فضیلت همسان دیدن خود و دیگران
فتح الله بی نیاز
داستانی که میخواهم به صورت نقیضه برای این منظور، تفسیر و تحلیل کنم، داستان کوتاه «ضرب المثل» نوشته مارسل امه نویسنده فرانسوی ( ۱۹۰۲_۱۹۶۷) از مجموعه داستان «همه باید زندگی کنند» ترجمه قاسم صنعوی است. امه مارسل یکی از محبوبترین نویسندگان مردم فرانسه است، توانایی او بیشتر در خلاقیتی تبلور مییافت که آن را ادبیت بخشیدن به عناصری است که اساسا خصلت اجتماعی و سیاسی دارند. به همین دلیل خواننده در ظاهر امرو در لایه اولیه متنهای داستانی او نشانی از وجوه سیاسی و حتی اجتماعی نمیبیند، در حالی که با دقت و موشکافی میتوان دریافت که این سطرهای به ظاهر ادبی و داستانی امری اجتماعی و سیاسی را به خواننده القاء میکنند. در بحث مربوط به ادبیات تطبیقی میتوان به آثار داستایفسکی و کافکا و فاکنر استناد کرد.
داستان از فرم سادهای برخوردار است، اما نویسنده به دلیل انتخاب نوع روایت، از سادگی آن کاسته است و حتی این عنصر را بسیار کمرنگ کرده است. داستان در نوزده صفحه رقعی نوشته شده است. از یک منظر میشد آن را به دلیل موضوع و درونمایه اش، طولانی تر کرد و از منظری دیگر این امکان وجود داشت که ایجاز در آن به خرج داد و درنهایت همین معنا را افاده کرد. داستان را میتوان با دو دیدگاه یا مکتب، جامعه شناسی یا روانشناسی، نقد کرد اما چنین فرصتی در اختیار ما نیست، لذا خیلی مختصر و به شیوه فرهنگی _ کل مولفه ها _ به آن نگاه میکنیم. داستان هم در سطح خانواده و هم در سطح جامعه برای ما و حتی کل ابناء بشر آشناست. با خانوادهای رو به رو هستیم که رئیس آن آقای ژاکوتن برای «سعادت و پیشرفت بقیه اعضای خانواده محبور میشود ظلم و ستم بر آنها روا دارد.» او به تازگی نامزد دریافت نخل آکادمی شده است، همین موضوع به او باورانده است که در تمامی امور حق با او است. دور میز غذا با حرکت نگاه او، و البته از دیدگاه او، شناختی هم از دیگر کسان قصه پیدا میکنیم: همسری که ظاهرش موجب افتخار نیست، دو دختر هفده و شانزده سالهاش که حقوق ماهیانهشان پانصد فرانک است، اما مثل شاهزاده خانمها لباس میپوشند و ژولی خواهر خود آقای ژاکتون که از دید او یک طفیلی مداخله گر است. بالاخره چشمش به لوسین پسر سیزده سالهاش میافتد. «در رنگ پریده او چیزی مشکوک یافت.»همین موضوع بیانگر این است که لوسین «در چیزی کم کاری کرده و مقصر است» چنین برداشتی، تعیین کننده «قربانی» پدر خانواده است. به حدی پسربچه را به پرسش میگیرد که حتی خواننده هم کلافه میشود چه رسد به نوجوانی که از پدر واهمه هم دارد «گمان میبرم که وچدانت خیلی راحت نیست.» و « بعد از ظهر امروز چه کار کردی؟» و «گمان میکنم تکلیفهایت را انجام ندادهای؟» و بمبارانی از سوال هایی که هر کدامشان برای واکنش پرخاشجویانه فرزند کافی است. خصوصا به این دلیل که از به دام انداختن فرزند خشنود میشود. گویی میخواهد به او و دیگران بفهماند که «دیدید حق با من است؟» نویسنده این را به شیوه دیگری نشان میدهد: «برق سپاس در چشمان پدر درخشید. از این که میتواند کودک را آزار دهد، لذت میبرد.» فریاد میزد: «تکلیف فرانسهات انجام ندادهای؟ داری فاسد میشوی» بعد، شکل تحقیر فرزند را تغییر میدهد. او را با همکلاسی او به نام بروشار که شاگرد زرنگ کلاس است، مقایسه میکند. از این که «بخت یارش نبوده که فرزندی مثل بروشار داشته باشد، ا حساس بدبختی میکند:«بخت یارم نبوده که پسری مثل بروشار داشته باشم. پسری که در درس فرانسه اول باشد، در حساب اول باشد، پسری که تمام جایزهها را بگیرد.» سپس تکلیفی را که به بچهها دادهاند، به جای پسرش لوسین انجام میدهد. اما معلم به دلیل ضعف این تکلیف، لوسین را به باد حمله میگیرد و در اخر هم به او نمره سه میدهد. بروشار از همنی تکلیف نمره سیزده میگیرد. اما لوسین برای این که پدر سرافکنده نشود، میگوید که بالاترین نمره را خودش یا در واقع پدرش و بروشار گرفتهاند. هر دو سیزده.
