ماموت قله ی علم کوه
حسن اصغری
اشاره:
آنچه می خوانید فصل نخست آخرین رمان در دست انتشار«حسن اصغری» است که ایشان در اختیار حضور قرار دادند.
ما ضمن تشکر از ایشان، توجه ی خواننده ی گرامی را به فصل اول رمان «ماموت قله ی علم کوه» اثر «حسن اصغری» جلب می کنیم.
یکی کوه بُد نامش البرز کوه
به خورشید نزدیک و دور از گروه
بدانجای سیمرغ را لانه بود
بدان خانه از خلق بیگانه بود ۱
گروه سی نفری ما شامگاه از شیب تپه های طالقان علم کوه راه پیمود تا سحرگاه به دیوار سنگی پانصد و پنجاه متری رسید. دیوار مثل کوهی مقابل ما سر به آسمان افراشته بود. ما با نگاه هول زده پیش دیوار میخکوب شدیم. سی چراغ قوه روشن شد و دیوار از پا تا سر در نور درخشید. کاوه چراغ نتاباند و لبخند زد و سر پایین افکند. شوکت کنارش بود. طرف چپ اش سیاوش چراغ افروخته ایستاده بود و به حرکات کاوه نگاه می کرد. کاوه پیشگام و بلد گروه بود. پشت سرما، گروه صف به صف و زنجیروار و حیرت زده ایستاده بودند. گاه به دیوار و گاه به کاوه چشم می گرداندند. کاوه آرام خم شد و زانو زد. پیشانی به سنگ سرد چسباند. در حالت سجده ماند. من آرنج به بازوی شوکت کوبیدم و خواستم بگویم «چرا سجده؟» که شوکت یک گام جلو جهید و خم بازوش را لای بازوی کاوه افکند. آرام گفت:«بلند شو.» کاوه لای پرتو نور چراغ شوکت تکان خورد. با خشم به او چشم دوخت و بازوش را از خم بازوی او بیرون کشاند. شوکت خم شد و پچ پچ در گوش او چیزی گفت. کاوه چند بار زیر لب، هیس س س گفت. شوکت نور چراغ را به پس تاباند و به حلقه های زنجیر گروه نگاه انداخت. تک تک افراد گروه هم چنان در حالت خوف به دیوار و کاوه نگاه می کردند.
سیاوش رو به شوکت گفت:«این دیوار معبده؟» شوکت دست بر شانه ی کاوه زد و نور چراغ را به چهره ی او افشاند. کاوه در حال سجده پیش حمید و سنگ را در آغوش گرفت. من چرخیدم کنار او. چشم هایش خیس بود. یک قطره اشک غلتیده بود روی گونه اش. آرام برخاست و دست هایش را صلیب وار بر سینه اش چسباند. سر خمیده پای دیوار ایستاد. من از تغییر ناگهانی کاوه شگفت زده بودم. سیاوش به چهره ام نگاه می کرد و پوزخند می زد. شوکت در جا می جنبید و حرف نمی زد. به نیم رخ کاوه خیره بود و زیر لب چیزی می گفت که مفهوم نبود. من نور چراغم را به پای دیوار افشاندم و آرام لغزاندم به سینه ی دیوار. سینه ی دیوار پر از چین و شکن و چاله بود با نیزه های برجسته ی دست آویز. سیاوش در گوشم گفت:«زیارتگاه؟…» شوکت هم چنان پچ پچ وار در گوش کاوه چیزی می گفت. کاوه نه سر تکان می داد و نه به چهره ی شوکت نگاه می انداخت. دست راستش را به سنگ فشرده بود. دست چپ اش را که از مچ قطع شده بود، آرام به سنگ می کوبید. یک گام از سنگ پس آمد و واژه ی «ماموت» را زیر لب گفت و به دیوار تعظیم کرد. سیاوش به چهره ام نگاه انداخت و لبخند زد. صدای شوکت بلند شد:«کاوه، رفقا معطل اند.» کاوه سر خمیده