اشاره: از این پس بنابه رای هیئت تحریریه سایت حضور بعضی از مطالب مفید از دیگر رسانه ها انتخاب و در دسترس مخاطبین عزیز قرار خواهد گرفت.
گفت و گوی اختصاصی با جان مک گرگور که پیش از این در سالنامه اعتماد به چاپ رسیده است اولین تلاش در این زمینه می باشد که تقدیم می گردد.
ما در آرزوهامان زندگی میکنیم!
(گفتوگوی اختصاصی با جان مک گرگور نویسنده ی بریتانیایی)
آریامن احمدی
اشاره:
رمان «حتی سگها» با داشتن دو نام بر پیشانی خود: جان مکگرگور (نویسنده) و نازنین سیفالهی (مترجم)، به همراه لوگوی نشر «روزگار» و درج برنده ی جایزه ی «سامراست موآم» روی جلد هم نمیتوانست وسوسهات کند به خریدنش، اما شاید عنوان کتاب مجابت کند که آن را ورق بزنی؛ بخشهایی از رمان را که میخوانی، ترجمه خوب، نثر زیبا و لحن و زبان محاورهیی راوی اولشخص جمع (ما)، تو را با یک نویسنده و مترجم حرفهیی مواجه میکند، و همین اتفاق نیز میافتد: کتاب در بیستویکمین دوره جایزه فصل کتاب ایران عنوان بهترین ترجمه را از آن خود کرد، و از سوی دیگر خود رمان، نیز علاوه بر جایزه ی «سامراست موآم»، جایزه ی «ایمپک دوبلین» به عنوان گرانترین جایزهی ادبی جهان را به دست آورد. «حتی سگها» درواقع دریچه و دنیای دیگری را به روی خوانندگانش باز میکند: داستان زندگی آدمهایی در زنجیرهیی از روایات شکسته، بسته و تکهتکه؛ روایتی از زندگی انسانهایی پای در گِل، که در پیچاپیچ روزمرگی و در لابهلای چرخدندههای زندگی اجتماعی، نومید و درمانده میمیرند، عشقهاشان به خاطر نیازهای قویتر، سرخورده و نابود میشود، و جسم و روحشان از مصرف مواد مخدر و نومیدی و یاس و بیاعتنایی نسبت به دنیای گستردهتری که اطرافشان را احاطه کرده، تخریب میشود. این مردمان نامریی! زیر چشم سایر افراد، اما در واقعیتی موازی زندگی میکنند، دور از آرامش و رفاه و نیازهای اساسی که هر موجود زندهیی به آن وابسته است؛ نیازهایی همچون غذا و سرپناه و… مرگ ناگهانی آنها و بوروکراسی دقیق و بینقص و دراماتیکی که جامعه برای تشخیص هویت، تشخیص زمان دقیق و عامل مرگ آنها به کار میبرد، این واقعیت تلخ را به رخ میکشد که جوامع بشری مدرن و پیشرفته امروزی برای جسد این افراد و مرگ آنها احترام و ارزشی بسیار بیشتر از زمانی قایل است که زندگی کوتاهشان را نومید و سایهوار در حاشیه همین جامعه سپری میکردند… جان مکگرگور، نویسنده ۳۸ساله بریتانیایی، تاکنون سه رمان و یک مجموعهداستان نوشته: «اگر کسی چیز بهدردخوری نگوید، چه؟»، «راههای بسیار برای شروع» و «این اتفاقی نیست که برای یکی مثل تو بیفتد». وی علاوه بر جایزه ی ادبی «بتیتراسک»، دوبار نیز نامزد جایزه بوکر شده: یکبار برای نخستین رمانش، وقتی تنها ۲۶ سالداشت و عنوان جوانترین نامزد جایزه بوکر را از آن خود کرد، و یک بار دیگر برای رمان «حتی سگها». آنچه میخوانید حاصل یک مصاحبه ی بلند و طولانی در یک پروسه ی چندماهه با این نویسنده ی بریتانیایی است، که از زوایای مختلف به فرهنگ ایران و سپس بریتانیا نگاه میکند، و درنهایت آنچه را که شاید در این پرسش و پاسخها بتوان یافت تا شما را مجاب کند «حتی سگها» را بخوانید!
