طنزپردازان آمریکا
قسمت هفدهم:
تحلیل داستان از خاطرات نوشته ی« آرت بوخوالد»
محمدعلی علومی
از خاطرات
الف- ازجمله حوادث سفر به انگلیس این بود که من در یک تعطیلی آخر هفته برای شکار خفاش دعوت شدم که در منطقه ی «اولدساری هال» واقع در «ساسکس» ودر ملک سرهنگ «یان آندرسون»انجام می گرفت. برای یک امریکایی، عجیب و باور نکردنی بود که برای شکار خفاش آن هم به سبک انگلیسی دعوت شده باشد. فلذا احساس این که مرا این چنین «چوبکاری» کرده و به مراسم شکار خفاش دعوت کرده اند، بر خود می بالیدم.اما هیچ گونه اطلاع قبلی و تبحری نداشتم دراین که برای این شکار عجیب چه لباسی باید بر تن کنم. به ویژه آن که این شکارغیر معمول و کم نظیرحکماً ًباید بین نیمه شب و ساعت سه بامداد انجام می شد که خفاش هااز خواب ناز بیدار می شدند. خوشبختانه آقای «آندرسون» میزبان به دادم رسید و یونیفورمی به من داد که معلوم شد یک تور سیمی به عنوان کلاه، یک ربدو شامبر و یک جفت جوراب عجیب، کلّ لباس مخصوص شکار خفاش را تشکیل می دهد.
هوا برای این مناسبت بیداد کرده بود: باران، چون لوله ی آفتابه از آسمان می ریخت. رعدو برق فضایی آکنده از رعب و وحشت پدید آورده بود. باد در ساختمان که به علت قدمتش مخوف و دراکولایی بود، زوزه می کشید.وحشت از در دیوار می بارید.کلنل آندرسون یک راکت تنیس بسته بندی شده به من داد: «این اسلحه ی شماست. با چند حرکت چپ و راست به تمرین بپردازید.»
در میان مهمانان، دکتر«رابین بیر»، جراح پلاستیک به چشم می خورد که از او خواسته شده بود مراحل شکار را برای درمان مجروحان احتمالی دنبال کند.
به محض وارد شدن به سالنی بزرگ، همه ی ما در جاهای تعیین شده قرار گرفتیم. نظر به این که من یک شکارچی مبتدی محسوب می شدم،اجازه داده شد یک مربی نیز هوای مرا داشته باشد. ناگهان سالن نیمه تاریک شد و خفاش ها با سرعتی باور نکردنی در سقف سالن به پرواز در آمدند. بدون مقدمه همه ی حاضران شروع کردند به چپ و راست و دور خود چرخیدن و بی هوا و بی هدف راکت ها را در هوا جولان دادن.غوغای بگیرش! نگذار در برود. آهان! گرفتمش. زدمش. می زنم. داغونش می کنم و رجزهایی از این قبیل گوش فلک را کر می کرد. اما کسی نتوانست حتی یک تلنگر به گوشه ی بال یکی از خفاش ها بزند. من از نحوه ی چرخیدن و رقصیدن حاضران برای ضربه زدن به خفاش ها خنده ام گرفته بود.از طرفی جیغ و داد خفاش ها که هم چنان در فضای سالن در پرواز بودند، کلافه کننده بود. در میان عطسه هاو سرفه های متوالی، یکی چنانچه گویی می خواهد به یک توپ فوتبال «هد» بزند. به هوا پرید اما دست از پا درازتر به زمین باز می گشت.دیگری شیرجه به کف سالن می رفت.راکت ها مثل چکاچاک شمشیرها به هم می خورد.اما نه از شکار خفاش ها خبری بود و نه از ضربه زدن به آن ها. در آن غوغای جست و خیزهای بی ثمر و راکت پرانی های بی اثر، باری، اتفاق غیر منتظره ای هم افتاد که باعث وحشت شکارچیان شد: یکی از خفاش ها،که در جثه و حرکات، درشت تر و قبراق تر از همگنان خود بود و سرهنگ از ابتدا او را برای شکار نشانه رفته بود،در فرصتی به طرف سرهنگ شیرجه رفت و با بال کشیده ی خود، کشیده ی پر زور و متکاملی بر بیخ گوش او نواخت که سرهنگ در دم بر زمین راست شد و جراح پلاستیک فی الفور به بالینش آمد و مشغول مداوا شد.اما سرهنگ برای جبران مافات، با آوای ضعیف و ناله مانندی که باعث خنده ی همه شد، پیش بینی کرد که: «هر طور شده بالاخره می شکارمش!»