آقای ژاکوتن که به دلیل نان آور بودن خانواده و چند کلاس سواد، خود را در موقعیت یک هدایتگر فرهیخته، یک مجتهد جامع الاشرایط و بسیط الید میبیند، چنان دچار خودشیفتگی است که تحقیر دیگران لطفی است که همیشه هم شامل حال این و آن نمیشود! از منظر جامعه شناسی او نماد پدرسالارها، شاهان، ریاست جمهورها، و آن دسته از رهبران سیاسی و مدیران شرکتها است که به دلیل برخورداری از «موقعیت»، باورشان شده است که یا انسانهای اطراف آنها به سطح حیوانات تنزل مرتبه داد شدهاند، یا خود از منزلت انسانی فراتر رفته و درجاتی نزدیک به خدایان کسب کردهاند. به پسر گریان و لرزانش میگوید: «کافی است، دستمالت را بردار، بس کن. در این سن و سال باید فکر کنی که وقتی تکانت میدهم به مصلحت خودت است. بعدها خواهی گفت: “پدرم حق داشت. باری هیچ چیز بهتر از پدری که میتواند سخت گیر باشد، وجود ندارد.”» آقای بروشار دیروز هم همین جمله را گفت. او عادت دارد که بچهاش را بزند. گاهی با سیلی، گاهی اردنگی، گاهی با شلاق. نتیجه مطلوبی هم عایدش میشود. مطمئنا بچهاش راه راست راه دنبال میکند.» ما خوانندگان قرن بیستم و بیست و یکم با این منطق آشنا هستیم. کراسوس هم خیر و مصلحت بردگان را بهتر از خودشان میشناخت. کالیگولا و نرون هم خوشبختی مردم تحت سلطه امپراتوری روم را و پتر کبیر و نیکلای دوم و لنین و استالین هم سعادت مردم روس را و لوئی ها آسایش و پیشرفت ملت فرانسه را. اما برنامهها و اهداف بیشترشان با شکست (گاه مطلق) رو به رو میشود و خودشان در تجربه و در امتحان واقعی آدمهایی کم استعدادیاند که به زحمت نمره سه میآورند. مگر نمره رابرت موگابه و کیم جونگ ایل و معمر قذافی که دقیقا منطق اسلاف خود را دارند، در اداره امور کشور و رفع نیازهای ملتهای گرسنه، محروم و بی خبرشان بیشتر از سه است؟ ضمن این که همواره این حاکمان برای ما محکومین همچون آقای ژاکوتن مثالهایی از قبیل «خرگوش و لاک پشت» را میآورند.
آنها مدام همچون آقای ژاکوتن منت هم مینهند: «اگر کمی به زحمتی که من میکشم فکر میکردی، این طور نمیشدی.» و در عین حال با خود میگویند: «خردش میکنم!» کسی که میخواهد خرد شود، لوسین یعنی همان کسی است که باید نمره بیست بیاورد، اما بی تردید این کس موجودی نیست که آقای ژاکوتن دوستش داشته باشد _ حتی اگر فرزندش باشد؛ همان طور که استالین، جونگ ایل و بشیر علاقهای به مردم روس و کره و سودان نداشته و ندارند و تنها به فکر اهداف خود هستند. البته آنها هم مانند آقای ژاکوتن به ما میگویند:«تو شانس داشتن پدری را داری که بیش از حد خوب است.»
