طنزپردازان آمریکا
قسمت چهارم:
تحلیل داستانی از « لنگستون هیوز »
محمدعلی علومی
میگی چرا؟
ترجمه ی: بهروز دهقانی
آقائی که شما باشین ، تااون روز من هیچ کار خلافی نکرده بودم و از اون وقت تا حالام نکرده م.یعنی اصلاً فکرشم نیستم. اما اون شب دور، گشنه م بودم ، اونم چه جور!
دوره ی کسادی بود و ، هنوز کارخونه های اسلحه سازی وا نشده بودتا دوباره پول ها به جریان بیفته . هنوز جنگ دوم درگیر نشده بود.
داشتم میون برف ، از خیابون صد و سی و سوم رد می شدم که ، یه هو، یه سیاه دیگه که انگاری اونم مث من گشنه ش بود جلومو گرفت و گفت:
– میگم ها… داداش!… نمی خوای پول و پله ای گیرت بیاد ؟
گفتم: – چرا که نخوانم؟ به ! حرفا می زنی! اما آخه چه جوری؟
گفت: – یکی رولخت می کنیم . اولین سفید پوستی رو که از تو یکی از این کاباره ها دربیاد و پولدارم باشه ، بیخ خرشو می چسبیم لختش می کنیم.
گفتم: – نه بابا!
گفت: – آره لختش می کنیم ،پس چی؟… آخه، مرد حسابی مگه تو گشنه ت نیس؟ مگه همین امروز تو خودت نبودی که پای صندوق اعانه واستاده بودی و تازه آخرشم دست از پا درازتر برگشتی؟ عین خودم . چیزی بت ماسید؟ ها؟ لعنتی!… خلاصه باس تو هم هر چه دلت می خواد داشته باشی . تموم شد و رفت… دستتو دراز کن و ورش دار اگرم داری از گشنگی میمیری ، اقل کم مثل احمقا نمیر! ببینم ، نکنه عاشق چشم و ابروی سفید پوستایی، آره؟ خب اگه نیستی، بزدلی پس – پس چی؟ خیال کردی اونا اصلا محل سگ به ات میذارن؟
گفتم: – نه – که نمیذارن.
گفت: – آره که نمیذارن. این پولدارا میان هارلم و تو کاباره ها و میخونه های شبونه چهل پناه دلار خرج می کنن اما به من و تو که تو خیابونا ویلونیم محل سگ هم نمی ذارن مگه نه، ها؟
… خلاصه امشب یکی از اونا باید یه خورده از پولاشو بسلفه بعد بره خونه ش.
گفتم : – آجانا پس چی؟
گفت: – ولشون کن جهنم شن!… نیگا من خونم همین جاس، تو این زیرزمین پشت کوره ، رو کپه خاکسترا می خوابم. شبا هیشکی اینجا پا نمیذاره.میذارن این جا بخوابم که کوره رو بیام تا صبح بسوزه … آره. اون بالام یه نجیب خونه س . می فهمی که؟ – نیگا ، اون یارو رو که پیدا کردیم، تو می گیری هلش میدی تو زیرزمین . اون وقت منم می کشمش تو و دوتایی می بریمش پشت کوره دخلشو میاریم، از پول و ساعت و این جور چیزا، هرچی داشته باشه ازش میستونیم، بعدم میفرستیمش تو حیاط عقبی . اگه هوار کشید [ که حتماً وقتی هوای سرد به تنش بخوره هوارش درمیاد]، مردم خیال میکنن یه سفیدپوس مست کرده و اون بالا با یه نشمه ی سیاه دعواش شده. اگر ببیننش هم میگن لابد مجبور شده لباساشو بذاره و فلنگو ببنده . خب، تا اون وقت دیگه من و تو هم زده یم به چاک جعده… چه طوره داشم؟
جونم واستون بگه ، آقام که شما باشین، اون شب من اونقده خسته و گشنه بودم و سرما پیرمو درآورده بود که هیچ نمی دونستم به یارو چی جواب بدم. همین قد گفتم ((باشه!)) و قرارشو گذاشتیم.
اون وقت شب انگاری خیابون صدو سی و سوم حسابی داشت دست و پا می زد :
مردم می اومدن و می رفتن . تاکسی ها و ماشینا این ور و اون ور می روندن. زنا هول می زدن و سفید پوسای بالای شهر دنبال کاباره ها می گشتن.
