طنزپردازان آمریکا
قسمت شانزدهم:
تحلیل داستان نان بیات نوشته ی« او . هنری»
محمدعلی علومی
نان بیات
دکان نانوائی میس مارتا میچام در کنج خیابان واقع شده بود. (دکانش سه پله داشت وقتی که آدم از پله ها بالا می رفت ودر دکان را باز می کرد زنگی که روی در نصب کرده بودند بصدا در می آمد).
چهل سال از عمر شریف میس مارتا می گذشت دوهزار دلار اندوخته در بانک داشت.از مال دنیا به غیر از اینها صاحب دو دندان عاریه و یک قلب رئوف هم بود. بسیاری از زنها که بپای میس مارتا نمی رسیدند شوهری بچنگ آورده بودند.
یکی از مشتری هائی که به دکان نانوائی می آمد بالاخره توجه میس مارتا را بخود جلب کرد. مردی بود جاافتاده.عینک می زد و ریش خرمائی رنگ داشت. معلوم بود بریشش زیاد ور می رود.خیلی پاک بود. انگلیسی را با لهجه آلمانی صحبت می کرد.لباس او مستعمل و بعضی جاهای آن هم در شرف پاره شدن بود.وصله هم داشت با وجود این ظاهر او مرتب و تمیز بود. خیلی هم با ادب بنظر می آمد.
همیشه دو گرده نان بیات می خرید. نان تازه دانه ای پنج سنت ارزش داشت ولی نان بیات دو تا پنج سنت جز نان بیات چیز دیگر نمی خرید.
میس مارتا بدقت به سر و صورت این مشتری نگاه میکرد تا اینکه یک بار لک های قرمز و قهو ه ای روی انگشتان او مشاهده نمود. گمان کرد او نقاشی بسیار فقیری می باشد. بدون شک در دخمه ای زندگی کرده، نقاشی نموده و نان بیات خورده است و شیرینیهای لذیذ میس مارتا را در نظر مجسم می سازد.
اغلب اوقات هنگامی که تنها نشسته چای می نوشید و از آن نان های برشته لذیذ با مربا می خورد آهی می کشید و آرزو می کرد کاش این نقاش مودب می آمد و بجای نان بیات از این غذای لذیذ می خورد. چنانچه قبلا هم اشاره شد قلب میس مارتا رئوف بود.
برای اینکه در حدس خود راجع به شغل او اطمینان حاصل کند تابلوئی را که چندی پیش خریده بود آورد در گوشه دکان نصب نمود.
تابلو منظره شهر ونیز را نشان می داد. در آن قصری مجلل از مرمر دیده می شد. در یک طرف بانوان در قایق نشسته و دستشان را توی آب دریا فرو برده با آن بازی می کردند. چند ابرهم در آسمان جلب توجه می کرد. دو روز بعد مشتری آمد. دو عدد نان بیات خواست.
هنگامی که میس مارتا مشغول پیچیدن نان در کاغذ بود مشتری گفت: «چه تابلوی زیبائی دارید» میس مارتا در درون، به عقل و هوش خود آفرین گفته اظهار داشت: «من نقاشی را خیلی دوست دارم. (نه حالا زود است نباید بگوید نقاشی را دوست دارم) آیا به عقیده شما تابلو چطور است؟»
«قصر را خوب نکشیده اند دورنمای آن درست نیست. مرحمت زیاد»
نان را برداشته سر را به علامت خداحافظی تکان داد و رفت.
آری او نقاش است. آن وقت تابلو را برداشته دوباره در اطاق خود نصب نمود.
راستی چه چشمان مهربانی دارد و چه ابروان پهنی. با این که نان بیات می خورد با یک نگاه نقص تابلو را فهمید.آری اشخاص فوق العاده باید مرارت بکشند تا مردم روزی پی به استعداد و شخصیت آنها ببرند.
دو هزار دلار در بانک، یک دکان نانوائی و یک قلب رئوف… برای پیشرفت نقاش و نقاشی نباید بدباشد… نه، بسیار مفید است… ای میس مارتا آخر این چه خیال بافی است.
گاهی چند لحظه ای با میس مارتا صحبت می کرد. مثل اینکه از گفتار او خوشش می آمد.
فقط نان بیات می خرید. از آن نانهای مختلف و شیرینی ها هیچکدام نمی خواست.
