علف از صحرا پیرتر است
(دقتهایی پیرامون شعر سعید صدیق)
محسن توحیدیان
تذکر: متن زیر پیش از این در «کتابچه ی بی گاه» چاپ شده است و توسط تحریریه ی حضور،انتخاب و به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد.
شعر سعیدصدیق، شعر ویرانی و شکست است. مولفههایی که پیکرهی اصلی شعر معاصر را ساختهاندو در هر شعر راستینی در عصر حاضر میتوان ردپای این مفاهیم را به روشنی دیدو جستوجو کرد. چه عصری که در آن زندگی میکنیم، عصر شکست آرمانهای بزرگ و ویرانی رویاهایی است که انسان پیش از بمب اتم برای خودش و جهانی که در آن زندگی میکندتصویر میکرد، اما با برخاستن بوی گوشت سوخته و پیداشدن پشتههایی که از مردگان به همآمده بود، هر امید و آرمانی به چرک خون و خنازیر آلوده شد و هنر و به طور خاص شعر، آینهی بازتابدهندهی این تصویر مالیخولیایی شد.
دو دفتر «من آسمان خودم را سرودهام» و «بیپناهی وطن ندارد» مجموعهی شعرهایی است که پیش از هر دغدغهی فرمگرایانهای، منعکسکنندهی اندوهی مضاعف و رنجی فراگیر است. شاعر این شعرها راوی گذشتههای بر بادرفته، اکنونی ساکن و ملالآور و آیندهای موهوم و ناامیدکننده است. توصیف او از اشیاء و اتفاقات اغلب در چارچوب فرمی درخشان به دور از رمزگرایی و نمادپردازی شکل میگیرد. ناظری در شعرهای او حضور داردکه با افعال ماضی و حال استمراری در حال توصیف و تشریح ذهن و محیط پیرامون است؛ «با فریاد/ به سرما/ پرتاب شدیم/ در کرباسی از ترانه و رویا/ پیچیدندمان» یا: «اینجا نیمکتی خالی به صدای رودگوش میدهد/ اسبی که نیست/ ابرها را پراکنده میکند/ چقدر حواس پریشانی دارد/ این میز/ کنار این بستر».
وجه توصیفی شعرهای او آنقدر برجستهاندکه اغلب میتوان از دل شعری از او میزانسنی بیرون کشیدو آن را به عکس یا نقاشی ترجمه کرد؛ «این رختهای کاهل آویخته از بند/ به باد/ تعلق داشت/ سنگها مال ما بود/ پرچمهای نیمهافراشته/ به بادتعلق داشت/ رودها مال ما بود/ ابرها به بادتعلق داشت و گاه/ شعلهی «به بیمیلی افروخته»ی کبریتها/ مال ما بود/ آسمان به بادتعلق داشت/ بادها مال ما بود» یا: «آنچه عیان میشود/ چینابی چند/ بر برکهای رام است/ حصیر خزهبافِ غلتیده پر بوی جلبک» یا: «سبز/ زرد/ زردسیر/ میآیدو میریزد/ آجری/ سفالی/ اُخرایی/ بر تکتک برگهایی که دوستت دارم»…
توصیفات شاعرانهی صدیق اغلب در قالب فرمی منسجم شکل گرفتهاندکه از دل پیشنماسازی یا دیگر تکنیکهای فرمگرایانه بیرون نیامدهاند. بافت کلام و لحن شعرها به شعر سپیدوفادارندو اغلب تلاش میکندتا واژگان تازه نیز ابداع کند: «آنچه عیان میشود/ چینابی چند/ بر برکهای رام است»…
