داشتند و انواع و اقسام حقه ها و شیرین کاریها را به آنها می آموختند، افسوس می خورد: «من به تو می گویم، آرام، کار کشیدن از اسبها یک جنایت است.کشتن گاوها هم همین طور. این که پریدن از روی موانع را به سگ و چپق کشیدن را هم به میمون یاد بدهند، یک جنایت است.»
جریان نامۀ آقای استرانگفورت را به دایی گفتم. گفت: «پول… او همیشه پول می خواهد.من از او خوشم نمی آید.»
دایی همه چیزهایی را که یاد گرفته بود، به رایگان از قفسۀ کتابهای فلسفۀ اشراق و طالع بینی و کتابهای متفرقۀ کتابخانه عمومی شهر به دست آورده بود، هرچند خودش معتقد بود به او الهام شده است. پیش از آنکه به یوگا بپردازد، توی شهر ول می گشت و وقت خود را به بطالت می گذراند.اما بعد که به یوگا روی آورد، این کارها را کنار گذاشت.
پرسیدم: «یوگا چیست؟»
گفت: «آرام، یوگا، عین عقل و خرد است.»
در هر حال، او از آقای استرانگفورت خوشش نمی آمد و به نظرش او شارلاتان و حقه باز بود.
گفتم: «او آدم خوبی است.»، اما دایی از کوره در رفت و در حالی که همان نیروی حیاتی اسرارآمیز در او به چشم می خورد، گفت: «من باید گردن این آدم را که می خواهد سربچه ها کلاه بگذارد، بشکنم.»
با سماجت گفتم: «او نمی خواهد سر من کلاه بگذارد.فقط می گوید در قبال سه دلار رموز کار را به من یاد می دهد.»
دایی گفت: «آرام، دارم می گویم، او اصلاً رموزی بلد نیست دروغ می گوید.»
ناچار گفتم : « من چیزی در این مورد نمی دانم فقط دوست دارم امتحانش کنم» .
دایی گفت: «من هر چه را که باید به تو بگویم، گفتم.هر چند می دانم اشتباه است، اما سه دلاری را که لازم داری، به تو می دهم.»
من سه دلار او را برای آقای استرانگفورت فرستادم. پاکتی پر از اسرار از نیویورک به دستم رسید. آن اسرار چیزهایی بسیار ساده و پیش پا افتاده بودند، چیزهایی که خودم هم بلد بودم، اما آنقدر تنبل بودم که به آنها توجه نمی کردم . چیزهایی در مورد این که باید صبحها زود از خواب بیدار شد و یک ساعتی را به نرمش گذراند. حرکات نرمشی هم با چند عکس نشان داده شده بودند. باید زیاد آب خورد، باید هوای تازه استنشاق کرد، غذاهای سالم و گوارا خورد و این کارها را تا زمان تبدیل شدن به یک آدم قوی و نیرومند ادامه داد.
این نامه تا حدودی مرا مایوس کرد.به همین دلیل نامۀ مؤدبانۀ کوتاهی برای آقای استرانگفورت نوشتم و این موضوع را به او یادآور شدم. اما او جوابی نداد و از آن به بعد هم، دیگر خبری از او نرسید. در این مدت، من به قواعد کار عمل می کردم و روز به روز قوی تر می شدم. وقتی می گویم، در این مدت، منظورم چهار روز است! بله، من چهار روز طبق قواعد و مقررات رفتار کردم. روز پنجم تصمیم گرفتم جای این که صبح زود از خواب بیدار شوم و توی خانه سروصدا راه بیاندازم و اوقات مادربزرگم را تلخ کنم، بخوابم. در آن چند روز، مادربزرگ صبح زود وقتی هوا تاریک بود، بیدار می شد و سر من داد می کشید و می گفت: «تو آدم احمق به درد نخوری هستی که هیچ وقت موفق نمی شوی!» بعد می رفت و می خوابید و پنج دقیقۀ بعد دوباره بیدار می شد و داد می زد: «تو هیچ وقت چیزی نمی شوی.» بعد یک کمی بیشتر خوابش می برد و باز دوباره بیدار می شد و غرغرکنان می گفت: «پادشاهی بود که سه تا پسر داشت، یکی مثل پدرش باهوش بود. دومی خل و عاشق پیشه بود و سومی مغزش از مغز یک پرنده هم کوچکتربود.» و بالاخره از رختخواب بیرون می آمد و در حالی که من مشغول تمرین بودم، همۀ داستان را برایم تعریف می کرد.