به نظرش آمد که او لاغرتر و ناامیدتر شده است. میل داشت تکه لذیذی به نان بیات او اضافه کند ولی جرات نمی کرد. نمی خواست او را برنجاند . از غرور نقاشان باخبر بود .
بلوز ابریشمی خال خال آبی را در دکان می پوشید و برای فقط زیبایی بهدانه و بوره را دم می کرد و می نوشید.
یک روز همان مشتری بعادت معمول داخل دکان شده سکه پنج سنتی را جلوی میس مارتا گذارده نان بیات خواست. میس مارتا دست دراز کرد تا نان را برداشته به او بدهد. ناگهان صدای ماشین آتش نشانی شنیده شد.
مشتری برای تماشا بطرف در رفت. فکری به سر میس مارتا آمد. در انجام آن تأمل نکرد ده دقیقه پیش شیر فروش نیم کیلو کره تازه برای او آورده بود. میس مارتا با کارد شکم نان را پاره کرده و توی هرکدام مقدار زیادی کره گذارده و آنها را فشرد.
همین که مشتری برگشت میس مارتا نان ها را در کاغذ می پیچید.
پس از قدری صحبت مشتری رفت. میس مارتا با خوشحالی لبخند زد.
آیا زیاده از حد پرروئی کرده؟ آیا خواهد رنجید؟ نه حتماً نمی رنجد .
مدت مدیدی فکرش مشغول همان قضیه بود . او را در نظر مجسم می کرد . وقتیکه کره و نان را باز کند چه حالتی به او دست خواهد داد؟
موقع خوردن است. فرچه و جعبه رنگ را کنار میگذارد.
میخواهد نان خالی را با آب بخورد . نان را تکه تکه می کند …آه!
میس مارتا سرخ شد. آیا در موقع خوردن به یاد دستی که کره را در میان نان گذارده است خواهد افتاد؟ آیا…
زنگ در دکان به شدت صدا کرد. سر و صدای زیادی برپا شد.
میس مارتا با عجله از پشت دکان به جلو آمد. دو مرد در آنجا بودند یکی مرد جوانی بود که پیپ می کشید و تاکنون او را ندیده بود و دیگری آن نقاش بود .
چهره او سرخ، زلفانش ژولیده و کلاهش در پس کله اش رفته بود. مشت ها را به سوی میس مارتا گره نمود…
به میس مارتا با خشونت فریاد زد. دوم کپف (احمق) و چند فحش دیگر به زبان آلمانی.
مرد جوان دائم او را عقب می کشید.
او به خشونت گفت: « نه من نمی روم باید حرفهایم را به او بزنم».
با مشت به پیشخوان دکان میس مارتا کوفت.
فریاد زد همه را خراب کردید زنیکه…
پاهای میس مارتا سست شد. به دیوار تکیه داد و دست را روی بلوز ابریشمی خال خال آبی گذارد آن مرد جوان دست رفیقش را گرفت و گفت: بیا بس است. آنچه باید بگویی گفتی.
او را بیرون برده و خودش برگشت.
حتماً میل دارید علت این جنجال را بدانید. این آقا همکار من و مهندس ساختمان است. سه ماه است که در مسابقه نقشه جدید ساختمان شهرداری کار می کند. دیروز خطوط را با مرکب پر کرده بود. آیا می دانید که در این کار نخست نقشه را با مداد می کشند و وقتی که تمام شد آن خطها را با نان بیات پاک می کنند . زیرا بهتر از مداد پاک کن است.
او نان را از شما می خرید. این کره که در نان بود همه چیز را ضایع کرد و نقشه او دیگر به درد نمی خورد. میس مارتا به پشت دکان رفت بلوز ابریشمی را درآورد و آن پیراهن چیت را که سابق می پوشید در بر کرد.
جوشانده بهدانه و بوره را هم بیرون ریخت.