صدیق به استعاره و رمز کمتر اشتیاق نشان میدهدو بیشتر تلاش میکندتا با نگاهی عاطفی به پدیدهها آنها را در تشریح سرگذشتی اندوهبار و ملالآور به خدمت بگیرد. در شعر بلند «حدس میزنم، تاریخ هم فقط حدس میزند» سرگذشتی را روایت میکندکه از کودکی آغاز میشودو تا میانسالی ادامه پیدا میکند. شعری روایی که با نگاهی جزئینگر، حوادث زندگی گذشته را در قالب تصاویری شاعرانه روایت میکند. روایتی که در سطح توصیف صرف متوقف میشودو به خلق استعاره یا فرمی بدیع منجر نمیشود: «بازوی بیژن را دیدمیزدیم / که رویش نوشته بود:/ «این نیز بگذرد»/ که پدر شاهنامه را میبست و میگرفت/ تاریخ را میداددستمان…» یا: «روی آن میز لعنتی/ این امضا/ آن لیوان/ این دستمال کاغذی/ اما گفتوگو کردهایم/ یک روند/ دنیا/ گفتوگو میبرد…» و یا در شعر بلند «تقویم» از دفتر «بیپناهی وطن ندارد»: «اثری از پیکری مانده بودبر ماسهها / پدر میگفت نامهایی مثل اسم شب ردو بدل میشود/ شکمپایان سرودمیخوانند/ سه نخ سیگار مانده است/ چیزی راه در گلویم بسته بود»
مارسل پروست، هیچ «سبک زیبایی» را بدون «استعاره» نمیتواندمتصور شودو معتقداست که تنها استعاره میتواندنوعی ابدیت به سبک ببخشد. او در نامهای به کنتس دو نوآی مینویسد: «هنگام توصیف میتوان تا بینهایت و پی در پی از اشیائی نام بردکه در محل توصیفشده وجوددارند؛ حقیقت اما تنها از لحظهای آغاز میشودکه هنرمنددو شیء متفاوت را انتخاب، رابطهی میان آن دو را مطرح و سپس آنها را در حلقههای گریزناپذیر سبکی زیبا محبوس میکند. به همین ترتیب زندگی نیز هنگامی آغاز میشودکه هنرمندخصلت مشترک دو احساس را به هم نزدیک کند، جوهر مشترک بین آنها را در قالب یک «استعاره» به هم پیوندزندو بدینسان آنها را از قیدو بندهای زمان دور کند.»
اشیاء و مفاهیم در یک اثر هنری، خاصه شعر، هنگامی از دسترس زمان در امان میمانندکه به رمز تبدیل شوند. استعاره نقابی درخشان و جعلی است که شاعر بر صورت شعرش میزندتا زمان نتواندماهیت فناپذیری آن را به سادگی کشف کند. زمان که در کار فرسودن و مندرسکردن همهچیز است، در برابر چنین حفاظی ناگزیر از رمزگشایی است و هنرمندکه خودبدلی از آفریدهی خوداست با تردستی فرایندرمزگشایی را به طور مداوم به تاخیر میاندازد. پروست پیوندجادویی دو شیء (آویژه) را استعاره مینامد. گرهی انتزاعی از مفاهیم که هم سبک میآفریندو هم از مادهی خام، اثری خلق میکندکه متضمن معنا و تأویلپذیراست. این خاصیت سخنگفتن از چیزی و نظر به چیز دیگری داشتن است که کمینهای از زندگی میسازدکه میتواندچون خودزندگی همیشه بپایدو سویههای فرسایندهگی زمان را به مبارزه بطلبد.