وقتی سرهنگ به کمک چوبدستی از زمین برخاست،دوباره راکت ها در هوا به پرواز در آمدندو بگیر و ببندها ادامه یافت.
یکی می گفت:«ای جانمی به این ضربه جانانه!» یکی می خواند:« بزن بزن که دارای خوب می زنی.آفرین برتو،عالی زدی!» اما هر چه به دور و بر خود و بالا و پایین می نگریستی،از ضربه و ضرار¹ خبری واثری نبود و همه اش یک مشت بلوف هایی بود که بین شکارچیان رواج فراوان دارد. پس از مکث کوتاهی، صداها از نو ودوباره به گوش می رسید:«آه، گرفتیش، پس ولش نکن. دست مریزاد به این گرفتنت!»
صدایی می سرود:« مثل این که یکی از خفاش ها نقش زمین شد.»
اما فی الواقع چیزی به جایی نیفتاده بود. فقط چند خفاش با هیاهو و جیغ زنان پایین آمده و با بال و یال خود ضربه هایی به سر وصورت یک مشت لرد و کنت و دوک و مقام های بلند پایه ی انگلستان وایرلند وارد آورده و پی کار خود رفته بودند! القصه، در پایان کار و نزدیکی های صبح، مراسم شکار پایان گرفت و نتیجه صفر در هیچ وهیچ در صفر بود.تنها اتفاق قابل ذکر اصابت اتفاقی گوشه ی راکت یکی از حاضران به گوشه ی بال یکی از خفاش ها بود که داوران نظر دادند آن هم برحسب تصادف صورت گرفته و تعمّدی در کار نبوده است!
یک اتفاق جالب دیگر که داشت فراموشم می شد، بلایی بود که می خواست بر سرِ لرد«بومفیلد» بیاید.این لرد بدنی چاق و چلّه و پوستی بیش از حد استاندارد سفید داشت. در گرماگرم مسابقه مشاهده شد که یکی از خفاش ها مدام دور سر او پرواز می کند و جیغ های هولناک می کشد. وقتی علت از خفاش شناس ها،که دور تا دور سالن ، حسن انجام مسابقه رازیر نظرداشتند،پرسیده شد،آن ها گفتند: بدن گوشتالو و سفید لرد جلب توجه این خفاش را کرده است واو را به هوس خون آشامی انداخته است و حیوان خونخوار دنبال فرصتی است تا بر بدن لرد فرود آمده مقادیری به خون آشامی بپردازد. به توصیه ی مربیان و کارشناسان غرایز خفاشانه، لرد بومفیلد از سالن به بیرون برده شد و مسابقه را به دوستان واگذارد.
طی سال ها واکنون نیز،وقتی کسی با من در باره شکار روباه و شغال در بریتانیا بحث می کند، من با تبختر خاصی می گویم:«شکار روباه و شغال در مقایسه با شکار خفاش با راکت تنیس و روبدوشامبر اصلاً وابداً عددی نیست!»
ب- در طول اقامت در انگلستان،ایامی راهم به شکار قرقاول سپری کردم.در مرغزاری در اسکاتلند به مستغلات لردی رفتیم که دانستن نام او مشکلی از مشکلات شما را حل نخواهد کرد.هر یک از مهمانان در گودال قبلاً کنده شده ای قرار گرفتیم.پشت سر هر یک از ما یک تفنگ پر کن ویک ًکیشً دهنده ی پرنده حاضر به یراق وآماده ایستاده بودند.تفنگ پرکن ها به ظاهر مأموریت داشتند تفنگ های خالی را پر کرده و به دست ما بدهند در خفا و مطابق چشمک صاحبخانه که قبلاً زده شده بود، قرار بود آن ها پس از زدن قرقاول با مقداری به به و چه چه و آفرین گفتن، قضیه را به نام ما مهمان ها تمام کنند!وقتی قرقاول با کیش معمول مربوطه به هوا بر می خواست ، صدای تیر و تفنگ و تق، تق بلند می شد. مهمان که چه بسا در کشیدن گلنگدن هم اشکالات فراوان داشت، در نهایت، انگشت خود را به ماشه نزدیک می کرد و تیری هم بی هدف در می شد که به جایی بر نمی خورد. اما با تیرِ تفنگ پر کن، قرقاول نگون بخت سرنگون می شد و اینجا بود که واژه های تحسین آمیز، مسلسل وار از دهان تفنگ پر کن و پرنده کیش بده بیرون می ریخت:
– «دست مریزاد!احسنت! جانمی به این هدف گیری، درود به هفت تیرکش معروف!