درست نصف شب بود.
زیرزمین این یارو سیاهه ، درش درست بغل در ((باردیکسی)) بود . همون جایی که یه زنیکه توش از اون ((بلوز)) ها می خونه که سفیدای لعنتی براشون جون میدن.
آقام که شما باشین ، عینهو همونی شد که دلمون می خواس.
همون دیقه یه دسته سفید پوس، با خزو پر از سر پیچ خیابون پیداشون شد.
انگار ماشینشونو تو لنارکس پارک کرده بودن ، چون با تاکسی اومده بودن ، دیگه تو برفا راه نمی رفتن.
وقتی رسیدن جلوی ما ، یکی از زنا گفت :
– ای داد، ادوارد! جونی، من کیف و قوطی سیگار و و قوطی پودرمو تو ماشین جا گذاشتم . بی زحمت باس بری و برداری بیاریشون.
همه شون چپیدن تو بار دیکسی ، جز اون پسره که برگشت به لناکس.
آقام که شما باشین ، ادوارد اون شب دیگه به باردیکسی برنگشت. نه جونم. اوهوم م ، واسه ئی که ما نگذاشتیمش بره! آره…
جونم واستون بگه ، وقتی با اون قر و فر و لباس، با اون پالتو سیاه معرکه ش(که ای کاش مال من بود) برگشت، من از قصد سرخوردم و برا اینکه رو برفا زمین نخورم چارچنگولی یارو رو چسبیدم و تا اومد بفهمه که چه بلایی داره سرش میاد ، از پله ها کشیدمش پایین . یارو هم که دم زیرزمین وایساده بود و می پائید ، ترو چسب کشیدش و… خلاصه موقعی فهمید اوضاع از چه قراره، که دیگه خیلی دیر شده بود و ما تونسته بودیم یه ضرب ببریمش پایین و بکشیمش پشت کوره و بندازیمش تو زغالدونی. وقتی داشتیم با هم سر می خوردیم طرف پایین ، به اش گفتم : – جیکت در نیادها!
اون پشت چندون روشن نبود. یه شعله کوچولوی گاز، با نور آبی رنگی از میون گرد زغالسنگی که توی هوا بود کورکوری می کرد.
تا چند دقیقه ای نمی تونستم ببینم پسره قیافش چه جوریه.
یارو سیاهه بهش گفت: – ادوارد! اینجا ، زغالدونی، هوار موار نکشی ها!
اما طفلکی ادوارد هوار موار نمی کشید. همین جور نشسته بود روی کپه زغالها و جیکش در نمی آمد، گمونم از ترس ضعف کرده بود .
سیاهه بهش گفت:
– آره. زغال مغال هم مپرونی ها!
اما طفلکی ادوارد اهل زغال مغال پروندن هم نبود.
یه خورده که گذشت، با صدای قشنگ سفیدپوستیش پرسید:
– چیکار می خواین بکنین؟ موضوع آدم دزدیه؟
آقام که شما باشین… ما دیگه فکر آدم دزدیشو نکرده بودیم . گمونم واسه همین بود که از این حرف هردومون یکه خوردیم. می دیدم یارو سیاهه به فکر افتاده بود که ببینه راس راسی می شه حریفو گرو نیگر داشت یا نه. بعدم انگار خوب که فکراشو کرد، دید نه، کار عاقلونه ای نیس، چون برگشت به پسره سفیده گفت:
– نه داداش. ماها آدم دزد نیستیم. یعنی ، راستش وقتشو نداریم. فقط گشنمونه و، بس… خب، رفیق رو کن ببینیم. ناشت چی داری.
پسره سفید دس کرد جیبش .
شریکم از میون همه چیزای دیگه کیف زنونه زنجیردار خوشگلی رو که ادوارد واسه همون برگشته بود قاپید و تو هوا جلو صورتش گرفت.
گفت: – وای وای وای ، ناکس لعنتی! نشمه م واسه یه همچی چیزی جونش درمیره. از این جور چیزای قشنگ خیلی خوشش میاد… خب، رو کن ببینم ، دیگه چی ها داری؟
پسره سفیده پاشد وایساد و، یارو سیاهه جیباشو گشت. یک کیف پول و یه ساعت طلا و یه فندک درآورد.
