لوزی
ناصر تیموری
و قتی به عنوان برنامه نویس استخدام شدم، مصاحبه کننده یرگهی مصاحبه را دستم داد و گفت بفرمایید پیش مدیر مالی.
اتاق آقای قلندربیگی بزرگ بود و میزِ پر از میوه و شیرینی وسط آن، آدم را وسوسه میکرد. سلام کردم. بلند شد و دست داد و با دست دیگرورقه را گرفت. و گفت: «چه طوری دوست من؟»
بهمن سال شصت و پنج بود و جنگ به شدت ادامه داشت. شرکتی که در آن استخدام شدم قرار بود که یک خط لولهی انتقال نفت صد کیلومتری بکشد. محل کارگاه در خورموج بود، شهرکوچکی نزدیکی های بوشهر. قرار شد شنبهی بعد سرکار بروم.
صبح شنبه که به اتاق آقای قلندربیگی رفتم نشانی از او نبود. داخل اتاق چند میز نقشهکشی گذاشته بودند و دوسه نفر مشغول کار بودند. سراغ او را که گرفتم، یکی گفت، اتاق بغلی سمت راست.
اتاق کوچکی بود. فقط یک میز و دو صندلی داشت. آقای قلندربیگی بلند شد و گفت: «خوش آمدی دوست من.» جاتون عوض شده آقای قلندربیگی؟ در حالی که دستم را در دست داشت گفت: «جای همه عوض میشه دوست من. یه روز اینجا و یه روز جای دیگه. چند سال این دنیا و بقیهاش هم که معلومه.» و شعری از حافظ را خواند. حس کردم که خیلی با او راحتم. بعدها فهمیدم که همه با او راحتند. بی شیله پیله بود و کم ادعا.
سرش کوچکتر از حد معمول بود. صورتی گرد و چشمهایی درشت و روشن داشت. چانهاش کوتاه بود، چنان کوتاه که جلب توجه میکرد. همه به اسم کوچکش صداش می کردند.«مالک.» شاید به دلیل اسم فامیلیاش بود که سخت توی دهان می چرخید. ولی او کمتر کسی را به اسم صدا می کرد مگر به ضرورت. به همه میگفت: «دوست من.» جز کتاب حافظ، کتاب دیگری نمیخواند. روی میز اتاقش و یا توی سامسونت بزرگش، همیشه نسخهای از کتاب حافظ بود. میگفت که تمام نسخههای چاپی دیوان حافظ را دارد. «کتابخانهی من، حافظ خانه است نه کتابخانه.»
توی اسفندماه وضع مالی شرکت بحرانی شده بود. دو ماه بود که پرسنل کارگاه حقوق نگرفته بودند. جوشکارها تهدید به اعتصاب کرده بودند. مالک یک پایش شرکت نفت تهران بود و پای دیگرش کارگاه خورموج و در حال مذاکره با جوشکارها.
دوسه روز مانده بود به عید که بخشی از طلب شرکت پرداخت شد و با آن پول میشد حقوق جوشکارها را پرداخت کرد. با مالک قرار گذاشته بودیم که روز چهارم فروردین به خورموج برویم.
قرار بود پرسنلی که در تهران ساکن بودند همراه ما باشند. ساعت هشت صبح بود که به شرکت رسیدم. مالک و چند نفر دیگر منتظر اتوبوس بودند. اتوبوس که آمد، مالک لیستی از جیب در آورد و با شمارشی سرانگشتی گفت: «یازده نفر نیومدن. اگه می دونستم، مینیبوس میگرفتم.» یکساعت دیگر هم ماندیم و جز مهندس سپهری کس دیگری نیامد.
فقط شانزده نفر بودیم. مالک در ردیف سوم پشت سر راننده نشست و سه سامسونت بزرگی که همراهش بود، روی کفی صندلی بغلش گذاشت و از من هم خواست که در ردیف کناریاش بنشینم. هنوز جاگیر نشده بودم که دم گوشم گفت: «توی سامسونتها پر پوله، برای جوشکارها آوردم.» گفتم: «خطرناک نیست؟ خورموج مگه نبود؟» لبخندی زد و گفت: «توی بوشهرش هم این وقت سال پول پیدا نمی شه چه برسه به خورموج.».