و چیزهایی از این دست. در حالی که هم مهمان و هم تفنگ پر کن نیک می دانستند که مهمان در شکار قرقاول هیچ نقشی نداشته است. من بابت شکارِ خود نزده، حتی تفنگی هم به رسم جایزه گرفتم و کلّی مورد تقدیر شفاهی و کتبی واقع شدم.
پ- سفر به انگلستان همواره برای من جالب و خاطره انگیز بوده است. در مقایسه با قاره ی امریکا، انگلستان مزیّت های خاص خود را داشت. باری، اکنون هم هر وقت به انگلستان می اندیشم ، یاد ماجراهایی می افتم که در این جزیره داشتم. از جمله دعوتی بود که برای اقامت در قصر و مستغلات دوک آف بدفورد در وِبرن ابی از من به عمل آمده بود.
دوک ، نخستین فردی بود که در آن حوالی املاکِ خود را به یک مکان توریستی جذّاب تبدیل کرده بود و در ازای دریافت پول جایزه می داد جهانگردان از املاک قدیمی او دیدن کنند. ظاهراً بدهی های کلان که پدر مرحومش در زمان حیات خود بالا آورده بود، دوک را ناگزیر ساخته بود به این طریق کاسبی به راه اندازد. در وهله ی اول دوک های دیگر، دوک بدفورد را به خاطر این عمل سرزنش می کردند، اما وقتی دیدند نان و آبی در کار است خود نیز دست به کار شده و به جهانگرد پذیری در املاک خود پرداختند.
گفتنی است که این دوک بدفورد حتی از مهمانان ارجمند که خود دعوتشان کرده بود نیز کار می کشید و شام و ناهار مجانی به کسی نمی داد. معروف بود که دوک بارها تأکید کرده بود عزرائیل هم اگر بخواهد جان او را بستاند، باید چیزی در ازایش بدهد والاّ با او همکاریهای لازم را به عمل نخواهد آورد . نحوه ی کار دوک چنین بود که مهمانان را در پست های نگهبانی و راهنمایی توریستها می گماشت. خود من نیز مأمور راهنمایی بازدید کننده ها در طبقه ی دوم عمارت بودم. در سالن بزرگی از این طبقه تصاویر تیر و تبارِ دوک و دوشس همسرش به دیوارها آویزان بود و بازدید کننده ها کنجکاو بودند بدانند کی به کی و کی چه کاره است.
بالاخره روزی که قرار بود من بر اریکه ی راهنمایان تکیه بزنم، فرارسید. من و دهها بازدید کننده در تالار بزرگ تصاویر گرد آمدیم. بازدید کننده ها، چناچه در بازدید های توریستی مرسوم است، مرا در محاصره گرفتند.
من بی اختیار شروع کردم به نظر انداختن به چهره ها، که از هر قشر و طبقه و سن و سال در میان آن ها بودند.اما در بین حاضران نوجوانی ریز نقش و لاغر اندام توجّهم را جلب کرد که نگاه نافذش حتی از پشت عینک ته استکانی تا مغز استخوان آدم کار می کرد. به نظرم از آن انگلیسی هایی آمد که چون بزرگ شود، روباه را هم درس دهد! نمی دانم چرا این بازدید کننده به دلم ننشست. به دلم برات شده بود او در زمره ی افرادی است که در فرهنگ های کلفت و دایره المعارف های چند جلدی به اصطلاح تورّق و تفحّص می کنند. سوالات و مقوله های مشکل و مهجوری می یابندو با طرح آنها در جمع، خوش دارند راهنماها و پاسخگوها را مچ گیری کرده و شرمنده سازند.