چرخید طرف چین و شکن و چاله ی پر نیزه دیوار که نور چراغ روی آن پیچ و تاب می خورد. من سایه ی قیر گونه ای روی نیزه های یک چاله ی دیوار دیدم که رقصان بود. کاوه به سایه ی لغزنده چشم دوخت و زیر لب گفت: «خودشه» دکمه ی چراغ را فشرد و نور را لغزاند بالا، روی نیزه ها. سایه کم رنگ شد و ذره ذره خزید توی چاله ی پشت نیزه ها. شانه ی کاوه لرزید. من در پرتو چراغ شوکت، پیشانی عرق کرده ی کاوه را دیدم. در آن هوای یخ زده چانه ی من می لرزید. سیاوش یقه ی پشمین کاپشن اش را دور گردن اش چسبانده بود. سوکت کت پوستین با آستر پشمین پوشیده بود و شالی کلفت دور گردن اش پیچانده بود. کلاه پشمی دست بافت سرش بود که لبه ها روی گوش هایش را پوشانده بود. کوله پشتی سنگینی بر دوش داشت که توش خوراکی و فلاسک چای و کیسه خواب و پتو بود. یک حلقه طناب نیز بر دوش آویخته بود. کاوه کاپشن سبک پوشیده بود و توی کوله پشتی اش تیشه و چکش و پتو بود. بر بند کوله یک کلنگ آویخته بود که نمی دانستم برای چیست. شوکت هم گفته بود، نمی داند برای چه کاری است. سیاوش با پوزخند به من گفته بود جهت کندن گور است. کاوه با اشاره ی دست به گروه فرمان حرکت داد. دست راست اش را به چین دیوار آویخت. پاشنه هایش را به گره گاه چفت کرد. در حال خیز گفت:«شوکت، دیدی؟ خودش بود.» شوکت به چین کنار دست کاوه چنگ انداخت. بالا جهید و شانه به شانه ی کاوه بود که گفت:« سایه ی قلوه سنگ بالای چاله بود.» کاوه گفت:«نه… ندیدی.»
من به پشت سر شوکت و کاوه بالا خزیدم. سینه خیز و چنگ آویز از چین ها با پاشنه کوب از گره گاه ها چند گام می جهیدم بالا. سیاوش پشت سرم پاشنه می کوبید. گاه به شانه ام چنگ می آویخت. گروه تک تک پشت سر ما لاک پشتی و سینه خیز بالا می آمدند. گروه بیش از بیست گام از ما عقب تر بود. سیاوش نفس زنان کنارم رسیده بود که گفت:«حکمت تعظیم به دیوار چه بود؟» صدایش را کاوه و شوکت شنیده بودند. من گفتم:«از خودش سوال کن.»
سیاوش نور چراغ اش را تاباند به چهره ی کاوه که به ما نگاه می کرد. چهره اش اخم کرده بود. از پیشانی اش عرق می چکید. باد با ذرات یخ به صورتم شلاق می زد. چانه ام آرام می لرزید. شوکت با شال گردن، چانه و دهان اش را پوشانده بود. جا به جا روی دیوار و گره گاه ها و چاله ها و چین ها لایه ی نازک یخ بسته بود. کاوه پیشاپیش با ضربه های یخ شکن پاشنه هاش، یخ چاله ها و چین ها و گره گاه ها را در هم می شکست تا دست آویز و پاشنه کوب ما آماده شود. خودش گفته بود که سه بار تا گلوگاه قله صعود کرده اما هر سه بار واقعه ی شومی او را از صعود به قله بازداشته بود. گفته بود، یک بار جانوری شبیه ماموت از چاله ای انباشته از اسکلت بیرون جسته و دست چپ او را از مچ کنده و بلعیده بود. بارها به من و شوکت و سیاوش گفته بود که خیلی از کوهنوردان دیده اند که لاشه ی ماموتی با پوست و پشم یخ زده توی یخچال قله ی علم کوه