طنزپردازان آمریکا
قسمت پنجم:
تحلیل داستانی از « جیمز تربر »
محمدعلی علومی
شبی که تخت خواب افتاد
ترجمه ی: منوچهر محجوبی
گمان می کنم جالب ترین حادثه دوره جوانی من در کلمبو ، اوهایو، مربوط به شبی باشد که تختخواب روی پدرم افتاد. البته تعریف کردنش(برخلاف گفته بعضی از رفقائی که تا حالا پنج شش بار ماجرا را شنیده اند) بسیار مؤثرتر از نوشتنش است، چون موقع تعریف کردن لازم است اسباب خانه را بهم بریزند،درها را تکان دهند، و مثل سگ پارس کنند، تا فضای مناسب ایجاد شود و شباهت دقیقی با آن ماجرای باور نکردنی پیدا کند.
ماجرا وقتی شروع شد که پدرم یک شب تصمیم گرفت در زیر اتاق زیر شیروانی بخوابد، تا از همه دور باشد و بتواند فکر کند، مادرم با این عقیده مخالف بود، چون می گفت که تختخواب چوبی آن بالا ناسالم است: راست هم می گفت، تق و لق بود و قسمت بالای سرش سنگین بود و اگر تختخواب از هم در می رفت، آن تکه اش محکم به کله پدر می خوردو می کشتش. به هر حال این صحبت ها او را منصرف نکرد و ساعت ده و ربع که شد، در ورودی راه پله های اتاق زیر شیروانی را پشت سرش بست و از پلکان باریک و پیچا پیچ بالا رفت. چند دقیقه بعد به بستر خزید، صدای جیر جیر نحس تختخواب را شنیدم. پدربزرگ، که وقتی پیش ما بود معمولاً در اتاق زیر شیروانی می خوابید، چند روز پیش ناپدید شده بود،(در این گونه موقعیت ها معمولا شش هفت روزی ناپیدا بود و وقتی پیدایش می شد عصبانی بود و غرغر می کرد و خبر می داد که یک عده آدم بی کله به امریکا ریخته اند وارتش امریکا یک سر سوزن شانس ندارد.)
در زمان این ماجرا، پسر عمه عصبی من بریگزبیل به دیدن ما آمده بود. این مومن عقیده داشت که یک شب، موقعی که در خواب است، نفسش بند می آید.احساس می کرد که اگر شب ها ساعتی یکبار از خواب بیدارش نکنند، ممکن است در خواب خفه شود، عادت داشت که یک ساعت شماطه دار بالای سرش بگذارد که تا صبح ساعتی یکبار زنگ بزند، اما من قانعش کردم که این عادت را ترک کند.
در اتاق من خوابید و من بهش گفتم آن قدر خوابم سبک است که اگر کسی در اتاق من تنفسش قطع شود،فوری از خواب می پرم. شب اول امتحانم کرد- که البته از قبل حدس می زدم – و به مجرد اینکه تنفسم آرام شد و اطمینان پیدا کرد که به خواب رفته ام، نفسش را لحظه ای در سینه حبس کرد .البته من خواب نبودم و فوری صدایش زدم. ظاهراً این کار، یک خرده ترسش را کم کرد، اما برای احتیاط یک لیوان عرق کافور، روی میز کوچکی، بالای سرش گذاشت، و گفت که اگر آن قدر بیدارش نکردم که داشت از دست می رفت، عرق کافور را که درزنده کردن آدم نیمه جان معجزه می کند، استشمام خواهد کرد. بریگز، در خانواده شان، تنها آدمی نبود که از این اخلاق های عجیب و غریب داشت، عمه پیرمان، عمه میلیسابیل هم ( که مثل مردها می توانست انگشت هایش را در دهن کند و سوت بلبلی بزند) از این اعتقاد راسخ ناراحت بود که مقدر شده است در«ساوت های استریت» بمیرد، چون در «ساوت های استریت» به دنیا آمده بودو در«ساوت های استریت» عروسی کرده بود.