* آقای مکگرگور، اگر بخواهید بیوگرافی مختصری از خودتان بنویسید چه چیزهایی مینویسید که همه ی ابعاد زندگی و زمانه «جان مکگرگور» را در یک پاراگراف نشان دهد؟
من در سال ۱۹۷۶ در برمودا به دنیا آمدم، اما بیشتر عمرم را در انگلستان زندگی کردم. در نورفولک بزرگ شدم و به دانشگاه برادفورد رفتم، و در حال حاضر در ناتینگهام زندگی میکنم. اولین رمان من، «اگر کسی درباره چیزهای خوب حرف نزند»، در سال ۲۰۰۲ منتشر شد، و کتاب پنجم من نیز تا سال ۲۰۱۵ منتشر میشود.
* نوشتن را از کجا شروع کردید؟ چه چیزی موجب شد که به نوشتن روی بیاورد؟
من به دانشگاه رفتم تا رشته ی سینما و تولید تلویزیونی را دنبال کنم، اما در آنجا متوجه شدم که توانایی اصلی من در نوشتن فیلمنامهها و متن برنامهها است، نه در تولید فیلم. همچنین متوجه شدم که کار تیمی و همکاریهای پشت صحنه بسیار دشوار است، و من فاقد صبر و شکیبایی لازم برای کارهای پشتیبانی تولید فیلم هستم. به همین دلیل تمام وقت خود را به نوشتن اختصاص دادم.
* شما با ۳۸ سال سن دو بار نامزد جایزه ی بوکر شدهاید، آنهم برای نخستین رمانتان و از سوی دیگر به عنوان جوانترین نامزد بوکر نیز شناخته شدهاید. جوایز متعددی هم گرفتهاید از جمله ایمپک دوبلین. این موفقیتها بدون شک کار شما را سختتر خواهد کرد.
من سعی میکنم، تا آنجا که ممکن است، کار نوشتن را به دو بخش تقسیم کنم: بخش نگارش کتاب، و بخش فروش آن. فروش برای من بسیار جدی است؛ چرا که این کار منبع اصلی درآمد من به شمار میآید و از طرفی اگر کتابها به فروش نروند، افراد بسیار کمی ممکن است این کتابها را بخوانند. هدف از نوشتن یک کتاب آن است که با خواننده ارتباط برقرار کند، بنابراین من نیاز به خوانندگانی دارم که کتاب مرا بشناسند و از وجودش باخبر باشند تا این ارتباط برقرار شود. اما بخش فروش کتاب، به شدت برای بخش نگارش آن مزاحمت ایجاد میکند و به نوعی مانع آن میشود، شما برای نوشتن یک کتاب، نیاز دارید که تنها، بیدغدغه، گاه از خود بی خود و همیشه آرام باشید. بنابراین جایزه ها بسیار هیجان انگیزند و با ارزش، و نظراتی که مردم در مورد کتاب مطرح می کنند می تواند بسیار راضی کننده و خوشآیند باشد، اما وقتی می نشینم تا چیزی بنویسم همه این مسایل را باید از ذهنم دور کنم.