افتاده است. من شک داشتم که ماموت ما قبل تاریخ یک میلیون ساله هنوز با پوست و گوشت توی یخچال قله افتاده باشد. به او می گفتم: «شاید فسیل باشد.» می گفت:«نه، پوست و پشم با سر و صورت تازه اما یخ زده.» آن چنان با اطمینان می گفت که انگار خودش آن را دیده است. شصت ساله بود با تجربه ی چهل سال کوهنوردی. سال ها آرزوی صعود به قله ی علم کوه داشت. آرزویی که به قول خودش تبدیل به عشقی دل گداز شده بود. من و سیاوش اولین بار بود که به صعود قله ی علم کوه آمده بودیم. کاوه با خیز هر گام نگاهی به ته دره می انداخت. به غرش آب غلتان گوش می سپرد. زیر لب چیزی می گفت و نور چراغ اش را به اطراف می چرخاند. انگار دنبال موجودی می گشت. همه جا را می کاوید. با نور چراغ اش بالا خزیدن لاک پشتی تک تک گروه را زیر نظر داشت. ته دره چند کلبه ی سنگچین، دو سوی آب رودخانه ی تند خیز و غرنده افتاده بود. گاه آواز خروس سحری به گوش مان می زد که با غرش آب درهم آمیخته بود. از بام کلبه ها دود غلیظی با روشن و تاریک سینه کش کوه در هم می آمیخت. بوی تپاله ی سوخته در هوا موج می زد. شوکت با اندام بلند بالا و سینه ستبر و پاها هم چون دو تنه ی درخت محکم و استوار پاشنه می کوبید. سی ساله بود با پانزده سال تجربه ی کوهنوردی با کاوه. شانه هایش پهن و بازوانش کلفت بود. عصای فلزی را با ضرب به درون چاله ها و گره گاه ها و چین ها می کوبید و می جهید کنار کاوه. کاوه گاه به سایه ها و به پیچ و تاب دود و بازی نور چراغ ها و تکه و پاره شدن تاریکی نگاه می کرد. نمی دانستم چرا شانه اش آرام می لرزید. به شوکت گفت:«می دونم اون حیوون منتظر منه.» شوکت می گفت:«گرک این دور و بر زیاده.» کاوه می گفت:«گرگ منتظر من نیست.» کاوه به من گفته بود:« چند سال پیش… بیست سال… اون حیوون توی گلوگاه گودال انباشته از اسکلت با جثه ی غول آسایش… به قد و قواره ی یه فیل… جست بالا و خرناسه کشید. صدایش چنان بلند و پرطنین بود که سنگلاخ زیر پام لرزید. انگار از خواب هزاران ساله بیدار شده بود. به پشم سر و صورت و تنش یخ چسبیده بود. زوزه هم می کشید. شبیه زوزه ی گرگ… اما قد و هیکل اش مثل فیل بود. زمستون بود. همه جای کوه برف و یخ بود. توی راه تا گلوگاه، دو گله ی گرگ دیده بودم. گله ها با فاصله ی کم تا نیمه ی راه گلوگاه همراهم اومدن. نیمه راه برگشتن. به نظرم جرات ورود به حریم اون جونور رو نداشتن. دو دستم به لبه ی یه تخته سنگ آویخته بود. دهان جونور مثل یه حفره ی گنده باز شد. دست چپم رو بلعید. صدای شکستن استخوان مچ دستم رو شنیدم…»
من قصه ی آن واقعه را همیشه در هاله ی واقعیت و خیال مجسم می کردم. کنده شدن مچ دست چپ او واقعیت بود اما حیوان کاوه در باورم جا نمی افتاد. به می گفتم، نسل جانوران ما قبل تاریخ منقرض شده، فقط فسیل هایش را پیدا می کنند. می گفت:« چرا متوجه نمی شی؟ گفتم شبیه بود اما به نظر من ماموت بود.»