بعد نوبت به خاله ساراشوف می رسید که شب ها وقتی به بستر می رفت، با ترس دست به گریبان بود که یک دزد شب رو، با یک سیلندر پر از کلروفورم وارد خانه اش شده است و می خواهد کلروفورم را از زیر در اتاق خواب، به توی اتاق بفرستد. خاله ساراشوف، برای رهایی از این بلا – چون ترس عظیمش بیش تر از داروی بیهوشی بود تا از دست دادن اثاث خانه – همیشه هر چه پول نقد، ظروف نقره ،چیزهای قیمتی دیگر داشت، در یک بسته بندی تمیز و مرتب، درست پشت در اتاق خوابش می گذاشت، و روی آن یادداشتی به این مضمون می گذاشت: ” تمام دارائی من همین است، خواهش می کنم همه را بردار و کلروفورمت را مصرف نکن،چون چیز دیگری ندارم.”
خاله گریسی شوف هم نوعی ترس از شب رو داشت، اما در برخورد با او طاقتش بیش تر بود. این خاله ی عزیز مطمئن بود چهل سال است که هر شب دزدهای شب رو به خانه اش می روند.این واقعیت تاکنون چیزی از خانه اش گم نشده بود، عکس قضیه را ثابت نمی کرد. همیشه ادعا می کرد که پیش از آن که فرصت دزدی پیدا کنند، با پرتاب کردن لنگه کفشش به راهرو، فراری داده است. وقتی که به بستر می رفت، هرچه لنگه کفش در خانه بود، همه را کنار دستش می گذاشت، پنج دقیقه بعد از این که چراغ را خاموش می کرد، توی رختخوابش بلند می شد و می نشست و داد می زد: “اوهوی!” شوهرش که از سال ۱۹۵۳ یاد گرفته بود که این ماجرا را نشنیده بگیرد،یا خواب بود یا خودش را به خواب می زد.در هر دو حالت، به کش و واکش های او محل نمی گذاشت و او ناچار می شد بلند شود و یواش یواش، روی پنجه پا، یا پاورچین به طرف در اتاق برود، آهسته بازش کند و یک لنگه کفش به این سر راهرو و یک لنگه دیگر به آن سر راهرو پرت کند.بعضی شب ها، همه ی کفش ها را پرت می کرد و بعضی شب ها فقط یک جفت مصرف می کرد.
ولی مثل این که دارم از قضایای جالب شبی که تختخواب روی پدرم افتاد دور می افتم. نصف شب که شد همه در رختخواب های مان بودیم. تجسم طرز قرار گرفتن اتاق ها و وضعیت کسانی که آن ها را اشغال کرده بودند، برای فهم آن چه بعداً اتفاق افتاده است، در اولین طبقه ی بالا(درست زیر اتاق خواب زیر شیروانی پدرم) مادرم و برادرم هرمان خوابیده بودند. هرمان گاهی شب ها در خواب آواز می خواند، و معمولاً سرودهای نظامی ” پیش به سوی جورجیا ” یا “به پیش سربازان مسیحی “را می خواند. من و بریگزبیل در اتاق مجاور این اتاق بودیم، برادرم “روی” ، در اتاق بعد از اتاق ما بود. سگ مان، رکس، در راهرو خوابیده بود.
تختخواب من، از آن تختخواب های سفری ارتشی بود، یکی از آن هائی که اگر بخواهی رویش راحت بخوابی، باید دو لبه ی اضافی اش را، که مثل نیم دایره های سر و ته میزهای قابل تغییر، از طرفینش آویزان بود، بالا بیاوری و با قسمت افقی وسطش، هم سطح کنی، وقتی این دو تا قسمت را بالا می آوری، اگر طوری غلت بزنی که بیائی روی یکی از این دو لبه، وضع خطرناکی پیش می آید، چون تختخواب در وضعیتی است که کاملاً دمر می شود و خودش با لحاف و تشک و ملافه، با یک صدای عظیم ناشی از سقوط، روی سرت می افتد. در واقع این دقیقاً همان چیزی است که حدود ساعت دو بعد از نصف شب اتفاق افتاد، ( کسی که بعدها در یادآوری صحنه، از آن به عنوان “شبی که تختخواب روی پدرت افتاد” نام برد، مادرم بود.)