پیام داستان معمولاً این بود که من باید عاقلانه رفتار کنم و نباید صبحهای زود، با سروصدا مادربزرگ را ازخواب بیدار کنم. قصه های مادربزرگ همیشه قصه هایی اخلاقی بود! هر چند داستان در مورد سه پسر پادشاه یا سه برادر خیلی پولدار و خیلی هم حریص یا سه دختر یا سه ضرب المثل یا سه جاده و یا یک چیزی مثل اینها بود.
او خودش رابا گفتن این داستانها خسته می کرد، چون من خودم هم از ورزش صبحگاهی خوشم نمی آمد. یواش یواش احساس کردم که این کار، بیهوده است و نظر دایی جیکو در مورد آقای استرانگفورت درست از آب درآمده است:
برنامه آقای استرانگفورت را کنار گذاشتم و شروع به اجرای برنامۀ مخصوص خودم کردم که کم یا زیاد، این بود: زیاد سخت نگیرم و بی این که زیاد به خودم زحمت بدهم یا مجبور باشم تمرین کنم، به نیرومندترین آدم شهرمان تبدیل شوم و این همان کاری بود که من می کردم.
آن سال بهار، مدرسۀ لانگ فیلو اعلام کرد یک رشته مسابقۀ دو ومیدانی بین دو مدرسه برگزار خواهد کرد. هر کسی می خواست، می توانست در این مسابقات شرکت کند.با خودم گفتم: «شانس به تو روی آورده.حتماً در هر مسابقه ای که شرکت کنی، اول می شوی!» با این وجود هر وقت به رقبای احتمالی ام فکر می کردم، بی خود وبی جهت عصبانی می شدم! این فکر طوری شب و روز با من بود که تا قبل از روز مسابقه صدها بار مسیر دو پنجاه متر را دویده بودم ، صدها بار پرش طول و پرش سه گام و پرش ارتفاع را انجام داده بودم و در هر مسابقه، رقبایم را (البته در خیال) به سختی شکست داده بودم.
این افکار و فعالیتهای سخت درونی که دقیقاً همان یوگا بود، در روز مسابقه به تب تبدیل شد. سرانجام نوبت من و سه ورزشکار دیگر رسید که یکی از آنها یونانی بود. سرجای خود ایستادیم و آماده دویدن شدیم. من با چشمان بسته چنان به جلو هجوم بردم و دویدم که فکر می کردم چنین سرعتی هرگز در تاریخ ورزش سابقه نداشته است. این طور به نظرم می رسید که تا قبل از این، هیچ آدم زنده ای نتوانسته است به این سرعت بدود! من که در خیال، این پنجاه متر را پنجاه بار با آن سرعت زیاد دویده بود، چشمهایم را باز کردم که ببینم بقیۀ دونده ها را چقدر جا گذاشته ام. اما چیزی که دیدم، مرا شگفت زده کرد.
سه پسر بچه دیگر چهارمتر از من جلوتر بودند و هر لحظه فاصله خود را با من بیشتر می کردند.
باورکردنی نبود، اصلاً غیرقابل باور بود، اما حقیقت داشت! آنها آنجا بودند؛ درست جلوتر ازمن و هر لحظه هم دورتر می شدند.
خب، معنی اش این بود که من باید با چشم باز از آنها جلو می زدم و مسابقه را می بردم. همین کار را هم کردم، اما در کمال ناباوری آنها با وجود سعی و کوشش من به راهشان ادامه دادند و دورتر شدند! من از این کار عصبانی شدم و تصمیم گرفتم به خاطر این گستاخی آنها را سرجایشان خشک کنم. به همین دلیل شروع به آزاد کردن و استفاده از تمام نیروی حیاتی اسرارآمیزی کردم که در درونم وجود داشت. اما این کار حتی مرا به آنها نزدیک هم نکرد و من احساس کردم به طرز عجیبی به من خیانت شده است. با خودم گفتم: حالا که این طوراست، هر طور شده مسابقه را با وجود خیانتی که به من شده، می برم تا خیانتکار را رسوا کنم.
یک بار دیگر با نیروی تازه ای به دویدن پرداختم. چیزی تا خط پایان مسابقه نمانده بود و من می دانستم که می توانم مسابقه را ببرم.
اما بعد فهمیدم که نمی توانم!