داستان از نظر روانشناسی هم جای بحث دارد. فضای خانه همیشه متشنج است، همه اعضای خانواده عبوس اند، حال و هوای زندگی سنگین است، زن بیچاره با درماندگی به گوشهای میخزد که جلوی چشم ارباب خانه نباشد. دخترها ترجیح میدهند صحنه را ترک کنند و بیرون بزنند: «آنها از نگاه کردن به مرد خانه پرهیز داشتند و و قتی تصادفا چشمشان به او میافتاد، خشونت نگاهشان آشکار بود.» فقط حواهر هفتاد و سهاش ژولی که نزدیکی به مرگ به او جسارت بخشیده است، جرات مخالفت به خود میدهد. رو به برادر میگوید: «بچه بیچاره، شما مدام به پر و پای او میپیچید. او باید تفریح هم بکند.» اما انتقاد از نظر ارباب خانه یعنی عناد و خصومت. پس، باید صدای اعتراض او را به سرعت و به شکلی زننده و نیش دار خفه کرد: «از شما خواهش میکنم که مانع تلاشهای من برای تربیت پسرم نشوید. چون من پدر او هستم، پدرانه رفتار میکنم و قصد دارم او را مطابق فهم خودم راهنمایی کنم. شما آزادید که وقتی صاحب بچه شدید، هوسهای مختلف او را برآورید.»
مرد خودرای ناخودآگاه به علم اعتقادی ندارد؛ چون دهها بلکه چند صد جلد کتاب در زمینه برخورد به نوجوانها از سوی روانشناسان و متخصصین تعلیم و تربیت نوشته شده است که یکی از دیگری بهتر است. (چندین جلد از همین کتابها به فارسی هم ترجمه شدهاند.) از سوی دیگر تا این زمان تحقیر چه مساله ای را حل کرده است که در یک خانواده فرانسوی حل کند؟ بیشک شماری از خوانندگان اطلاع دارند که امام محمد غزالی در قرن پنجم هجری، قرنها پیش از اروپاییها، نوشتههای ارزشمندی درباره حالات روانی از خود بر جای گذاشت. او در کتاب «احیاء»، پس از برشمردن جایگاه انسان، تحقیر را _ در کنار عداوت، کینه و خشم _ جزو تمایلات حیوانی (تمایلات غصبی) میگذارد و آن را جزو تمایلاتی میداند که «استعداد یورش و تهاجم به مردم را رشد و نمو میدهد.» او چنین تمایلاتی را «زیبنده اشرف مخلوقات» نمیدانست. آلفرد آدلر روانشناس و روانکاو نامی قرن بیستم هم مثل غزالی فکر میکند. او در کتاب «جنبه عملی و وجه نظری روانشناسی فردی» میگوید از کودکی همواره فعالیت و تکاپویی در روان ناخودآگاه انسان حضور دارد که هدفش جبران و پردهپوشی نقاط ضعف و عیوب شخصی یا به اصطلاح حذف «احساس حقارت» است. بنابراین از نظر آدلر کسی که به چنین فرآیندی در همنوعانش لطمه وارد میآورد، در عمل باعث پدید آمدن انسانهایی است که در اثر احساس ویرانگر حقارت خُرد و متلاشی میشوند. این موضوع ما را متوجه دو نکته میکند: اولا چه نیازی هست که فرزند آقای ژاکوتن یا فرزند خود ما حتما دکتر و مهندس و به طور کلی شاگرد اول شود، ثانیا اگر در احوال شمار کثیری از جوانهای بزهکار دقت شود، عدهای از آنها محصول تحقیرهای خانوادگی و رفتار کسانی چون آقای ژاکوتن هستند. ضمن این که ساختار ذهنی آدمها متفاوت است و قرار نیست بچههای افراد صاحب منصب و دانشمند و پولدار حتما نابغه از آب درآیند و بچه نامشروعی چون لئوناردو داوینچی که طفولیت پردردسری داشته است، در عرصه هنر و در زمینه علم نابغه نشود و بهره هوشیاش (آی _کیو) ۲۰۵ نشود (بالاترین بهره هوشی متداول ۱۴۰ است). در همان فرانسه، نظریه پرداز و منتقد عالیقدری هست به نام ژرار ژنت که فرزند نامشروع یک زن هرجایی بوده است، اما حالا جهان ادبیات به او افتخار میکند.
نویسنده داستان با انتخاب دقیق حرفهای آقای ژاکوتن، جهل او را نسبت به این مسائل نشان میدهد.
دیالوگهای داستان زیاد است، اما چون تمام گره و تعلیق داستان را در خود دارند، بار اصلی قصه را بر دوش دارند، پیش برندهاند و از این رو فصل مشترکی با «مکالمه» ندارند، که این یکی به امور عادی، تجربههای معمول و طبیعی مربوط میشود و نه کنشهای داستانی. ناگفته نگذاریم که داستایفسکی و کافکا هم از نظر روایی در عرصه ستمگری و توقعهای غیرعادی پدرها خیلی موثر و دقیق قلم زدهاند.