صدیق در شعرهای کوتاهترش که فرمهای درخشانتری هم دارند، به این فضای استعاری نزدیک میشودو گاه با شروعی تکاندهنده خواننده را مبهوت میکند؛ «علف از صحرا پیرتر است/ علف از صحرا پیرتر است و باور کن» یا: «در انبوه کتابها/ کتابی کم است / که نمییابمش در کتابخانهها، کتابفروشیها/ همیشه/ گاهی/ روزی/ لحظهای هست/ که کتابی/ دور از هر گنجهای/ جایی پنهان شده میدرخشد»… و یا: «از ما سه تن یکی به بهار نرسید/ از ما سه تن یکی نامش را در قبال قرصی نان انگار/ گرو میگذاشت»…
فضاهای شعری صدیق به طور مشخص منعکسکنندهی نوعی وازدگی، سکون و بیپناهی جمعی است. او بسیاری از شعرهایش را به دیگران تقدیم کرده است. شعرهای دفتر «من فقط آسمان خودم را سرودهام» به ۱۸ نفر و شعرهای دفتر «بیپناهی وطن ندارد» به ۳۲ تقدیم شدهاند. شعرهای زیادی در این دو دفتر با پیشانینوشتی صمیمانه خطاب به دوستی آغاز میشوندو همین نکته «من» فردی شعرهای او را به «ما»یی مشترک که دردها و مصائب مشترک دارندبدل میکند. «شادی» یکی از کلیدواژههای شعر اوست. مفهومی انتزاعی که شاعر و آن «ما»ی متکثر که در هیئت خانواده و رفیق بروز میکنددر جستوجوی آن است و یا آن را از دست داده است: «بپرسم از مادر/ این شیشهی عمر کیست هر شب پدر از آن مینوشد/ شادی همان لحظه بودو بس/ در برق چشمان اندوهگین تو» یا: «این بودکه پرتاب میشدم وسط زنگی/ که شادی/ در تقسیم نفسکشیدن جستوجو میکند» و یا: «شایدشادی در همین بودکه نمیدانستیم:/ همه خواهیم سوخت»… فقدان شادی که باری از معناهای کودکانه به همراه داردبرآیندجامعهای است که در چندتوفان اجتماعی سیاسی زیر و رو شده است. جامعهای که ارزشها و هنجارهایش در چندنوبت و به طور مستمر وارونه شدهو شخم خوردهاندو مجالی به بالیدن آرام نسلهایش ندادهاست. بارقههای امیدی که در شعر شاعرانی چون شاملو میتوانست احتمال رسیدن به آزادی و ثبات اجتماعی باشدبا تیرهتر شدن شرایط اجتماعی سیاسی و در محاق بردن روز به روز فرهنگ، در شعر شاعران بعداز او به کلافی سر در گم و بنبستی بیفریادبدل شده است. با نگاهی آماری به شعر فارسی بعداز انقلاب میتوان بسامدواژگانی که با باری از خودویرانی، ملال و ناامیدی شرایط جامعه را توصیف میکنندبه استنباط دقیقتری از این واریاسیون بدفرجام رسید.
در شعر صدیق که موردبحث است، درخشانترین فرمها و زیباترین تصاویر هنگامی بروز میکنندکه این تصور شکست و تلخکامی به اوج رسیده باشد: «آدمها/ پنجرهها را میسازند/ دیوارها/ کوچهها را/ باورها/ میدانی شهرها را/ و راهها و بیراههها/ شایدملتی را/ از شهر ما فقط کوچهها مانده است/ از وطن/ مرزها و مشتی علف و مرزنگوش و خاطره/ با بارانی بیتمام/ که بر موزهای / از دستها و دهانها/ یکریز میبارد» یا «به تو ای سنگپاره/ در شیب باد/ کلبهای کرده بودم:/ ارگی رقصان/ که بر قلههای ابر/ سر میسایید…/ علفی سرگردان/ بیگانه/ در کرانهی راه/ بودی/ بر سر گوری»…
شعری از او را دوست دارم به نام «وقتشناسی» که در دفتر «من آسمان خودم را سرودهام» آمده است:
به بوق بیدارباش کوچهها میخندم
به عابران سحرخیز
و تیکتاک مغلوب برج شهر
به تیرهای برق
که تمام شب خاموش را پاییدهاند
ساعت چند است؟
دست میکشم و لمس میکنم
باران همچنان به بناها آب میدهد
به معابد پژمرده
به صرافخانههای عتیق
به سوسوی دکهها
که قارچوار چترکی افراشتهاند
به خستگی کرکرهها
که در آمد شد خشک روزها کشاله میروند
– ساعت چند است؟
مینگرم
به سگان شریف از جرب ولگردی
به ژندهپوش خفته در پناهک گاه سیمانی
