فاصله
ابوالحسن واعظی
دو سه تا پک آخرو که به سیگار زدم ؛ فهمیدم که تنهای تنهام . انگار تمام اطراف برام یه خط در میون بود . مثل داستانهایی که می نوشتم یا یه جور جزوه های خط خطی شده ، اون ساعتا از فاصله ها سر در می آوردم ؛ اما نمی دونستم چرا نمی تونم خیلی چیزهای اطرافمو بفهمم . با خودم فکر می کردم این تابی که تو حیاطمونه چرا یه طرف طنابش بلندتر از اونطرفشه .
ترس ورم داشته بود . صدای یه زنگ آزارم می داد . قاطرایی که بارشون کجه رو تا حالا دیدی ؟ مثل اونا حالت بالا و پایین داشتم . طلسم سردم مثل اینکه قرار نبود بشکنه ! انگار اون صدایی که اعصابمو می خاروند زنگ تلفن بود . به طرف گوشی رفتم . گوشی رو که بر می داشتم ؛ احساس کردم که دستم مثل یه رباط سرد و بی حرکت مونده . از اون طرف خط صدایی بود که حالشو نداشتم ؛ حتا یه ساعتم باهاش یه جا باشم اما شاید همین فاصله ها منو می کشوند تا اینکه به خودم نزدیکتر بشم . فکر می کردم ؛ شانس آورده بودم . با چند تا مکالمه فکرهای آشفته داشت به هم نزدیکتر می شد . هر طرف که می خواستم اونو می چرخوندم و یه حس مبهمی بهم دست داده بود ؛ احساس می کردم ثانیه ها دارن برام تصمیم می گیرن و نفسم گرمتر و گرمتر می شد . با سعی خودمو از اون رختخواب لعنتی بیرون آوردم ؛ دیگه فاصله ها زیاد به نظر نمی رسیدند .
وقتی گوشی تلفنو می ذاشت ؛ قول داد دوباره بهم زنگ می زنه .بین صحبتهامون تلفن قطع شد و اون دیگه هیچ وقت به حرفش عمل نکرد !
آره فاصله ها هم هستن و هم دارن می گذرن اما سیاهی سایه ای که پهلوت نشسته از این نمی سوزه که چرا زنگ تلفنش به صدا در نیومده از این می سوزه که سیگار به انگشتاش رسیده
۵ لایک شده