اتفاقاً حدسم درست بود. او به عنوان اولین کسی که می خواهد سوال کند، دستش را بالا برد و با اشاره به تصویر یکی از دوک ها، یک سوال فوق برنامه و عجیبی ایضاً به شرح زیر مطرح ساخت :
– از راهنمای محترم می خواهیم درباره ی نوع کج و معوجی و به طور کلّی اعوجاج ویژه ای که در طرز نگاه دوک موج می زند، توضیحات کافی و قانع کننده را به استحضار بازدید کننده ها برساند.ً
من پس از کمی تأ مل دیدم چاره ای ندارم جزاین که اولاً جواب دیشلمه ای به این نوجوان بدهم و دوماً برای خاموش کردن و زبان بستن او از این که سوالات دایره المعارفی بعدی را مطرح نکند ، از در تعریف و تمجید از کمالات او در آیم که هیچ گونه اطلاع و زمینه ی قبلی درباره شان نداشتم. پس در حالی که مستقیم توی چشمان پشت ویترین او نگاه می کردم گفتم:
– این نوجوان به نکته ی ظریفی اشاره کرد که فقط از افراد دارای هوش و ذکاوت خانوادگی می توان انتظار داشت. بلی . من هم تأیید می کنم که دوک مورد نظر دارای یک حالت نگاه عجیب و غیر عادی است و من به نکته ی ظریف این نوجوان نکته ی ظریف خود را نیز اضافه می کنم مبنی بر این که اگر درست دقت شود، نگاه دوک حاوی ملاحت مرموزی هم هست که چه بسا با نگاه بینداز و برو و غیر مسلح از نظرها پنهان است.
با اعلام این مطلب همهمه ای در میان حاضران در گرفت و سؤال جوانک انگلیسی فی الحال به فراموشی سپرده شد و من هم همین را می خواستم. بازدید کنندگان که به هیجان آمده بودند، از من خواستند به توضیحات درباره ی «ملاحت مرموز» ادامه دهم.
در این میان متوجه شدم جوانک که ظاهراً از توضیح من قانع نشده بود، براق شده تا سؤال عجیب دیگری را مطرح کند و حدس توأم با ترس من این بود که او جز ًمچ گیریً هدف دیگری ندارد.پس من دست پیش را گرفتم و از قضا پس هم نیفتادم. با یک نگاه مظلومانه و در عین چپ و راست کردن همزمان و توأمانِ دماغ و لب و لوچه به او ندا در دادم که چنته کاملاً خالی و اوضاع توضیحات خراب است و جوانک که زبان اشاره را نیک در یافته بود، به جای طرح سؤال جدید درآمد که: با آن که سؤالات متعدد و متنوعی را از پیش آماده کرده بوده اما نظر به ضیق وقت و اندرآداب حفظ حقوق حقۀ دیگران برای طرح سؤالات خود، او از مطرح کردن سؤالات بعدی خود صرف نظر می کند. من هم به تلافی، در ناصیه ی پسرک آثار بزرگی در بزرگسالی دیدم. حاضران فی الفور متوجه پیشانی جوانک شدند. اما مثل خود من که چیز جالبی ندیده بودم،آن ها هم مورد قابل توجهی مشاهده نکردند. با وجود این ، سر را به نشانه ی تأیید و تصدیق چند بار پایین و بالا کردند. اما از پسرک انگلیسی بشنوید که به نوبه ی خود از دوک شناسی من به شدت تجلیل کرد و به این ترتیب ما با هم بی حساب شدیم!
باری، من با خیال راحت به توضیحات درباره ی ملاحت مرموز ادامه داده گفتم .اگر به تصاویر دوک های دیگر به دقت بنگریم، خواهیم دید که آن ها نوعاً فاقد این نوع ملاحت هستند و برخورداری از این طرز نگاه در زمان خودِ دوک، به قدری از عجایب و نوادر اتفاقات بود که مشتاقان از راه های دور و نزدیک به قصر وی می شتافتند و دوک با استوندن وجه مختصر و مفیدی از متقاضیان، اجازه می داد آن ها چشمان او را از نزدیک سیر و سیاحت کنند.