به ترشح چرکابههای کار
به اشتهای خیابانهای آدمربا
که بر زخم خود لیسه میکشند
ولگرد به ولگرد
بیکار به بیکار
دزد به دزد
من اینخیابانها را میدانم تا کدام شمال مد کردهاند
و از برم جهتهای اصلی را از خلوت خراب خود تا هر کجای شهر
از تکتک میدانهای چشمبسته
تا خاطرهی میدانهای بیمجسمهی مرمر بر مربع سنگی
قدم به قدم
مشروطه به مشروطه
من این شهر تازه دوغابزده را گز کردهام
و حدود معاملههای نهانی
در جغرافیای سلامها
ساعت چند است؟
زل می زنم به او
به وقت شرعی که در خم اذان رم میکند
به وقت محلی که کوکوی ناسازش
مخالفخوان آفتاب کوک شده
به صدای مردی که وقت را میپرسد
به وقتشناسی او
به پاسخی که میدهم
ساعت نبستهام
و میلرزم
از چیزی که درونم زخم میگشاید
از قرارم
که تپش میگیرد
از خونی که به چهرهام میدود
چرا که در استوای جانم
یاختهها
همه بر مدار ساعتی بیقرار
وقت را لو دادهاند
چشم میبندم
قلبم را خاموش قلم میزنم:
وقت برای چهکس؟
چشم که بگشایم
او به قرن خویش بازگشته است. (مرداد ۶۷)
وقتشناسی شعری روایی است که ساختاری شبیه به داستان کوتاه دارد: کسی از راوی ساعت میپرسدو او تا مچ دستش را برای دیدن ساعت لمس کند، تصاویر عمری زندگی در شهری کوچک و ملالانگیز را از نظر میگذراند. ساعتهای میادین شهر از کار افتادهاند. باران میباردو مردی که از راوی ساعت میپرسد، مردی سحرخیز و وقتشناس است که به اوقات شرعی اهمیت میدهد. ترجیعبند «ساعت چنداست» به ذهن راوی حضور پرسشگرانهی مردرا اخطار میکند، اما او هنوز در آبهای حسرت و اندوه غوطه میخوردو آخرین ساعت چنداست مرداو را به پاسخ وامیداردکه بگوید «ساعت نبستهام». راوی از مردمیپرسدکه وقت را برای چه کسی میخواهدو مردکه ذهن راوی را درک نمیکند، او را در باران تنها میگذارد. در این شعر که تم زمان و ساعت دارد، همهچیز متوقف شده است. باران در شعر صدیق رمزی است برای سکون و توقف. در شعر موزه که پیشتر آوردم، باران بر آدمهایی میباردکه فقط دست و دهاناند. آدمهایی که در جایی بیرون زمان شب و روز میکنند، اشیاء بیهوده میسازند، بیهوده عشقورزی میکنندو به طور مداوم از یکدیگر زمان را میپرسند. بارش یکریز و ملالانگیز باران در شرایطی است که ساعتهای شهر از کار افتادهاندو میزانسن برابر چشمهای راوی همان میزانسنی است که ادبیات اجتماعی دهههای ۳۰ و ۴۰ فارسی را شکل داده است. فضاهایی بوف کوری که در آن انسانها به شدت تحت تسلط محیطاندو نمیتوانندتغییری در آن ایجادکنند: «مینگرم/ به سگان شریف از جرب ولگردی/ به ژندهپوش خفته در پناهک گاه سیمانی/ به ترشح چرکابههای کار/ به اشتهای خیابانهای آدمربا/ که بر زخم خودلیسه میکشند» یا: «دست میکشم و لمس میکنم/ باران همچنان به بناها آب میدهد/ به معابدپژمرده/ به صرافخانههای عتیق/ به سوسوی دکهها/ که قارچوار چترکی افراشتهاند/ به خستگی کرکرهها/ که در آمدشدخشک روزها کشاله میروند»
توصیف بیوقفهی محیط پیرامون و اکنونی که استمرار دارد، شعر صدیق را به آثار اکسپرسیونیستی در سینما و ادبیات نزدیک میکند. او به طور مداوم در حال ارائهی تصویر از محیط پیرامون است و این به طور مشخص نشان میدهدکه این محیط است که او و آن «ما»ی متکثر را کنترل میکندو تغییر میدهدو او از خودفردیت روشنی برای دخالت در این ساز و کار ندارد. بارانی یکریز و بیوقفه بر دکورهای از ریختافتاده و غمانگیز شعر او میباردو کسی که از او ساعت میپرسد، مردی است مربوط به ۱۴ قرن پیش. مردی خارج از زمان که برای راوی جزئی از تقدیر ناگزیر و غیر قابل تغییر است.
۶ لایک شده