*تصویری که همیشه در ذهن شما نسبت به ایران و مردم ایران بوده چیست و این تصویرها بیش ترشان از کجا نشات گرفتهاند؟ و چقدر با نویسنده های کلاسیک و معاصر ایرانی آشنایید یا اثری از آنها خوانده اید؟
در مورد ایرانیان برخی تفکرهای کلیشه یی وجود دارد؛ مثلا اینکه آنها غریبه ها و عکس گرفتن با آن ها را دوست دارند. اگر به تاریخ و فرهنگ غنی ایران و تاثیر آن بر فرهنگ های دیگر نگاه کنیم، به نظر می رسد این رفتار در حال حاضر نیز وجود دارد. این برای ایرانیان واقعا مهم است که بدانند اروپاییان در مورد آن ها چگونه فکر میکنند. آنها به گذشته ی ما علاقه مندند و در مورد حوادث اخیر احساسات پیچیده یی دارند. این نوع نگاه و رفتار در مورد ادبیات، شعر، سینما و تئاتر ایران نیز صادق است. اما از اینها که بگذریم، تصویر من از ایران پیچیده است و البته می دانم، که بسیار محدود است. از دوران کودکی، من با تصاویری از اخبار و روزنامه ها، همچنین اخبار و حوادث مهم اخیر آشنا بودهام: اشغال سفارت امریکا، مراسم تشییع جنازه ی آیتالله خمینی، صدور فتوا علیه سلمان رشدی و… این تصاویر که همیشه بیشتر مربوط به تهران بوده تا اینکه مربوط به گستره ی وسیعتری از کل ایران باشد، این کشور را برای من سرزمینی بسیار متفاوت، و اغلب بسیار خشمگین معرفی کرده است.البته این اواخر تصویر و تصورات من از ایران از خاطرات مصور مرجان ساتراپی- انیمیشن «پرسپولیس» – متاثر شده است؛ فیلمی که به فرهنگ و سبک زندگی یک خانواده ی طبقه متوسط ایرانی در زمانه یی دشوار می پردازد، و تصویر بسیار متنوع و دقیق تری از دوران کودکی یک فرد ایرانی را در این کشور به دست میدهد. و تازه تر از اینها، فیلمهایی مانند «آفساید» [فیلمی از جعفر پناهی] و «تخته سیاه» [فیلمی از حنا مخمبلباف] است که تصویر پیچیده تری از جامعه ی ایران را به نمایش می گذارد. و البته، در جریان حوادث «جنبش سبز» بین سال های۲۰۱۰- ۲۰۰۹، که از طریق فیلم های یوتیوب و غیره که دسترسی به طیف بسیار وسیع تری از اخبار در این زمینه را فراهم کرد. راجع به بخش دوم سوالتان به استثنای ساتراپی؛ شرمنده ام که بگویم هیچ!
* تنها کتابی که فعلا از آثار شما در ایران ترجمه شده رمان «حتی سگ ها» است که موفق شد عنوان بهترین ترجمه ی فصل ایران را نیز از آن خود کند، و البته کتاب های دیگرتان نیز از همین مترجم -نازنین سیفالهی- به زودی منتشر خواهد شد؛ از احساس تان نسبت به ترجمه ی این کتاب به فارسی و مخاطبان ایرانی بگویید؟
از اینکه کتابم در ایران خوانده می شود بسیار هیجان زدهام. همان طور که احتمالا پاسخ های قبلی من نیز نشان می دهد ایران کشور فرهنگی است که من چیز زیادی از آن نمی دانم، هم چنین احساس می کنم که فرهنگ ادبی ملت های ما دارای نوعی ارتباط بسیار ابتدایی و توسعه نیافته است. به عنوان مثال، من اغلب به جشنواره های ادبی در کشورهای دیگر مانند ترکیه، روسیه، ژاپن، و حتی فلسطین دعوت می شوم و نویسندگانی از این کشورها به انگلستان دعوت می شوند، اما کمتر از برنامه های تبادل فرهنگی بین ایران و بریتانیا باخبر می شوم. دولت های ما اختلافات خود را دارند، خب این واضح است، اما این نباید به این معنی باشد که مردم ما یا نویسندگان ما هم، باید این چنین باشند. هر چیزی که بتواند این پیوندها را برقرار کند، نکته ی مثبتی است و من امیدوارم که روزنامه ی اعتماد برای من الهام بخش باشد و به من دیدگاهی دقیق تر نسبت به فرهنگ ادبی ایران بدهد.