رانندهی موفرفری پشت فرمان نشست و شاگردش هنوهن کنان بالا آمد و به سختی خودش را توی صندلی کنار راننده جا داد. مالک تا او را دید گفت: «قیافهاش تو را یاد چی می اندازه؟» فوری گفتم: «لوزی.»
مالک چنان قهقههای زد که همه شنیدند. موفرفری از توی آیینه نگاهی کرد و گفت: «خوش باشید. بگید که ما هم بخندیم.» با صدای بلند گفتم: «در بارهی هندسه حرف می زنیم.» راننده ساکت شد و حرفی نزد. یکی از ته اتوبوس داد زد و گفت: «هندسهام خوبه. اگه سئوالی دارید بپرسید.» گفتم: «مساحت لوزی چی میشه؟» گفت: «کاری نداره. قاعده ضربدر نصف ارتفاع.» مالک مثل بمب ترکید و گفت: «این که مساحت مثلثه.» از ته اتوبوس دوباره گفت:«ببخشید، میشه نصف قطر بزرگ ضربدر نصف قطر کوچک تقسیم بر دو.». مالک در حالی که ریسه می رفت گفت: «بازهم که غلطه.» سپهری گفت: «میشه قطر بزرگ ضربدر قطر کوچک تقسیم بر دو.» طرف زیر بار نرفت که نرفت.
اول جاده ی تهران – قم، راننده پیاده شد و یخدان ماشین را پر یخ کرد. آقای لوزی تکان هم نخورد. مالک گفت: «شاید باورت نشه، من هم میخواستم بگم لوزی. خیلی عجیبه هردو همنظر بودیم.». کمکراننده، واقعاً مثل لوزی بود. پهنای کمرش چنان بزرگ و پرگوشت بود که سروشانه و پاهاش کوچک جلوه می کرد.
ساعت دو ونیم بعدازظهر بود که اتوبوس جلوی یک رستوران توقف کرد. راننده به عناوین مختلف ما را تا آنجا کشانده بود. سپهری که به قول خودش ناراحتی معده داشت، یکریز غُر می زد. آقای لوزی زودتر از همه وارد رستوران شد. من و مالک پای اتوبوس ماندیم تا راننده در را قفل کند. مالک گفت: «جایی بشینیم که چشممان به اتوبوس باشه.» می ترسید. حق هم داشت، سه سامسونت پر از پول همراهمان بود.
سپهری سر میزمان آمد و توی گوش مالک چیزی گفت و اشاره به صندوق کرد. آقای لوزی پشت صندوق رستوران نشسته بود و کارگرها جلویش خم و راست میشدند. آقای لوزی دستوراتی داد و به سرعت میزی کنار صندوق گذاشته شد و چند نوع غذا روی آن چیده شد و مشغول خوردن شدند. ناهار که خوردیم آقای لوزی در رستورانش ماند و موفرفری پشت فرمان نشست و حرکت کردیم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. همه خواب بودند. خسته بودم ولی خوابم نمی برد. از داخل ساکام کتابی بیرون آورده و مشغول شدم. مالک نیم ساعتی بود که خوابیده بود و دیوان حافظ روی پاهاش پهن بود. چند صفحهای نخوانده بودم که اتوبوس تکانهای شدیدی خورد و سروصدای بچهها فضا را پر کرد. راننده خوابش برده بود. پیاده که شدیم صد متری با جاده فاصله داشتیم، آن هم خلاف مسیر اصلی خودمان. کسی اعتراضی جدی نکرد، جز سپهری که نزدیک بود با راننده دست به یقه شود.
قرار شد به اولین رستورانی که رسیدیم راننده چرتی بزند. رسیدیم و راننده به بوفه رفت. همه پیاده شدند، جز من و مالک که داشت شعری از حافظ را تفسیر میکرد. طولی نکشید که راننده برگشت و توی گوش مالک چیزی گفت و پشت فرمان نشست. مالک گفت: «موفرفری از دست سپهری ناراحت است. و خوابش نبرده، میرم پیشاش.» سامسونتها را به من سپرد و بلند شد. جای او نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. طولی نکشید که با صحبتهای مالک و موفرفری که مثل لالایی توی گوشم می پیچید به خواب رفتم.