من که (به بریگز دروغ گفته بودم) خوابم سنگین بود و دیر بیدار می شدم، اول که پایه های آهنی در رفت و بروی زمین افتاد نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است، در ابتدا،هنوز در رختخواب پیچیده شده بودم و آزاری ندیده بودم. رختخواب هم مثل چادر رویم افتاده بود. با وجود این، هنوز بیدار نشده بودم و در این مدت فقط چند لحظه ای به مرز هوشیاری رسیده بودم و برگشته بودم، به هر حال این سر و صدا مادرم را، دراتاق بغلی، فوری بیدار کرد و او دچار این برداشت آنی شد که پیش بینی نحسش وقوع یافته و تخت چوبی بزرگ طبقه بالا روی پدر افتاده است، بنابراین جیغ زد “به داد پدر بیچاره تان برسید!” . این فریاد، بیش از صدای افتادن تخت من، اثر کرد و هرمان، که در اتاق او بود، بیدار شد، خیال کرد که مادر، بی هیچ علت آشکار، دچار حالت هیستریک شده است. او می کوشید مادر را آرام کند، داد زد “مامان، حالت خوبه؟”
شاید حدود ده ثانیه، با هم فریاد رد و بدل می کردند: “به داد پدر بیچاره تان برسیم” و “مامان حالت خوبه”. این سر و صدا،بریگز را بیدار کرد. حالا دیگر من هم بهوش آمده بودم و به طریقی مبهم، حس می کردم که اوضاع از چه قرار است، اما هنوز درک نمی کردم که بجای روی تختخواب، در زیر تختخواب قرار گرفته ام.
بریگز، که در میان فریادهای رعدآسا، با ترس و تشویش از خواب پریده بود، به این استنتاج آنی رسید که دارد خفه می شود و ما همه در کوششیم که بهوشش بیاوریم و نجاتش دهیم – با ناله ای خفیف، لیوان عرق کافور را از بالای سرش چنگ زدو بجای این که بویش کند، آن را روی خودش ریخت، اتاق را بوی گند کافور پر کرد، نفسش بند آمد و مثل آدم هائی که دارند خفه می شوند،«هق- هقق» از گلویش درآمد، چون ظاهراً موفق شده بود زیر تأثیر بوی تند عرق کافور، نفسش را بند بیاورد، خودش را از تختخواب بیرون انداخت و کورمال کورمال بطرف پنجره باز اتاق رفت، اما به پنجره ای که بسته بود رسید، با دست هایش چنان به پنجره کوبید که صدای شکستن شیشه و افتادن تکه هایش به کوچه زیر پنجره به گوشم رسید. در این موقع بود که من، با تقلایی که برای بلند شدن می کردم، با احساسی مرموز و غریب دریافتم که تختخوابم روی من است حالا نوبت من بود که گیج و گنگ و خواب آلود ، گمان کنم تمام این جنجال نتیجه ی کوشش دیوانه واری است که برای بیرون آوردن من از آن وضعیت نادر و مخاطره آمیز صورت می گیرد.
فریاد زدم: “مرا از این جا بیرون بیاورید،مرا بیرون بیاورید” زیرا خیال می کنم حس کردم که در یک معدن مخروبه مدفون شده ام. بریگز،که در کافورش غرق شده بود صدای«قوق» مانندی از گلویش بیرون داد.