*بیشتر از همه تحت تاثیر کدام نویسنده و کتابها بوده اید؟ کدام کتاب ها و نویسنده ها در دو دوره ی پیش از نویسنده شدن تان و بعد از آن برای شما مهم بودهاند؟
نویسندگان بسیار زیادی بودهاند از جمله: جیمز کِلمن، آلیس مونرو، لیدیا دیویس، جرج ساندرز، دان دلیلو، آلیس اسوالد، جان مک گاهرن، ریچارد براتیگان و…
*جهان مدرن ما دیگر آن جاودانگی عصر کلاسیک را ندارد که به نویسندگانش خوش آمد بگوید. جاودانگی نویسنده و اثرش را چقدر در جهان مدرن امروز نسبت به خودتان و آثارتان نزدیک می دانید و به آن فکر می کنید؟
من واقعا به جاودانگی یا معروف شدن فکر میکنم؟ نه!!! من به این فکر می کنم که کتاب هایم خوانده شود. به نظر من، این هدف و نکته ی اصلی نوشتن است: ایجاد ارتباط با افرادی که شما هیچ گاه آنها را ملاقات نکرده اید یا در غیر این صورت هرگز ملاقات نمی کردید. اینکه فکر کنم کتاب های من در فرهنگ های دیگر و کشورهای دیگر خوانده شود، مرا هیجان زده می کند اگر کتابی که نوشته ام معروف و جاودانه شود بسیار شادمان می شوم و به آن افتخار می کنم، اما شخصا علاقه مند به این نیستم که خودم فرد معروفی شوم.
*ادبیات و جهانی شدن از یک سو، و از سوی دیگر انقلاب دیجیتال، و کتابهای الکترونیکی، در تقابل هم قرار می گیرند یا می تواند باهم تعامل داشته باشند؟ چقدر می توانند همدیگر را تحت شعاع قرار دهند؟
نه، من فکر نمی کنم این چیزها در تضاد و تقابل با یکدیگر باشند. ادبیات در حال تغییر است و تغییر خواهد کرد، در پاسخ به فن آوری های جدید دیجیتالی که در دسترس خوانندگان و توزیع کنندگان قرار می گیرد تغییر خواهد کرد. اصولا ممکن است برای نویسندگان کسب درآمد در ازای کارشان را سخت تر کند، زیرا این سیستم عامل های دیجیتال، کار توزیع آثار آنها را بدون اجازه ی آنها و بدون پرداخت هیچ هزینه یی آسان تر می کند. شاید نویسندگان مجبور شوند برای کسب درآمد به دنبال پیدا کردن منابع دیگری باشند، اما خطر این امر در اینجا این است که ادبیات به وضعیت قرن ۱۹ برمی گردد، یعنی زمانی که این شغل مختص طبقات بالا و ثروتمند جامعه بود.اما در اشکال جدیدی از خواندن که فن آوری دیجیتال با خود به ارمغان می آورد فرصت هایی وجود دارد – خواندن آن لاین و از طریق ابزارهای نمایش صفحه، خواندن در قالب یک حرکت یا رفتار مشترک و با مشارکت جمعی، خواندن به عنوان بخشی جدایی ناپذیر از انواع دیگر رسانه (عکس، صدا، موسیقی) – که نویسندگان خلاق در حال حاضر مشغول کاوش همین حوزه و دست آوردهایی هستند که این اشکال جدید به همراه دارد. با این حال، من فکر می کنم که همیشه جایی برای متن ساده و خطی وجود داشته باشد، داستانی که خواننده می تواند بدون وقفه یا حواس پرتی خود را در آن غرق کند.
*به عنوان نویسنده ی رمان، چقدر با راوی کتاب احساس همذات پنداری می کنید؟ و اینکه «حتی سگها» از کجا اتفاق افتاد در ذهن شما؟
نه، لزوما همدردی یا همذات پنداری؛ چیزی مثل نوعی درک، البته امیدوارم که این گونه بوده باشد. واکنش ناخود آگاه ما به افرادی که در حاشیه ی جامعه زندگی می کنند، معمولا، یا انزجار است یا احساس همدردی، اما کاری که من سعی کردم در این کتاب انجام دهم ترویج و تشویق افراد به درکی پیچیده تر است؛ اینکه زندگی ای که شخصیت های این داستان تجربه می کنند چیزی آشفته و کثیف و بسیار دشوار است و چیزی بسیار بیش از یک داستان سرراست از زندگی یک فرد قربانی است.