هوا گرگ ومیش بود که به خورموج رسیدیم. پیاده که شدیم، مالک سپهری را کناری کشید و مشغول صحبت شد. موفرفری که ماشین را پارک کرد و پیاده شد، سپهری جلو رفت و دست به گردنش انداخت.
کارگاه، محوطهی وسیعی داشت. و پر بود از کانکسهای کوچک و بزرگ با رنگ هایی مختلف، عین کندوهای عسل. به دستور مالک کانکسی به راننده داده شد و او بیآنکه صبحانه بخورد رفت و خوابید. من و مالک هم به محل کارمان رفتیم. کانکس بزرگی بود و در گوشهای از آن تخت خوابی فلزی. مالک گفت: «وقتی میآم، از بس که درگیر کار می شم به کانکس خودم نمیرم و همین جا اگه لازم شد چرتی میزنم.»
تا دم دمای صبح روز بعد، یکریز کارکردیم. اطلاعات جوشکارها وارد کامپیوتر شد و حقوقشان را حساب کردیم. حقوق هر جوشکار چند برابر حقوق من و مالک بود. حق هم داشتند. مالک می گفت« جوشکاری لولههای پنجاه و شش اینچی کار هرکسی نیست.آنها توی تابستان هم لباسزمستانی میپوشند وسر کار میروند. گرمای دستگاه جوشکاری چنان است که آفتاب سوزان تابستان خورموج را به گرمای دستگاه جوش، ترجیح میدهند.»
آفتاب که طلوع کرد، خوابیدم. ساعت ده صبح بود که صدای مالک در گوشم پیچید. « نمیخوای بلند شی دوست من؟» همچنان سر حال و قبراق بود. حقوق جوشکارها پرداخت کردیم و ساعت نه شب بود که به کانکسمان رفتیم برای استراحت.
مالک که از حمام بیرون آمد گفت: «فردا میرم تهران و سه چهار روز دیگه پول میفرستم که حقوق بقیه رو پرداخت کنی.» گفتم: «کو تا فردا؟» شعری از حافظ را با صدای بلند خواند و گفت:«کو تا فردا؟» از حمام که بیرون آمدم خواب بود و کتاب حافظ پهن شده روی سینه اش.
بیدار شدم، نختاش خالی بود. نگهبانها گفتند: «صبح زود رفت که به اولین اتوبوس بوشهر- تهران برسد.»
دو سالی به همین روال گذشت. با مالک خیلی اخت شده بودم و وقتی که سرحال بودیم، همدیگر را لوزی صدا می کردیم. با تمام شدن جنگ، پروژه هم به اتمام رسید. طی این مدت، جوشکارها چند بار اعتصاب کردند و هر بار چند درصد به حقوق شان اضافه شد. محیط پر تنشی بود. پول به موقع نمیرسید و حقوقها با تاخیر پرداخت میشد. کار در محیط کارگاه خسته ام کرده بود. استعفا دادم و بیرون آمدم.
دو سه ماه بعد که به شرکت زنگ زدم، فهمیدم که از آنجا رفتهاند. به سپهری که چند روزی بعد از من استعفا داده بود زنگ زدم که گفت: «شرکت مجبور شده برای تسویه حساب پرسنل، دفتر خیابان الوند را بفروشد و محلی اجاره کند.» آدرس جدید شرکت را هم نمی دانست. به خانه مالک زنگ زدم. خانهی اجارهایاش را تخلیه کرده بود.
هشت نه سال بعد، به خیابان جمهوری رفته بودم برای خرید موبایل که دستی به شانهام خورد. برگشتم مالک بود. «چه طوری دوست من؟» او هم برای خرید موبایل آمده بود. هر دو، یک مدل گوشی خریدیم. به یاد ندارم که بعد از استعفایم، حتی یکبار به من زنگ زده باشد. اصلاً اهل تلفن زدن نبود. سپهری همیشه میگفت: « آرزوی زنگ زدنش به دلم مانده.» و به همین دلیل هم با او قطع رابطه کرده بود. ولی من بخوبی می شناختمش و همین طوری دوست داشتم. دیگر برایم مهم نبود که کجا کار می کند؟ و کجا زندگی می کند؟ شماره موبایلش را داشتم و هروقت دلم هوایش می کرد، زنگی می زدم و بیآنکه احوالپرسی کند . میگفت:«ها بگو.» میگفتم: «مالک، می دونی کی ام؟» حرفم را قطع میکرد و با خنده میگفت: «لوزی. چه طوری دوست من؟»
ولی به مرور ارتباطمان کم شد و از ماهی دو سه بار، به دو سه ماه یک بار رسید و بعد از مدتی تقریباً قطع شد. غر زدنهای سپهری هم بی تاثیر نبود.