مسابقه تمام شده بود و من از نفر آخر، ده متر عقب تر بودم.
بدون لحظه ای درنگ، به نتیجۀ مسابقه اعتراض کردم و دونده ها رابرای یک مسابقۀ دو پنجاه متر دیگر به مبارزه طلبیدم. آنان به پیشنهاد من توجهی نکردند و این نشان می داد که از مسابقه دادن با من می ترسند. برای همین به آنها گفتم: «خودتان هم خوب می دانید که می توانم شکست تان بدهم.»
مسابقات دیگر هم به همین منوال گذشت. وقتی به خانه رسیدم، تب شدیدی داشتم و به شدت عصبانی بودم. تمام شب را هذیان گفتم و سه روز تمام مریض بودم. مادربزرگم خیلی خوب از من پرستاری کرد و شاید به خاطر مواظبتهای او بود که من نمردم. وقتی دایی جیکو برای عیادتم آمد، دیگر مثل آن اوایل لاغر نبود. به نظر می رسید که دیگر ریاضت نمی کشد و روزه نمی گیرد.روزه او خیلی طول کشیده بود، چیزی در حدود چهل روز. به نظر می آمد شبها هم روزه می گرفت. حالا دست از یک جا نشستن و فکر کردن هم برداشته بود، چون دیگر تقریباً چیزی نداشت که در موردش فکر کند و باز هم یکی از ولگردهای شهر شده بود که دایماً مشغول وقت گذرانی بود و تا دیروقت بیدار می ماند.
گفت: «من دارم به تو می گویم، آرام، ما فامیل بزرگی هستیم. ما هر کاری را که اراده کنیم، می توانیم انجام بدهیم!»
بررسی داستان
دیالک تیک داستان طنز در اینجا، تضاد میان دو نوع فرهنگ و بینش است که تجلی آنها- بنا به اصطلاح دکتر حمید عنایت- بر نهاد (سنتز) پسرکی دوازده ساله می باشد. در یک سو، بینشی است که به جلوه ها و تظاهر بیرونی و حتی نمایشی قدرت متوجه می باشد که (لایونل استرانگفورت)، قهرمان نیویورکی پرورش اندام، نماینده آن بینش است و متضاد با آن، دایی (جیکو) مجذوب درونگرایی بی حدشرقی به طریقه و روش یوگاست. در داستان آمده:
«پرسیدم- یوگا چیست؟
[دایِی] گفت- آرام، یوگا عین عقل و خرد است.
در هر حال، او از آقای استرانگفورت خوشش نمی آمد و به نظرش او شارلاتان و حقه باز بود.»
در این میان، آرام- راوی داستان- گاهی مجذوب و مقلد استرانگفورت است و گاهی مقلد و مجذوب دائی جیکو، اما…
بنا به قول (تی.اس.الیوت)، در هر داستان خوب، معانی بیشتر از آن که حتی خود نویسنده متوجه باشد.درهمین داستان، در صحنه ای نمادین از مسابقۀ دو، دیگران پیش می افتند و (آرام)، وابسته به اقلیتی نژادی از یک قوم شرقی، شکست خورده، دچار هذیان و تب می شود و آنگاه، مادربزرگ که او نیز در این داستان، نشانه ای است از قومی شرقی، خواب آلوده و در عین حال پر از قصه ها، سرانجام پرستاری نوه اش (آرام) را به عهده می گیرد.
همچنین داستان «مسابقه دو» بیان تراژدی وار از شکست، فقر و سرگردانی است. (آرام) نوجوانی است که برای امرار معاش، کار می کند و رویای قهرمان شدن در سر دارد و … شکست می خورد! دائی (جیکو) نیز که رویای (خرد) را دارد، سرانجام همان ولگردی می شود که بود! اما در این (طنز سیاه)، خنده تلخ و حزن انگیز وقتی است که دایی جیکو، در تضاد با واقعیت زندگی، فقر و شکست، دن کیشوت وار می گوید: «من دارم به تو می گویم آرام، ما فامیل بزرگی هستیم. ما هر کاری را که اراده کنیم می توانیم انجام بدهیم!»