*راوی کتاب شما، از یک سو گویی یک راوی متافیزیکی است و از سوی دیگر همین راوی، ویژگیهای بیوفیزیکی نیز دارد. انگار که راوی از کالبد کاراکترهای اصلی رمان جدا شده و همراه با کاراکترها به روایت رفتار، کنش، و اتفاقات زندگی آن ها می نشیند؛ آن هم در روایتی چند گانه و به صورت جریان سیال ذهن: «حالام این جا منتظریم. تا اسم همه ی ماها رو صدا کنند؛ مایک، هیتر، دنی، بن، استیو و آنت. حالا همه این جاییم، حی و حاضر.» (ص۱۳۸) این صداها هر کدام از زاویه ی دید خودشان به ارتباط شان با روبرت نگاه میکنند؟ یا این راوی، صدای وجدان بیدار کاراکترها است یا صدای….؟
زاویه ی دید راوی این کتاب در طول روند داستان تغییر می کند، اما به طور کلی می توان آن را نوعی «راوی گروهی» یا راوی «کُر» دانست. گاهی این گروه کُر مانند یک گروه به صورت دسته جمعی صحبت می کند و وقایع را توصیف، و در موردشان اظهار نظر می کند؛ گاهی هم، تنها صدای فردی از گروه به گوش می رسد، که حوادث شخصی را به یاد میآورد یا در بین خودشان گفت وگو می کنند و به بحث و اظهارنظر در مورد خودشان یا دیگران می پردازند. شما می توانید شخصیت این راویان را مانند «ارواح» ببینید؛ زیرا افرادی که صحبت می کنند مرده اند یا می توانید تمام داستان را به عنوان نوعی خواب، پندار یا توهم بخوانید. من می خواستم این موضوع را به خواننده واگذار کنم تا هر طور که مایل است برداشت کند.
*فرم حتی سگها توانسته به مدد لحن و زبان و نوع روایت شکل تکاملی پیدا کند. یکی زبان راوی که توانسته گویای حال و روزگار و زندگی کاراکتراهای رمان باشد و دیگری قصه ی خوب آن است؛ یعنی قصه و شیوه ی روایت قصه در کمپوزیسیون ادبی خوبی قرار گرفتهاند و توانسته اند فرم تکاملی حتی سگها را شکل بدهند. از راوی و قصه و نزدیکی روایت با کاراکترها در جهان قصه تان و جهان بیرونی قصه بگویید؟
من می خواستم این داستان از طریق صدای شخصیت ها بروز و ظهور پیدا کند، و صدای آنها نیز به نوبه ی خود از ماهیت و نوع زندگی روزمره ی آنها بر می خیزد. جملات بریده بریده و شکسته بسته ی آنها نیز نه سبکی خاص در نویسندگی و مختص به من، که بخشی از شیوه ی نیم بند زندگی آنها است، هر چند به هرحال واضح است که این لحن و شیوه ی گفتار انتخاب من بوده است. هر فصل کتاب، لحن و آهنگ و موضوع خودش را دارد، که به نوعی با جسد روبرت و مسیری که (کشف جسد، انتقال آن به سردخانه، انتظار پشت در، کالبد شکافی و استنطاق) طی می کند مرتبط است و داستان های هر فصل از همان حال و هوا نشات می گیرد.