بعدشم یه حلقه کلید و خرت و پرتهای دیگه ای که به درد یه کاکا سیاه نمی خورده. وقتی جیبای پسره رو خوب گشت ، گفت:
– عشق است! گمونم فردا بتونم یه چیز دندون گیر حسابی بریزم تو خندق بلا!… خب، عجالتا” می تونیم یه سیگاری با هم دود کنیم.
اینو گفت و قوطی سیگار یارو رو وا کرد.
گفت: – یکی وردار!
از اون سیگارای معرکه بود!… به من و، بعدم به پسره سفیده تعارف کرد.
پرسید: – چه جور سیگاریه این؟
پسره سفیده با ترس و لرز گفت :
Benson,s Hedges –
ترسش از یارو شریک من بود که، وقتی سیگارشو پک زد قیافه اش یه جور بد و ترسناکی تو هم رفت. اخماشو هم کشید و گفت: – خوشم نیومد پسر. چرا سیگار حسابی نمی کشی؟ بعد، از پسره که رو زغالها وایساده بود پرسید:
-از کجاها پا می شی با این جور سیگارا راه می افتی میایی هارلم؟… مگه نمی دونی هیچ سیاهی از این جور سیگارا نمی کشه؟… واسه چی این زنای قشنگ پولداری رو که نیم تنه خز سفید تنشونه ور میداری میاری اینجا تو هارلم؟ ما سیاها حتی نیم تنه خز سیام از سرمون زیاده، چه رسه به سفیدش. اینو می دونی یا نه؟
خب ، حالا ازت یه چیزی می خوام بپرسم.
پسره بیچاره، دیگه کم مونده بود بزنه زیر گریه.
سیاهه همونجور دنبال حرفشو گرفته بود و می گفت:
– سه چهار ماه که همین جور تو خیابون لناکس بالا و پایین میروم کاری پیدا کنم. گوش خوابونده ام یه پولی دستم بیاد که کفشامو بتونم نیم تخت بندازم…آخه تو رو خدا یه نیگائی بکن!
پاشو بلند کرد که پسره سفید تخت کفششو ببینه. راس راسی هم که چه سوراخائی ته کفشش بود!
به پسره سفیده گفت:
– دیدی؟…خب.. اون وقت تو لعنتی روت میشه، یا جیگرشو داری، که با لباس رسمی و این پیراهن شق و رق که جلوش یه ردیف الماس برق برق می زنه و این شالگردن ابریشمی و این پالتوی گرون قیمت پاشی بیایی اینجا جلوی روی من قاد قاد راه بری و قر بدی و چسی بیای؟ یاالله! پالتو رو ردش کن بیاد!
پسره سفیدپوستو چسبید و پالتوشو از تنش درآورد.
– ما که نمی تونیم از این لباسای وکیلای مجلس تنمون کنیم. ( اسموکینگ یارو رو می گفت.) اما گاس بتونیم ازون دگمه های پیرهنت واسه نشمه مون بدیم گوشواره ئی چیزی درست کنن. یاالله، درشون بیار!
من همه ش اونجا وایساده بودم و نیگا می کردم. هیچ کار دیگه ئی نمی کردم .
حالا دیگه همه چیز یارو رو ازش گرفته بود و دستاش پرپر بود .
گفت: – تو، این جا، تو هارلم، الماس به سینه ت بزنی و من از گشنگی بمیرم ، نکبت؟
سفیده گفت: – متأسفم!
سیاهه گفت: – موتس سفی؟ هوم م م، آررره! موتس سفی!… اسمت چیه عفریت؟
سفیده گفت : – ادوارد پیدی مک گیل سوم.
سیاهه گفت : – دکیه! سوم چیه دیگه؟ اون دو تای دیگه کدوم گورن؟
سفیده گفت: – پدر و بابا بزرگم … من هم سومی هستم.
سیاهه گفت: – منم پدر و بابا بزرگ داشتم ، اما ((سومی)) نیستم ، اولی ام . لنگه م تو دنیا پیدا نمی شه. از اون مدل های تازه شم . می دونی؟ نوبرش!
و قاه قاه از شوخی خودش خندید.
وقتی می خندید، پسره سفید پوسته درست و حسابی و حشتش ور داشته بود. دیگه هیچی نمونده بود که هوار بکشه .