اواخر سال نود و سه بود که او را در متروی میرداماد دیدم. گفت که چند روزی است بازنشسته شده است. تبریک گفتم و پرسیدم :«حالا میخوای چیکار کنی لوزی؟» قهقهه ای زد و دودستش را روی شانههایم گذاشت و گفت: «جز خواندن شعر حافظ مگر کار دیگری هم می شود کرد؟» سراغ سپهری را گرفت گفتم: «بد نیست. با هم رفت و آمدی داریم، تو هم بیا.»
برای پنجشنبه شب، دعوتش کردم و به سپهری هم گفتم. گفت: «نمیآد.» گفتم: «آدرس خانه را گرفت.» گفت: «مطمئن باش نمیآد.» و نیامد. زنگ زدم و گفتم:«چرا نیامدی لوزی؟». عذر خواهی کرد و بهانهای آورد و شعری از حافظ را خواند. گوشی را به سپهری دادم. یکی دو تا شعر هم برای او خواند. سپهری گوشی را که دستم داد گفت: «واقعاً دیوانه است. دیوانهای به تمام معنا.»
در ایستگاه مترو که دیدمش، لاغر و تکیده شده بود. ریشی پروفسوری داشت که چانهی کوتاهش را پوشانده بود. چشم های درشت و موی سروصورت یکدست سفیدش، حالتی دوست داشتنی به چهرهاش داده بود. اواسط اردیبهشت نود وچهار بود که زنگ زدم و گفت: «چند روز پیش اولین حقوق بازنشستگیام را گرفتم و میخواهم کاری کنم کارستان». چهکاری لوزی؟ «بعداً میگم.»
شانزدهم شهریورماه بود که یک پیام از مالک روی موبایلم دریافت کردم. واقعاً عجیب بود. مالک و پیام! مالک و تماس! با کنجکاوی زیاد پیام را خواندم.
«با درود. بدین وسیله به اطلاع همه ی دوستان می رساند، مجلس ترحیم مرحوم مالک قلندربیگی، روز جمعه بیستم شهریور نود و چهار از ساعت هفده و سی دقیقه لغایت نوزده در مسجد … واقع در خیابان … منعقد می گردد.» به سپهری زنگ زدم که گفت: «حتماً پدرش فوت شده و پیام داده.» گفتم:«از موبایل خودش بوده، مالک قلندربیگی.» گفت: «هنوز نشناختیش؟»
به مویایلش زنگ زدم، خاموش بود. هیچ تلفنی از محل کار و زندگیاش نداشتم، سپهری هم نداشت. عصر جمعه بود و با اصرار من سپهری هم آمد. از پلههای ورودی مسجد که بالا رفتیم، عکس مالک را دیدیم. با همان ریش پروفسوری.
سپهری اشکهایش را پاک کرد و گفت: «ای وای، مالک هم رفت؟» موبایلش را از جیب درآورد و گفت: «باورت میشه که این هفتمین شمارهای است که طی دو ماه گذشته از روی موبایلم پاک می کنم؟»
تا آخر مجلس ماندیم. میدانستیم که دو پسر داشت. تشخیص شان سخت نبود، هر دو چشم های درشت و خوش حالت پدر را داشتند. خودمان را معرفی کردیم. پسربزرگش گفت: «بابا سکته کرده بود و روز بعد فهمیدیم. وارد آپارتمانش که شدیم، دراز کشیده بود و کتاب حافظ، پهن شده روی سینهاش.» سپهری پرسید: «متن پیامی که از موبایلش فرستاده شده بود چی؟»پسر بزرگش ادامه داد. «دوستهای بابا را نه دیده بودیم و نه میشناختیم. خبر فوتش را با موبایل خودش، به شمارههایی که داشت، فرستادیم.» پسر کوچکش که نمی توانست خودش را کنترل کند با گریه گفت: «بابا بعد از بازنشستگی، خانهای اجاره کرد و تنها زندگی می کرد. حوصلهی هیچ کس و هیچ چیز نداشت، جز حافظ. بابا ما را ترک کرد و همنشین حاقظ شد.» زنی با چشم های پف کرده نزدیک شد. پسر بزرگ رو به مادرش کرد و گفت: «از دوستای بابان.» و اشاره به من کرد و گفت: «آقای باقری، همونی که با بابا به خورموج رفته بود.». زن اشکهایش را با گوشهی روسری پاک کرد وبا لبخند تلخی گفت «لوزی؟»
۲۲ لایک شده
16 Comments
قباد آذرآیین
« لوزی» داستانی قابل تامل است. آمیزه ای طنزی تلخ درتار و پود آن تنبیده شده است که درتمام طول داستان می خنداندت و در لحظه ی آخر، می گریاندت…لوزی داستان رفاقت است… زبان داستان. ساده و بی پیرایه است و به خوبی درخدمت درون مایه ی داستان …با تبریک به جناب تیموری، منتظر خواندن نوشته های بیشتری از ایشان هستم …و تبریک به سایت خوب حضور برای انتشار این داستان
ناصر تیموری
سپاسگزارم استاد عزیز.