*همه ی کاراکترها به نحوی تحت شعاع مرگ روبرت اند. و راوی نیز در روایتش از مرگ روبرت، به زندگی و رفتار و شخصیت کاراکترها در ارتباط با او میپردازد. از سویی همین ارتباط با مرگ روبرت، یک اندوه و حسرت را در راوی ایجاد کرده که چرا کاراکترها در آن زمان خاص به روبرت سر نزدهاند تا مانع مردن او شوند. این ارتباط و نزدیکی با روبرت، گویای چه چیزی است؟ تاثیرات مواد مخدر؟ ارتباط انسانی؟ و یا چیزهای دیگر؟
رابطه ی بین روبرت و سایر شخصیت های داستان- و رابطه ی همه ی آنها با یکدیگر- نکته ی اصلی داستان است؛ چیزی که من تلاش کردم آن را روایت کنم. نمی خواستم تصویری از این ماجرا به خواننده بدهم که گویی آنها نوعی رابطه ی خانوادگی صوری یا حتی یک سری روابط عاشقانه دارند، این درست نیست، اما قطعا نوعی وابستگی متقابل و نزدیکی خاص در روند زندگی آنها وجود دارد و البته نوعی آشنایی که صداقت روابطی که این شخصیت ها فاقد آن هستند (و یا از دست دادهاند) را تضمین می کند. روابط صادقانه یی که در زندگی قبلی خود داشتهاند، اکنون در هیچ کجای دیگر آن را پیدا نمی کنند. به عقیده ی من این روابط صادقانه بر اثر ضرورت و نیاز شکل گرفته است که رابرت جایی برای خوابیدن دارد، و دیگران می توانند نیازهای روزمره ی او را برایش تهیه کنند، آنها هر روز برای پیدا کردن مواد مخدر به این همکاری نیازمندند. اما این نیاز و وابستگی رفته رفته، نشانه هایی از چیزی تا حدی شبیه عشق را در وجودشان ایجاد کرده است.
*کاراکترهای شما همگی شخصیت مستقل از خودشان را با دیالوگ های شان نشان می دهند. استیو، که از خانه و ارتش و مدرسه اخراج شده مدام می گوید: «کشورم به من دروغ گفته.» روبرت زندگی اش با انتظاری گره خورده که با این که می داند همسر و دخترش بر نمی گردند، اما با این حال با این انتظار زنده بود تا پیش از مرگش. هیتر و روبرت جز معدود شخصیت هایی هستند که احساس عشق در آن ها هنوز وجود دارد، به عکس دیگر کاراکترها که هیچ وظیفه یی را در قبال خود یا دیگر انسان ها ندارند. هر چند دنی بعد از دیدن جسد روبرت، دنبال لورا می رود تا خبر مرگ پدرش را به او بدهد، مایک آدمی است که به هر کاری تن می دهد برای رسیدن به هر چیزی. بن حالتهای روانی دارد و مدام می گوید مرا عفو کنید. آنت یک شخصیت منفعل است و… از کاراکترهای تان بگویید؟
خب، اول از همه می خواستم این شخصیت ها همگی از طریق فرایندی طبیعی بروز و ظهور پیدا کنند، و هویت و در عین حال ریزه کاری ها و پیچیدگی های خاص خود را داشته باشند.میگویند، برخی جنبه های زندگی در کوچه و خیابان دیده می شود که من می خواستم این گروه بازتاب دهنده ی همین واقعیت باشند. بخش عمده یی از کارتن خواب های خشن در زندگی واقعی خود یا پیشینه ی نظامی دارند یا مشکلات روانی یا مسایل اعتیاد یا شکست خانوادگی… و غیره و غیره. بسیاری از این شخصیت ها منشا پیدایش خود را از نکته ها، اظهار نظرات یا صحنه ها یا تصاویری وام می گیرند که من در زندگی واقعی بر حسب تصادف با آن ها مواجه بودهام؛ به عنوان مثال، ایده ی مایک در استفاده از تلفن همراه برای پنهان کردن این واقعیت که او مدام با صدای در سر خود گفتوگو می کند یا بن با آن همه انرژی فروشندگی در مغازه یا استیو که آنقدر به خاطر لحظه های خاصی که در بوسنی داشت مضطرب بود. اما پس از آنکه نکات اولیه را پی ریزی کردم بیشتر علاقه مند بودم راه هایی برای آنها پیدا کنم تا از طریق آن بتوانند با یکدیگر و با خودشان حرف بزنند و به چگونگی شیوه یی که زندگی می کنند و چگونگی رابطه هایی که با هم برقرار می کنند معنا ببخشم.