بررسی داستان
o ما با خواندن داستان، به رفتارهای محجوبانه و به دلربائیهای رقت انگیز زنانه (میس مارتا) لبخند می زنیم و در پایان، حتی میخندیم اما… این خنده ای است توام با حیرت و بخصوص خنده ای است تلخ و همراه با اندوه…زیرا داستان، نمونه ای از (طنز سیاه) است.
o طنز سیاه در لایه های نهان خود، درونگرا و تلخ اندیش می باشد و در شکل ظاهر، ارائه اثر و بیان مطلب، از هجو اشخاص و خنده برخاسته از تمسخر مبراست. داستان در شخصیت پردازی، پیشبرد ماجراها ودر فضا سازی و همچنین در لایه های پنهانی و اندیشه اصلی و محوری اثر، ویژگیهای (طنز سیاه) را به طرزی برجسته به کار برده است.
o داستان، همچنین نمونه ای جذاب از (طنز موقعیت) است. میس مارتا که (قلبی رئوف و دکان نانوائی و دو هزار دلار پس انداز دارد)، مجذوب مردی می گردد که مودب است و علی الظاهر نقاشی است تنگدست. بنابراین میس مارتا به تدریج عاشق می شود و خیالپردازی می کند و می خواهد لطفی به نقاشی بیچاره و گرسنه کند اما…
o شخص اصلی داستان، (میس مارتا میچام) است که نویسنده به روانکاوی او می پردازد.مارتا زنی است شایسته و مهربان و تنها تا وقتی که آن مرد را می بیند و بعد «اغلب اوقات گاهی که تنها نشسته چای می نوشید و از آن نانهای برشته لذیذ با مربا می خورد آهی می کشید و آرزو می کرد کاش این نقاش مودب می آمد و به جای نان بیات، از این غذای لذیذ می خورد.» و از منظر اوست که مرد داستان تصویر و ترسیم می شود. مردی که نقاش مستعد و فقیری است و انگار- البته باز از نظر میس مارتا- نظر مساعدی هم به مارتا دارد زیرا: «گاهی چند لحظه ای با میس مارتا صحبت می کرد. مثل این که از گفتار او خوشش می آمد.» مارتای مهربان از فرط تنهایی است که این ناچیزترین رفتارها را نشانه عاشقی می داند و چون آدم خیالپرداز و مهربانی است به تدریج عاشق می شود و برای دلربائی، بلوز گرانبهایش را در دکان می پوشد و بهدانه و بوره را برای زیبائی خود، دم می کند و می نوشد! اما این همه تصورات و تخیلات و بعد دلربائیهای ناشی از آن، در تضاد است با واقعیت شغل و زندگی و عواطف مرد که…
oکه مهندس ساختمان است و برای شهرداری نقشه ای تهیه کرده است تا در مسابقه شرکت کند.نقشه ای که میس مارتا با تصورات عاشقانه و با مهربانی خود، محوش کرده است و… طنز موقعیت، به طرزی تلخ و غمناک و سیاه، شکل می گیرد!
o نکته مهم این است که از مردم شهر و جنب و جوش عادی و روزمره در این داستان نشانی نیست. فضای ساکن و راکد داستان، کاملاً تناسب دارد با شخصیت محجوب و تنهای میس مارتا…
در سراسر داستان، تنها یک بار صدای ماشین آتش نشانی بر می خیزد و بعد… طنین زنگ در و دشنامهای مهندس را می شنویم!
مطلب از این قرار است که صدای ماشین آتش نشانی، استعاره ای است از سوختن (و در اینجا سوختن رویاهای عاشقانه، نجیب و رقت انگیز میس مارتای مهربان و تنها) زیرا بعد از آن دشنامها و فریادهای نقاش ساخته ذهن مارتا و مهندس واقعی است که مارتا… « به پشت دکان رفت، بلوز ابریشمی را درآورد و آن پیراهن چیت را که سابق می پوشید در بر کرد. جوشانده بهدانه و بوره را هم بیرون ریخت.»
o و مهم این است که مهندس داستان نیز منفور و مطرود نیست زیرا او نیز تنها و در همان حال بی کار و احتمالاً آدمی درمانده است زیرا غریب است و محتاج به کار و فقیر… وقتی در نقاشی به (ساختمان) اشاره می کند که ناقص است هم شغل خود را به طرز ضمنی بیان کرده است و هم کنایه ای از زندگی خود اوست و آن زن که در نقاشی، دستی در آب دارد نیز کنایه ای از میس مارتا و زندگی اوست. زیرا در نقد اسطوره ای (آب ) رمز حیات است و زن، تنها (دست) در آب زده و آن را فقط لمس کرده است ، یعنی لمس زندگی ، و لمس عشق.قول تی.اس.الیوت را از یاد نبریم که در هر اثر، بیشتر از آن که نویسنده می پندارد، معنی وجود دارد و همچنین، آشکارا (نان بیات) مثل آثارچخوف، مبتنی بر روانکاوی است.