در این موقع مادرم، که هنوز جیغ می کشید، و به دنبال او هرمان، که هنوز داد می کشید، تقلا می کردند در راه پله اتاق زیر شیروانی را باز کنند، تا بالا بروند و جسم نیمه جان پدرم را از میان تخته پاره های تخت بیاورند. اما در محکم بود و زیر بار نمی رفت، ضربه های دیوانه وار مادرم به در، تنها اثری که داشت ، اضافه کردن بر سر و صداهای موجود بود . حالا” روی ” و سگ هم آمده بودند و اولی مرتب سوال می کرد و دومی پارس.
پدر، که از همه دورتر بود و صدای خورخورش از همه بلندتر، کم کم از صدای ضرباتی که به در راه پله وارد می آمد، بیدار شده بود.او که خیال کرده بود خانه آتش گرفته با صدائی آرام و خواب آلود گفت: “دارم میام،دارم میام” و دقایق بسیاری گذشت تا کاملاً بیدار و هوشیار شد. مادرم که هنوز هم خیال می کرد اوست که زیر تخت مانده، از شنیدن صدای ناله وار “دارم میام ” این برداشت را کرد که پدر در حال احتضار است و داره با عزرائیل حرف می زند، به این جهت فریاد زد: “داره می میره”.
بریگز برای مطمئن کردن او، داد زد “حالم خوبه، حالم خوبه”زیرا هنوز هم خیال می کرد که نزدیک بودن او به مرگ بوده که ما را چنین ناراحت کرده است. بالاخره کلید برق را در اتاقم پیدا کردم،قفل در را گشودم، من و بریگز هم به گروه مبارزان پشت در راه پله پیوستیم ،سگ، که هیچ وقت بریگز را ندیده بود، به طرفش پرید – چون خیال می کرد اوست که در ماجرای ناراحت کننده مقصر است – و “روی” ناچار شد سگ را ول کند و بریگز را بگیرد. صدای بیرون آمدن پدر از تختخواب راهمه شنیدیم ، روی فشار داده و در راه پله را با تکانی قهرمانی، باز کرد و پدر، خواب آلود و عصبانی اما صحیح و سالم، از پله ها پایین آمد، مادرم تا او را دید، به گریه افتاد و رکس به زوزه کشیدن پرداخت. پدر پرسید:
“ترا به خدا این جا چه خبر است؟”
بالاخره موقعیت، مثل جور کردن تکه های یک معمای تصویری، بهم آمده روشن شد. پدرم به علت پا برهنه گشتن مختصری سرما خورد، اما نتیجه سوء دیگری نداشت. مادر که همیشه طرف روشن هر چیز را می بیند، گفت:
“خوشحالم که پدربزرگت این جا نبود.”
بررسی داستان
تختخوابی در نیمه شب واژگون می شد و اهالی خانه، در موقعیتی خنده آور و طنزآمیز قرار می گیرند.
داستان ، نمونه ای درخشان از طنز موقعیت است و به ظاهر ، موضوعی بسیار ساده دارد اما داستانی است سهل و ممتنع، زیرا…
نویسنده برای موقعیت طنز، پیش زمینه ها را هوشمندانه ارائه داده است. به این ترتیب که: پدر تصمیم می گیرد که دور از جماعت، برای فکر کردن در تختخوابی تق و لقو خطرناک بخوابد و در همان حال پسر عمه راوی داستان، متوهم بوده و خیال می کند که عاقبت در خواب خفه خواهد شد و در این میان ، (هرمان)- برادر راوی هم گاهی در خواب سرودهای نظامی می خواند- انگار موزیک متن آشوب- همچنین سگی است که بنا به غریزه و تربیت، به سوی غریبه ها هجوم می برد… با تدبیر و تشکیل چنین زمینه هایی است که آن هرج و مرج مضحک در منطق داستان، باورپذیر و موجه جلوه می کند امّا…
اساس داستان طنز و ایجاد آن، بر مبنای عدم تجانس در معنای گسترده آن است. شبی است همچون شبهای دیگر که علی القاعده، زمان سکون و سکوت و آرامش می باشد و پدر، گفته شدکه به طرزی طبیعی و حتی مادی، میخواهد که دور از دیگران بخوابد تا به چیزهایی فکر کند. ولی هنگام به بستر رفتن و خوابیدن و در تضاد با شب آرام و آرامش خفتن است که آشوب و هرج و مرجی گسترده شروع می شود و طنز موقعیت شکل می گیرد.