سحر
واقعا متن زیبایی نوشتی بابا جونم .بهتون با تمام وجودم افتخار میکنم و همیشه منتظر داستان های جدیدتون هستم.
ناصر تیموری
دختر عزیزتر از جانم.
کسی به ماست خودش می گه ترشه؟
حمیدرضا کرمی زاده
سلام جناب تیموری داستانک زیبایی بود. منتظر. داستان های دیگری از شما هستیم. موفق باشی.
ایمان آشفته
بسیار زیبا و تاثیرگذار بود. توصیف دقیق جزئیات، فضای داستان را به طور کامل توی ذهن من تداعی کرد. شخصیت خاص مالک نیز جالب بود. تبریک فراوان…
ناصر تیموری
عزیزان،حمیدرضا کرمی زاده و ایمان آشفته.سپاسگزار از حسن توجه تان
الف ت
زبان داستان و سالهایی که داستان در آن روایت میشه فضایی نوستالزیک و غمناک به کل داستان میده. ناخودآگاه حالات تصویری و ویدئوئی فیلمهای دهه شصت و هفتاد در ذهن تداعی میشه. روان بودن بیان و شیوه روایت و سادگی و ایجاز داستان باعث حس دلتنگی نسبت به کل فضای داستان میشه و آدم رو وادار میکنه یک بار دیگه این داستان زیبا رو بخونه.
با تبریک به آقای تیموری و با تشکر از سایت مفید حضور برای انتشار این داستان زیبا و به امید خواندن داستانهای بیشتری از آقای ناصر تیموری.
موج
لطفا در صورت امکان لیستی از آثار ناصر تیموری منتشرکنید. با تشکر
ناصر تیموری
آقا/خانم الف ت عزیز
با سپاس از لطف شما. پیروز باشید
محمود رحمانی
با تشکر دوست عزیزو ادیب
بسیار زیبا با یاری از سیال ذهن فعال خودت توانستی معضلات جامعه را بلحاظ روانشناختی به تصویر بکشی و بدون اغراق در صد بالایی از جامعه درگیر چنین سرنوشت محتومی هستند نمونه شناخته شده آن حسین پناهی بود بعد از سه روز از مرگش متوجه شدن فوت شده.از صحبت های جالبش این بود ” تو دهات ما میگفتن خوردن پپسی گناهه من خوردم دیدم گناه چقدر شیرینه”
ناصر تیموری
با تشکر از جناب محمود رحمانی عزیز. پیروز باشید.
ابراهیم مهدی زاده
لذت بردم . رمان شما هم خواندم . خسته نباشید .
ناصر تیموری
جناب مهدیزاده عزیز از لطف شما سپاسگزارم.
نصیری
سلام ممکن یک شرح حال کوتاه از نویسنده بگذارید .مثل سن میزان تحصیلات یا رشته تحصیلی ایشان و اینکه ایشان اهل کجا هستند تشکر.
مدیر سایت
با سلام درباره ی پرسش شما، می توانید به راحتی با جستجو پیرامون نام نویسنده به اطلاعاتی درباره ی او دست یابید.
با سپاس از توجه شما