*عناصر و موتیفها از یکسو، و کاراکترها از سوی دیگر و زبان راوی، همه حکایت از جهان کثیفی دارد که آدم ها در آن دست و پا می زنند بی آن که خوشبخت باشند یا آرزوی مرگ داشته باشند. این دست و پا زدن ها برای چیست؟ این درک واقعیت مرگ چگونه در کاراکترهای بیمار و معتاد شکل گرفته که زندگی سگی شان را پی می گیرند بی آن که به مرگ فکر کنند؟
یکی از موضوعات اصلی کتاب در مورد میل وصف ناپذیر انسان برای زنده ماندن و بقا است. به قول این سخن طنزآمیز از دانته که می گوید:«بریده از امید، ما در آرزوهای مان زندهایم» اینکه اشتیاق و میلی سیری ناپذیر در مورد نیاز بشر به ادامه ی حیات و بقا وجود دارد، با وجود همه ی حقارت ها، خفت ها و خواری ها، آلودگی ها و تحمل و گرسنگی و درد و طرد شدن هایی که این شخصیت ها تجربه می کنند، باز هم می بینیم که آرزوی از پا افتادن و مردن و تسلیم شدن به طرز شگفت آوری در این شخصیت ها کمیاب است. آنها هر روز بیدار می شوند و زندگی را بی هیچ تغییری مانند روز قبل ادامه می دهند و در این میان چیزی شگفت انگیز در مورد این حس و حال آنها به چشم می خورد و من دوست داشتم راهی برای تجلیل از آن پیدا کنم. این کتاب شاید در کل چندان ارزشی نداشته باشد، اما در این سطح مطمئنا حرفی بی نقص برای گفتن دارد.
*استیو در حالی که آنت سرنگ را به او می زند به او می گوید: «اون جا حتی سگ هام مردهن.» (ص۱۴۹) در این جا می آیید و شاهراه مواد مخدر و چگونگی کاشت و برداشت مواد مخدر را توضیح می دهید. از افغانستان شروع می کنید و بعد به ایران می رسید و بعد ترکیه و… سپس اروپا و در آخر باز می گردید به قصه تان و کاراکترهای تان. همان طور که می دانید ایران یکی از قربانیان اصلی مواد مخدر در دنیا است. تصویر کردن این دنیای کثیف، و این زندگی سگی، تصویر شما از جهان دود آلود بدون مرز است و می تواند ایران را هم در بر بگیرد؟
باید اعتراف کنم که تحقیقات مختصر من در مورد تجارت مواد مخدر تنها به ایران ختم می شود، و متوجه شدم که مسیرهای اصلی قاچاق مواد مخدر از طریق ایران صورت می گیرد، و به همین دلیل آمار اعتیاد به هروئین و مشکلات ناشی از آن، در ایران بسیار بالا است، اما من این موضوع را با جزییات دقیق بررسی نکرده ام، زیرا این بحث به طور مستقیم با تجربه ی شخصیتهای داستان این کتاب ارتباطی ندارد.
*روبرت و سگش «پنی»، چه ارتباطی می توانند داشته باشند با دنی و سگش «اینشتین» و استیو و سگش «اچ»؟ و این سگ ها در رمان چه چیزی را بر دوش می کشند؟
بسیاری از افرادی که در خیابان ها یا در پناهگاه های شهری آسیب پذیر زندگی می کنند، اغلب از حیوانی خانگی و مثلا سگ ها نگهداری می کنند و روابط بسیار نزدیکی هم با آنها دارند. سگ ها امنیت مناسبی برای صاحبان خود ایجاد می کنند، اما مهم تر اینکه دوست و همراهی سازگار و وفا دارند.بسیاری از افرادی که حتی پول اندکی دارند، ابتدا سگ خود را سیر می کنند و سپس به سیر کردن شکم خودشان می پردازند و من می خواستم این موضوع به درستی در این کتاب منعکس شود و البته، زمانی که نام «حتی سگ ها» را برای این کتاب انتخاب کردم، به طبع باید ویژگی سگ های این داستان نیز مطرح و به آن توجه می شد.