دوباره رو کپه زغالا گشت. جلو پیرهنش ، اون جائی که الماس ها رو کنده بود، سیاه سیاه شده بود.
بالای زغالدونی، از یه شیشه شیکسته سوز نابکاری می زد تو و سفید پوسته که سر دو سم چمبک دیگ دیگ می لرزید . هیجده بیست سالو شیرین داشت. یکی از اون بچه ننه های درست و حسابی بود که دور و ور میخونه ها شبونه می پلکن.
یارو سیاهه همون جور می خندید. وقتی ترس پسره سفیده رو دید، گفت:
نترس. نمی خوایم بکشیمت. وقتشو نداریم، اما آقا سفیده . اگه زیادی رواون زغالا بشینی مث من کاکا سیا میشی ها! … خب، کفشارم رد کن بیاد. گاس بتونم صنار سه شی ئی بفروشم شون.هر سه تامون زدیم زیر خنده ، و ، د بخند!
یارو سیاهه گفت:
سفیده کفشاشم درآورد. اما وقتی داشت اونارو می داد دست سیاهه، خودشم دیگه تاب نیاورد و هری زد زیر خنده. آخه خیلی مسخره س که آدم کفشاشو بده به یکی دیگه و خودش با جوراب راه بره، مگه نه؟
خب دیگه. شما دوتا می تونین همین جا بمونین و هر قدر دلتون میخواد بخندین ، اما من دیگه میرم … عزت زیاد!ناکس از زیر زمین رفت بیرون و همه چی رم با خودش برد!تو دالون تاریک دنبالش دویدم و هوار زدم:
من درست مث اولی که اونجا اومده بودم ، دست خالی موندم. آره جونم ، اون ناکس من و پسره سفید و که رو کیسه زغال وایساده بود قال گذاشته رفت و، پولا و الماسا و همه چی، حتی کفشارم با خودش برد!
می دونین چیکار کرد؟
نیگا کن، یاروئه! نمی خوای یه چیزی هم به من بدی؟ آخه سهم من چی می شه پس؟سرم داد کشید که : – برگرد همون جا ، هالو ! مواظب سفید پوسه باش تا من بزنم به چاک… برگرد، اگرنه هرچی دیدی از چش خودت دیدی.پسره سفید پوسته گفت: – ببینم . رفتش؟یخه اسمو کینگشو زد بالا و گفت :
گفتم : – لابد این جا که نیست.
من موندم و پسره سفیده که تو زغالدونی واساده بود… اون ، عینهو ، به یه جوجه پرکنده می مونست و من، عینهو احمق تموم عیار! – آقا هر دوتامون یه هو از زور پسی زدیم زیر خنده و ، حالا نخند کی بخند!
برگشتم!
انقد تاریک بود که اصلاً نمی دیدمش . فقط صداشو می تونستم بشنفم.
اما خیلی بامزه بود . کیف کردم! خیلی خیلی مهیج بود!گفت:- نه کاکا. اینجورام نیس.اما پسرسفیده دوباره سرشو تکون داد که نه. گفتم:- آره.چرا نه.رفتم بیرون و این ور و اون ورو نیگا کردم. از آجان پست خبری نبود. آدم زیادی هم تو خیابون دیده نمی شد. به پسر سفیده گفتم: تو راه همش فکر پسر سفیده بودم با اون همه پولش. با خودم می گفتم:
– فکر می کنی این سفیدا چه مرگشونه؟ تو می گی اینا واسه چی خوشبخت نیستن؟
دست از پا درازتر و گشنه تر از حالا، تو خیابون راه افتادم.
– عزت زیاد! خوشحالم که دست کم، تو یه کیفی کردی! بعدشم رامو کشیدم و رفتم و ولش کردم به امون خدا که با جوراب لب پیاده رو وایسته و منتظر تاکسی بشه.
به دالون تاریک که رسیدیم به اش گفتم:- یه دقه صب کن.
بعد پرسید: – خب. حالا دیگه می تونم برم رد کارم؟
گفتم: – چرا، چرا، هست.
گفتم: – داداش ، اگه من به اندازه تو پول داشتم ، مدام کیفم کوک بود.