“ً تخت در رفت و مرا زمین زد … این سر و صدا مادرم را فوری بیدار کرد، جیغ زد – به داد پدر بیچاره تان برسید… هرمان که در اتاق او بود بیدار شد، خیال کرد که مادردچار حالت هیستریک شده است، داد زد- مامان حالت خوبه؟
بریگز که در میان فریادهای رعدآسا با ترس و تشویش از خواب بیدار پریده بود…”
می بینیم که آشوب، دائماً گسترده می گردد و همه را در بر می گیرد.موضوع مهم این است که…
علت آشوب همه گیر و گسترده، تصورات بی پایه و اساس اشخاص است! یعنی تصورات و حتی توهمات اشخاص در تضاد با واقعیت قرارگرفته و ایجاد آشوب می کنند.تمام اشخاص داستان متوهم شده و فریاد می زنند: مادر، هرمان، راوی، پسرعمه و حتی سگ خانه و این همه آشوب، البته در تضادی خنده آور قرار دارد با آرامش و خواب سنگین پدر – موضوع اصلی ایجاد هرج و مرج و آشوب شبانگاه که همه خیال می کنند به شدت صدمه دیده است…
طنز موقعیت، مدام گسترده می شود. مادر که دست از تصورات بی پایه خود بر نمی دارد، به اشتباه صدای خواب آلود و ناله وار پدر راکه می گوید – (دارم میام!)، پاسخ او به دعوت ملک الموت پنداشته و …” به این جهت فریاد زد – داره می میره!”
همچنین داستان از طنز نیز بهره مند است. مانند این که:”سگ که هیچوقت بریگز را ندیده بود به طرفش پرید و (روی) ناچار شد سگ را ول کند و بریگز را بگیرد !” و همچنین است… “پدر خواب آلوده و عصبانی از پله ها پایین آمد. مادرم تا او را دید به گریه افتاد و رکس به زوزه کشیدن پرداخت ، پدرم پرسید- ترا به خدا اینجا چه خبر است؟ “همین گفته پدر که: این جا چه خبراست؟ باعث خنده می شود. زیرا بنا به توهمات مادر، او از مرگ برگشته و در واقع اوست که باید جواب بدهد چه خبر شده و چه بلایی سرش آمده است؟امّا…
همه ی اشخاص داستان، بنا به عادت ها و خصلت ها و کردارهایشان در موقعیتی طنزآمیز قرار می گیرند . مادر ، آدمی است بدبین – هرچند که نویسنده با عبارتی طنزآمیز او را خوش بین معرفی می کند – هرمان، عادت به سرود خواندن آن هم در خواب دارد و بریگز نیز متوهم است… بریگز باعث می شود تا اخلاق ها و عادتهای عجیب بقیه اقوام مانند خاله ها و عمه هم گفته شود.خاله سارایی که از ترس کلروفورم دزدها، هر چه را دارد دم دست می گذارد و بر خلاف و در تضاد با او خاله گریسی است که به سوی دزدهای خیالی،کفش پرت می کند!
هم چنین در تقابل با هیجان زدگی همگانی، آرامش فراوان و فوق العاده پدر، تضادی خنده آور را ایجاد کرده است طوری که: ” [پدر] که خیال کرده بود خانه آتش گرفته است با صدایی آرام و خواب آلود گفت: (دارم میام!دارم میام) و دقایق بسیاری گذشت تا کاملاً بیدار و هوشیار شد!”