داستان در قالب حکایت بیان شده و فاقد کشمکش آشکار است.جدالی هم اگر هست، جدال میان رویاهای پسرکی در جهت قهرمان شدن با واقعیتهای تلخ زندگی اوست. آرام روزنامه فروشی است که درآمد ناچیزش صرف خرید نان روزانه می شود. اما این تنگدستی منحصر به او و خانواده اش نبوده و به طرزی خجالت آور، گسترده است. آن طور که…
به وضوح، قهرمان پرورش اندام، آقای لایونل استرانگفورت نیویورکی، آدمی تنگدست و در عین حال، محجوب است که برای کسب درآمد ناچیز، به پسرکی روزنامه فروش بی وقفه نامه می فرستد و حتی تا آنجا پیش می رود که قهرمان پرورش اندام، نامه ای احساسی با مایه های رومانتیک وار، درباره فصل بهار برای آرام می فرستد!
: « آن نامه، سرودی در وصف تازگی زمین، فرا رسیدن بهار، فصل جوانی و شادابی قلبها، فصل تازگی دوباره، نیروی تازه، تصمیم تازه و خیلی چیزهای دیگر بود.در حقیقت یک رساله زیبا بود… آخرین بند آن رساله دوست داشتنی و زیبا، با عذرخواهی، موضوع ناخوشایند پول را مطرح می کرد.»
در مقابل آقای استرانگفورت، دائی جیکو است که مجذوب یوگا، به مرحلۀ ریاضت، تفکر، قدم زدنهای متوالی و مرتعش شدن رسیده است.در تضاد با لاف و گزافهایش که می گوید: «آرام، من هر کاری که بخواهم می توانم بکنم. خارق العاده است!» چیز خارق العاده ای در میان نیست و او نیز سرانجام: «یکی از ولگردهای شهر شده بود.»
آرام، شخصیت اصلی داستان، در موقعیتهای طنز آمیز قرار می گیرد؛ به این ترتیب که:
۱- او، به رغم سن اندک، پرشور و شوق می خواهد که قهرمان پرورش اندام جهان بشود اما… «من چها روز طبق قواعد و مقررات رفتار کردم، روز پنجم تصمیم گرفتم بخوابم… من خودم هم از ورزش صبحگاهی خوشم نمی آمد.احساس می کردم که این کار، بیهوده است!» این سرخوردگی سریع از دستورات قهرمان نیویورکی، در تضاد است با آنهمه شور و شوق قبلی که آرام برای قهرمان پرورش اندام شدن داشت و حالا، با تنبلی هایش در موقعیتی طنز آمیز قرار می گیرد.
۲- در بخش دوم داستان، آرام، مجذوب افکار و شیوه های مورد پسند دایی جیکو شده است و موقعیتی طنزآمیز ایجاد می شود به این طرز که: آرام در عالم خیال، بارها برندۀ مسابقه شده است اما در تضاد با خیالات و در عالم واقع… «من با چشمان بسته، چنان به جلو هجوم بردم و دویدم که فکر می کردم چنین سرعتی هرگز در تاریخ ورزش سابقه نداشته است… چشمهایم را باز کردم که ببینم بقیه دونده ها را چه قدر جا گذاشتم؟ اما چیزی که دیدم مرا شگفت زده کرد.سه پسربچه دیگر، چهارمتر از من جلوتر بودند.
شخصیت (آرام)، به تدریج در موقعیتهای مختلف و متفاوت، معرفی می شود.مثلاً او پسربچه ای زودباور است که متاثر از تفکرات دائی جیکو، می خواهد با استفاده از قدرت درونی، رقبایش را سرجایشان خشک کند… ((به همین دلیل شروع به آزاد کردن و استفاده از تمام نیروی حیاتی اسرارآمیزی کردم که در درونم وجود داشت.اما این کار حتی مرا به آنها نزدیک هم نکرد.»
(آرام) بلند پرواز است و خود را بالاتر از مردم عامی و عادی می داند و می خواهد موردپسند آقای استرانگفورت قرار بگیرد اما در ضمن، در حدّ خود واقع بین نیز هست و می داند که باید برای قهرمان، پول بفرستد و به همین جهت دور شهر راه می افتد تا شاید یک کیف پراز پول پیدا کند! همچنین از منظر او، جذابیت بهار نه به خاطر تازگی زمین و شادابی قلبها بلکه به جهت رسیدن زردآلوهاست! می گوید: «یک روز که زردآلوها رسیده بودند، دوست داشتنی ترین وگیراترین نامۀ دوستم از نیویورک رسید. سرودی در وصف تازگی زمین، فصل جوانی و شادابی قلبها… و خیلی چیزهای دیگر بود.»