در این جا حاضران باکف زدن های ممتد مرا به ادامه ی توضیحات تشویق کردند و من هم که در رودربایستی گیر کرده بودم، به ناچار ادامه دادم:
– یک توضیح دیگر آن که این دوک در عنفوان جوانی، زمان کوتاهی هم صندوقدار یک بانک محلی بود. اما نظر به این که همه چیز را زیاده بر اصل و چند برابر می دید، فلذا آن قدر اسکناس های اضافه بر اصل و زیادی برشمردو به دست مشتریان داد که بانک مزبور در اسرع وقت اعلام ورشکستگی کرد و از ادامه ی خدمات عام المنفعه باز ماند.ً
وقتی توضیحات من به پایان رسید، بازدیدکنندگان کیف های دستی خود را گشودند و هر یک به فراخور حال، یک ذرّه بین ضخیم و ابزار آلاتی تلسکوپ مانند را بیرون کشیدند و به جان عکس دوک افتادند تا آن ملاحت مرموز را در چشم های او کشف کنند. در خاتمه آن ها متّفق القول تأیید کردند که وجود ملاحت مرموز نه تنها اظهرُمن الّشمس که غیر قابل انکار هم هست!
بازدید کننده ی دیگری به عکس دوکی اشاره کرد که دیدنش همانا رعب و وحشت را بر بیننده مستولی می ساخت و درباره ی او اطلاعات خواست. من پاسخ دادم:
-او جدّ اعلای دوک های بعدی است. مشهور است که همسرش را کشت تا با دوشس دیگری ازدواج کند. پسر دوک هم به تلافی، دوکِ پدر را کشت و تا جایی که ما اطلاع داریم، این کشت و کشتار الی یومناهذا همچنان ادامه دارد!
یکی دیگر گفت:ً لطفاً درباره ی آن دوشس که کلاه گیس سفید رنگ بر سر دارد نیز توضیحات لازم را بدهید.ً
– او همانا مادر دوک پنجم از سلسله دوک های بدفورد بود. گفته می شود در زمان حیات خود، سعی بلیغ به کار بست تا مانع ازدواج پسرش با خانم کاترین آف بارسلونا ً بشود. زیرا شایع شده بود کاترین نمی تواند بچه به دنیاآورد.ً
در جریان توضیحات، من پی بردم که مستمعین از اطلاعاتی که در اختیارشان می گذارم غرق در شور و شعف می شوند. پس من هم خسّت و نان خشکی به خرج ندادم و در شادمانی هر چه بیشتر آنها کوشیدم. یادم هست یکی از دوک ها را به ترکیه ی عثمانی بردم، شمشیر برّانی به کفَش دادم و او را با یک ضربۀ جانانه، یکی از امپراطورهای خونخوار عثمانی را به دو شقّه کرد. بعد هم راهِ خود را گرفت و از قصر خارج شد!
شب هنگام بر سر میز شام، ما، افراد بازدید کننده از بخش های مختلف قصر را سرشماری کردیم. بالاترین رقم مربوط به قسمت تصاویر، یعنی بخش خود من بود. من جریان توضیحات درباره ی خاندان دوک را برای صاحبخانه تعریف کردم. او خیلی خوشحال شد و تأسف خورد از این که چرا زودتر به فکر کار و کاسبی از طریق عکس ها نیفتاده بود.
- sue کسی را تحت تعقیب قانونی قراردادن
بررسی داستان
□ «بو خوالد» از عناصر داستانی یاری جسته است و گزارش هایش با فضا سازی، خطوطی از شخصیت پردازی،ایجاد تعلیق و غیره، جذابیت گسترده یافته اند. درآن چه خواندید، طنز موقعیت و گاهی هم طنز کلام، کاربرد یافته اند. به این طرز که …
الف:
□ گروهی از اشراف انگلستان در قصری قدیمی، شکار خفاش به راه می اندازند.میزبان، شخصی است به نام«سرهنگ آندرسون» که یحتمل از سرهنگ های پیر مستعمراتی است با تفختر و تکبر اشرافی و حتماً انبوهی از خاطرات شبه حماسی! احتمالاً آدمی است مثل «دائی جان ناپلئون» خودمان…آن وقت جماعت با آن سابقه ی اشرافیت و سروری بر جهان،از تمدن های پر سابقه و کهن گرفته تا تسلط بر جنگل های تاریک و ترسناک آفریقا،حالا- متضاد با موقعیت اجتماعی و جهانی خود- به کاری عجیب و مضحک می پردازند،شکار خفاش! آن هم با جدیتی که بوخوالد توصیف کرده است.