شوکت نور چراغ اش را به تخته یخی تاباند که چین و شکن بالای یک گره گاه را پوشانده بود. قطر یخ به اندازه ی تنه ی درخت بود. کاوه کلنگ را از بند آویز کوله بیرون آورد. پاشنه ی پاش را توی گره گاه چفت کرد. با پنج ضربه ی نوک کلنگ تخته یخ را در هم شکست که چین و شکن جا پا پیدا شد. کلنگ را به بند کوله آویخت. به درون چین و شکن پاشنه کوبید. گروه ده ها گام از ما عقب مانده بودند. لاک پشتی و سینه خیز از پیچ و خم ناهموار وجب به وجب بالا می خزیدند. کاوه از درون کوله چکش و میله ی فلزی سرخم را بیرون آورد. نوک میله مثل یخ باریک و تیز بود. کاوه با ضربه های چکش نوک میله را توی چین یخ شکسته فرو کوبید. یک طناب از حلقه ی طناب های آویخته بر شانه اش را بیرون آورد. سر حلقه ی طناب را دور میله پیچاند. سر دیگر طناب را رها کرد پایین. صدایی از پایین بالا آمد که طناب به چنگ شان افتاده است. کاوه ده ها طناب حلقه حلقه و در هم پیچیده به شانه اش آویخته بود. برای هر طناب یک میله در کوله اش بود. ما نور چراغ ها را تاباندیم به سر دیوار که تیغه تیغه بود. از نوک تیغه هایش قندیل های یخ در نور چراغ مان می درخشیدند. کاوه از لای دو تیغه ی پر از قندیل یخ رد شد. پشت تیغه ها ایستاد. بر سر یک تیغه ی یخ بسته، بوسه زد. فریاد شاد کشید. ناگهان زوزه ها از ته دره طنین انداخت و میان دو سینه کش کوه بالا جهید، سر و صدا و فریاد گروه با زوزه ها در هم آمیخت. من و شوکت و سیاوش به پشت تیغه ها رسیده بودیم که چاله ای پر از برف بود. کاوه نور چراغ را افشاند به چهره ی شوکت و گفت:« باز مثل قبل همراه دارم.»
نور چراغ را لغزاند بالا که سنگ ها تخته تخته و قلوه قلوه در پیچ و خم سراشیب انگار بهم قفل شده بودند. با سرها و سینه های یخین به ما چشم دوخته بودند. شانه های کاوه به لرزش خفیف افتاد. با کف دست بی دست کش، عرق پیشانی اش را پاک می کرد. ما دستکش به دست داشتیم اما کاوه دستکش نداشت و کلاه هم به سر نگذاشته بود. شوکت به من گفته بود. کاوه یک بار در راه صعود به قله ی همین کوه، یخ یک حوضچه را با چکش شکسته و لخت توی آب زیر یخ حوضچه شنا کرده بود. کاوه به زوزه ها و فریاد گروه گوش سپرد و زیر لب گفت:«ما نباید نزدیک گروه باشیم.» شوکت کنار شانه او بود که گفت: گروه را با گله گرگ ول کنیم؟»
کاوه نور چراغ را به چهره ی شوکت افشاند و گفت:«ما نباید با گله ی گرگ درگیر بشیم.» بیست و شش آدم، حریف به گله ی گرگ می شن. ما تا غروب باید برسیم به ارتفاع چهار هزار متری. گلوگاه… اون حیوون توی همان گودال منتظر منه.»
شوکت گفت:«هیچ کس منتظر تو و ما نیست. ما اومدیم صعود کنیم به قله.» سیاوش پیش آمد و چهره به چهره ی کاوه ایستاد و گفت:« تو می دونستی زمستون این کوه یخ و برف زده است؟» کاوه گفت:«بله که می دونستم.» سیاوش گفت:«خب، پس چرا اصرار کردی گروه رو بکشونی میون برف و یخ؟» کاوه گفت:«بیست سال پیش من توی همین فصل صعود کردم به گلوگاه.» سیاوش گفت:«گروه اکثرا تازه کارن.» کاوه گفت:« تازه کار باید توی فصل سخت و راه سخت آزموده بشه، قصدم این بود.» سیاوش نور چراغ را پاشید به چهره ی شوکت:
– «تو چی می گی شوکت… حرفم درسته؟»
