فتح الله بی نیاز و عدد هشت
بهمن نمازی
باران می بارد در من. هشت. باران می بارد از من هشت. باران می بارد از آسمان شاید. هشت. هشت. هشت. هشت عدد واصلین است، هدف واصلین است. آن ها که از هفت آسمان گذشتند و بهشت را بازیافتند. در روز هشتم انسان آفریده شده بود. بعد از هفت روز روزه روز هشتم روز فراوانی و تجدید است. هشت علامت عدالت است. هشت نفر بعد از طوفان نوح زنده ماندند. هشت نمود زمان و فضا است. هشت عدد تفکر و رویاهاست. هشت قلب حرکت است. آها ! ستاره هشت پر ایشتار بابلی ها، اسب هشت پا و زمین که بر پشت هشت فیل سفید استوار است. اصلا عدد هشت نماد تمرکز و آگاهی است و .. . ناغافل صدایت را می شنوم: «کجا میری بهمن؟ چی شده؟»
حالا به این فکر می کنم که چه شده و دوباره هشت به ذهنم می آید. می گویم:«بعد از هشت، شما نیستید تا گوشی رو بردارید. بعد همدیگر رو ببینیم و صحبتمون گل بندازه و شما گیر بدی که چایی بیاری و من بگم که خودم می ریزم و شما بگی که امکان نداره و من بلند بشم و همراهت بیام و همینطور با هم حرف بزنیم تا برگردیم و دو باره روبروی هم بنشینیم و گفتگو مان را ادامه بدیم، هم با عبارت وکلمه و هم در عمارت سکوت..» دستت را به طرف صورتم تکان می دهی و می خندی و زیر لب می گویی :«این که خیلی ساده اس.» می گویم: «آره مثل کمال هنر» و بعد بی اختیار یاد هشت خوابیده می افتم که علامت بینهایت است و فکر می کنم که حالا لابد بعد از این باید این شماره را بگیرم تا صدایت را بشنوم . دوباره باران می آید. نمی دانم از آسمان شاید…
«اصلا” راضی نیستم که ایطوری گریه کنی.» یادم می آید که هر وقت می خواستی حالم را بگیری، اول می گفتی ببخشید ها!… و فکر می کنم وقت مناسبی برای تلافی است و می گویم:«ببخشید ها! این دیگه به رضایت و عدم رضایت شما ربطی نداره.»
قدم هایم را تندتر می کنم. می گویی:« لااقل ملاحظه خودت رو بکن.» می گویم:«دقیقا” ملاحظه خودم رو می کنم. باید از اینجا بریم. داریم بدجوری خیس می شیم.» اما فردا وقتی خورشید بیرون بیاد بی نیازه از اینکه بدونه دره تا چه عمقی از اون دوره یا ستیغ کوه تا چه بلندایی به اون نزدیکه یا جلبک دریا چقدر از اون زندگی و طراوت و سبزی گرفته. خورشید به همه یکسان می تابه. می گویی :« ذاتش ایطوریه. مثه نیش عقرب که از ره کین نیس.» و من یاد اقتضای طبیعت عقرب می افتم، عقرب و خورشید که با هم جور در نمیان. وفکر می کنم قمر در عقرب بهتر است. دوباره باران می آید و دوباره یادم می آید که نیستی. دوباره قدم هایم را تندتر می کنم. دوباره می بینم که کنارم راه می روی. دوباره می بینم که روبرویم نشسته ای و دوباره می شنوم که حرف می زنی و دوباره می خندی و چقدر دوست دارم که بخندی.
دیگراز هشتاد و هشت هم بی نیاز شدم. حالا بی نیاز زنده است، حالا فتح الله بی نیاز دارد اینجا نفس می کشد. اگرچه عطش دیرپای کویری اش را در اقیانوس تیره مرگ فرو نشاند و اگرچه هنوز باران می بارد. باران می بارد. باران می بارد…
۱۱ لایک شده
2 Comments
نیما
و حالا بی نیاز زنده است و… نفس می کشد… ممنون از بهمن نمازی عزیز
آرش
نه تنها امروز ، بلکه در آینده ودر پیشگاه خرد جمعی آیندگان نیز، فتح الله بی نیاز زنده وروشن و بیشتر از پیش خواهددرخشید. در این شک ندارم. ضایعه مرگ ایشان را به همه و بخصوص خانواده و دوستان,شان تسلیت می گویم.