□ طنز و موضوع آن، در مرز سوررآل قرار گرفته و شبیه کابوس می شود. فضاسازی از قصری تاریک، هجوم انبوه خفاش ها و جماعتی بالباس های غیر عادی که… در هرج و مرجی مضحک به هوا می جهند و بر زمین می غلتند!در این میان شوخی ها و هم چنین طنز کلام نویسنده به این جهت که در تضاد با فضای رعب انگیز است، برجسته و خنده آور جلوه می کند:«نزدیکی های صبح،مراسم شکار پایان گرفت و نتیجه صفر در هیچ وهیچ در صفر بود.تنها اتفاق قابل ذکر،اصابت اتفاقی گوشه ی راکت یکی از حاضران به گوشه ی بال یکی از خفاش ها بود که داوران نظر دادندآن هم برحسب تصادف صورت و تعمدی در کار نبوده است!»
ب:
□ تضادمیان سنن اشرافی کهن با واقعیات جهان جدید،در این بخش، طنز موقعیت را ایجاد کرده است.اشرافیت برخاسته از دوران فئودالیته با انبوه دوک ها ودوشس هاو لردها و کنت هایی که با همدیگر مدام در جنگ های ملوک الطوایفی به سر می بردند، ناگزیر با فنون جنگاوری آموخته می شدند.آن ها در دوران صلح های موقتی و گاه به گاه، به شکارهای خونبار با گرازها و خرس ها و گرگ ها می پرداختند تا…(به قول عبید زاکانی: تا صنعت را به یگبارگی فراموش نکنند!دوره ی جدید و روزگار معاصر اروپا که دوره ی قرون وسطا گذشته و فئودالیسم در آن جا،نابود و محو شده است از آن همه خاطره ها در جنگ ها و شکارهای خونبار و پر هیجان با گرگ و گراز و خرس، حالا تنها همین شکارهای تفریحی قرقاول و کبک مانده که البته، شکل پر جلال و جبروتش را به همان سبک قدما حفظ کرده است. منتهاهمین کبک و قرقاول بینوا را یک شکارچی مزدور می زند وآفرین و مرحبا و دست مریزادش را جناب لرد ومهمان هایش می شنوند!
پ:
□ آرت بوخوالد که اینک،به اجبار مهمان در قصر دوکی عالی مقام است،نقش راهنمای قصر را به عهده گرفته است در موقعیتی طنز آمیز قرار می گیرد.(در فارسی برای معرفی موقعیتی نظیرآن چه بوخوالد گرفتارش شده بود،می گویند که: مهمان خر صاحبخانه است!…وخلاص!) بوخوالد که اطلاعی از سرنوشت انبوه دوک ها و دوشس های محترم و محترمه و عفیف و عفیفه ندارد،ناچار راجع به آن ها کاری می کند که از دستش بر می آید،یعنی شروع می کند به داستانسرایی و خیال پردازی و زندگی واقعی و ملال آوراشرافیت گنده دماغ را در پرده ای از ماجراهای ساختگی می پوشاند و مورد تشویق جماعت و از جمله دوک صاحب قصر واقع می شود.موضوع جالب و طنز آمیز این که جناب دوک به فکر می افتند که:عجب کاری! چرا خیالبافی راجع به اجدادشان- و رو راست،دروغگویی را- منبع کسب در آمد بیش تر نکنند؟
از میان جماعت تماشاگر،فقط یک نوجوان متوجه دروغگوئی های اجباری بوخوالد می شود که البته با بزرگواری، موضوع را درز می گیرد و همین باعث می شود که راوی دور بر می دارد – یعنی در تضاد با سکوت آن نوجوان – بوخوالد هم نامردی نمی کند و تا آن جا پیش می رود که: «یادم هست یکی از دوک ها را به ترکیه ی عثمانی بردم، شمشیر برانی به کفش دادم و او با یک ضربه ی جانانه، یکی از امپراطوری های خونخوار عثمانی را به دو شقه کرد. بعد هم راه خود را گرفت واز قصر خارج شد!»
لایک کنید