بررسی داستان
«می گی چرا؟» نمونه ای از طنز موسوم به ( طنز سیاه) است، تیره و زهرآلود! آندره برتون در مرفی این نوع طنز گفته است که: « طنز سیاه از بسیاری چیزها، نظیر یاوه گویی، تمسخر سفسطه آمیز و شوخی بدون وقار به دور بوده و بالاتر از همه ، طنز سیاه دشمن سانتی مانتالیسم است.»
در این داستان، خستگی، گرسنگی، سرمازدگی و بی پناهی در تضاد قرار دارد با امنیت خاطر و سیری بی حد برخاسته از ثروت و رفاه فراوان نژاد برتر، سفید پوست ! در گفتگوها و صحنه ای از داستان آمده است که : «[سیاهه] می گفت – سه چهار ماهه که همین جور تو خیابون لناکس، بالا و پایین می رم کاری پیدا کنم . گوش خوابونده م یه پولی دسم بیاد که کفشامو بتونم نیم تخت بندازم…
پاشو بلند کرد … راس راسی هم که چه سوراخایی ته کفشش بود!
به پسرسفیده گفت – …اون وخ تو لعنتی روت می شه یا جیگرشو داری که با لباس رسمی و این پیرهن که جلوش یه ردیف الماس برق می زنه…بیای این جا جلو روی من قاد قاد راه بری و قر بدی؟»
فقر تباه کننده در کنار ثروت و تجملات تباه کننده! موضوع و همچنین مضمون و پرداخت داستان، بر اساس محور مذکور شکل گرفته است. اگر (سیاهه)تباه و ویران شده است (یاروسفیده) هم موجودی تباه و ویران است آن طور که در داستان آمده …
داستان ، (طنز موقعیت)است . دو سیاهپوست بی کار ، ناچار به دزدی روی می آورند اما راوی داستان، سیاهپوستی است که از همدست سیاه خود فریب می خورد و خود او نیز به نحوی مورد غارت قرار می گیرد: « تو دالون تاریک دنبالش دویدم و هوار زدم – یه نگا کن یاروئه! نمی خوای یه چیزی هم به من بدی ؟ آخه سهم من چی می شه پس؟
انقد تاریک بود که اصلاً نمی دیدمش … سرم داد کشید که – برگرد همون جا ، هالو!مواظب سفید پوسته باش تا من بزنم به چاک»
طنز موقعیت در داستان ، مدام گسترده می شود. پسره سفیدپوست در آن زیرزمین تاریک و نمور در کنار کپه ذغالها، موقعیتی هر چند موقت، شبیه به راوی سیاه پوست می یابد . یعنی لخت و عور و ترسیده و بی پناه می شود اما درچنین حال و موقعیت کمابیش مشابه و مساوی، باز هم تضاد است میان زندگی راوی و زندگی پسره سفیدپوست. او از وضع جدید خود، حتی لذت هم می برد ومی گوید : « – این تنها چیز مهیجی بود که تا حالا برام اتفاق افتاده…»
ودر تضاد با آن هیجان ، برای راوی سیاه و محکوم به گرسنگی و بیکاری و فلاکت ، وضع از این قرار است که : « تو راه همه اش فکر پسره سفیده بودم با اونهمه پولش. با خودم می گفتم – فکر می کنی این سفیدا چه مرگشونه؟ تو می گی اینا واسه چی خوشبخت نیستن؟»
داستان ، مانند نمایشنامه ای است که در دو صحنه خیابان و زیرزمین می گذرد و بازیگر فعال این نمایش ، نه راوی داستان ، بلکه سیاهپوستی است که از فرط تنگدستی ، تبهکار شده است و دیگر حتی به همدست خود هم رحم نمی کند!
انزجار راوی از سیاهپوست تبهکار و کلاهبردار و نفرت او از سفیدپوست ثروتمند، میان راوی و ماجرا فاصله ای ایجاد می کند که در لحن داستان و در تعریف و توصیف فضاها و اشخاص و شرح ماجراها، منعکس می شود. راوی ، تماشاگر گرسنه ثروت و فقر، خیابانهای شلوغ، آدمهای پولدارو عیاش و از آن طرف زیرزمینهای تاریک و خوفناک و آدمهای مفلوک و تبهکار است. راوی از خیابان می آید و به خیابان بر می گردد با این پرسش که از خود و مخاطب دارد که: « تو می گی اینا واسه چی خوشبخت نیستن؟»