شوکت شال را از زیر چانه اش لغزاند پایین. قرص صورت اش در نور چراغ سیاوش قاب شد. چشم های آبی اش جرقه زد و لبخندی در لبان غنچه اش شکفت. سیاوش گفت:« ها؟ نظرت چیه؟» شوکت با لبخند گفت:«من به کاوه گفتم که از راه کلاردشت صعود کنیم. قبول نکرد. گفت باید از همون راه بریم که بیست سال پیش رفته بودم.» سیاوش گفت:« می خواد خاطره ی کنده شدن مچ دستش رو زنده کنه؟» شوکت گفت:« شاید…» بعد در پرتو نور چراغ سیاوش به اندام اش پیچ و تاب داد و از دایره ی نور بیرون رفت. کاوه رو به سراشیب پر تخته سنگ و قلوه سنگ ایستاد و تعظیم کرد. سیاوش پوزخند زد و به چهره ی من خیره شد که در سایه روشن ایستاده بودم. گفت:« آرش، تو چی می گی؟ این راهه یا چاهه؟» گفتم:« این راه واسه ی من هم هیجان داره و هم هول و ولا.» سیاوش رفت کنار شوکت ایستاد. به سایه و روشن نیم رخ او چشم دوخت. سیاوش در طول راه با نگاهی تحسین آمیز و مشتاق به پیچ و خم اندام و چهره ی شوکت نگاه می کرد. گاه زیر لب چیزی می گفت. شوکت حالت نگاه شوق انگیز او را می دید و عشوه ی اندام اش را بیش تر می کرد. سیاوش شاعر بود و دفترچه و قلم در جیب کاپشن اش بود. گاه دفترچه را روی تخته سنگ می گشود و چند سطر می نوشت. گاه اشعار شاعران دیگران را تکه تکه زیر لب زمزمه می کرد. کاوه در تپه های دامنه ی کوه به من گفته بود:« بیست سال هر وقت به چشم های شوکت خیره نگاه می کنم، اون دو تا چشم حیوون رو می بینم. یکی اشک آلوده و دیگری خون چکان…» گفته بود:« من ته عصای فلزی ام رو فرو کرده بودم توی چشم راست حیوون. حیوون طوری نعره کشیده که مثل انفجار آسمون قرمبه بود. تنم با پناهگاه گلوگاه چند لحظه لرزید. بعد حیوون روی تخته سنگ زانو زد. پوزه اش رو چسبوند روی سنگ یخ زده. با یه چشم اشک آلوده و با چشم دیگرش خونچکان به صورتم نگاه کرد. از غروب تا سحرگاه دو تایی رو به روی یکدیگر روی تخته سنگ افتاده بودیم. یه چشم حیوون پر اشک بود. از چشم دیگرش قطره قطره خون می چکید. با چشم پر آب از غروب تا سحرگاه به صورتم نگاه کرده بود. سحرگاه من با دست چپ خون آلوده پا شدم. افتان و خزان اومدم پایین تخته سنگ. حیون همان طور درازکش هیکل غول آسایش رو لغزاند توی گودال انباشته از اسکلت.» به کاوه گفته بودم:«چشم آبی قشنگ شوکت چه ربطی به چشم حیوون داره؟» گفته بود:«نمی دونم؟ من بیست سال دو چشم حیوون رو توی صورت شوکت می بینم.»
دست چپ از مچ قطع شده اش را گذاشته بود روی تیغه ی یخ زده و قندیل آویخته و اندیشناک به شیب تیره ی فراز نگاه می کرد. شوکت دست انداخت به بازوی راست او. کاوه هراسناک از جا جست و به چشم های شوکت چشم دوخت. نور چراغ را تاباند به چهره ی شوکت و ناگهان چهره گرداند طرف شیب فراز. وحشت زده دو گام از شیب پرچین بالا جهید. به نظرم، هراس کاوه از آن دو چشم اشک آلوده و خونچکان بود. نمی دانستم چه گونه بیست سال با آن دو چشم زیسته است؟ حتما هر روز آن را دیده و تنش لرزیده است؟ بعد به ذهنم القا شد که شاید حیوان و شوکت در نگاه کاوه یگانه شده است؟ اکنون نیز کاوه خواسته نیمه ی شوکت را در گودال انباشته از اسکلت بازیابد. زیر لب می گفتم:«پس هراس اش از چیست؟ خواسته ی دل نباید هراس آور باشد؟»
کاوه پا به چین شیب گذاشته بود که ناگهان نور چراغ اش را افروخت و پاشید فراز سرش. سایه ی قیر گونه ی روی شیب لغزید و پایین افتاد. کاوه بر دسته ی کلنگ چنگ آویخت. اندام شوکت جلوش ظاهر شد و با سایه ی قیرگونه در هم آمیخت. کاوه تیغه ی کلنگ را در هوا تاب داد و فرو کوبید روی سایه که سنگ ریزه و خاک و سایه شکافته شد. کاوه بلند گفت:«خودش بود!»
—-
- فردوسی- شاهنامه ژول مول، جلد نخست، ص ۱۱۰