*در «حتی سگها» ما بیش از آنکه درگیر کشف راز قتل یا مرگ روبرت باشیم، بیش تر در جست و جوی کشف شخصیت های دیگر رمان در ارتباط با روبرت هستیم. به ویژه دنی و سگش که مدام از سوی راوی در حالت انتظار تصویر می شود و از سوی دیگر در جست و جوی این هستند که خبر مرگ روبرت را به دخترش لورا بدهد یا اینکه چگونه با این مساله کنار بیاید. همین انتظار در هیتر هم است. در روبرت هم. در بن هم. در راوی هم. این انتظار چه چیزی را می خواهد بگوید؟ یا به بیانی دیگر مرگ روبرت بهانه یی است برای پرداختن به هویت و سرنوشت شوم صداهایی که در کالبد جسم بیمار و معتادشان نمی گنجد. اما با این حال نیز هیچ تلاشی برای عبور از این موقعیت پست نمی کنند و به مرگ هم فکر نمی کنند. این زندگی و این آدم ها چگونه در همزیستی با هم قرار گرفته اند که به همین جهان کثیف و پلشت بسنده کنند؟
انتظار زیادی در این کتاب موج می زند، به خصوص در فصل سوم که اصولا بر پایه ی نوعی تعلیق و انتظار پی ریزی شده است. شخصیت ها همراه با جسد روبرت در سردخانه انتظار می کشند. این موضوع در جریان تحقیقات اولیه ی من برای نگارش این داستان بارها و بارها پیش آمد، این جنبه یی از فقر یا گذران روزگار در حاشیه ی زندگی، نوعی شیوع انتظار در تجربه ی زندگی است؛ انتظار در صف در دفاتر مستمری بگیران یا انتظار در پشت در اتاق عمل، در انتظار سرپناه شبانه تا درها باز شود، انتظار برای فروشنده ی مواد مخدر، انتظار برای فرا رسیدن وقت ملاقات، انتظار برای اینکه بالاخره چیزی اتفاق بیفتد. یکی از امتیازات متعدد ثروت این است که مجبور به انتظار کشیدن و صبر کردن نیستی، صبر کردن در صف مایحتاج روزمره، زمان یعنی پول؛ پس، دوباره می گویم، می خواستم داستانم ویژگی این ایده ی انتظار را به خواننده القا کند.
*راوی گاهی به صورت مستقیم، مسیح را خطاب قرار میدهد. در جاهایی او را به کمک می طلبد و در جاهایی از او شکایت می کند. این پارادوکس گویای این می تواند باشد که راوی (صداهای کاراکتراهای تان) در یک «هیچ بزرگ» قرار دارند و معتقد به جهان و خدای مسیحی نباشند؟
فکر کنم بسیاری از شخصیت های داستان اصولا اعتقاد کمی به خدا دارند، اما در فرهنگی رشد کرده اند که ساختار و قصه های مذهبی دارد. به خصوص ما یک پیشینه ی کاتولیک داشته یا شاید در مدرسه ی کاتولیک هم درس خوانده است، اما همه ی آنها با داستان های کتاب مقدس که در مدرسه برایشان خوانده شده، بزرگ شدهاند، و با البته ایده ی اعتقاد به عبادت و دعا… بعضی از این شخصیت ها مقابل این ایده با عصبانیت واکنش نشان می دهند: «پس خداوند کجاست که این همه درد و رنج را نمی بیند؟» و برخی نیز در اوج نومیدی به این ایده چنگ می زنند، اما من نیز با این ایده بارها خود را فریب می دهم که وقتی مردم نام عیسی یا خدا را حتی به شیوه ی سکولار یا شاید کفرآمیز به زبان می آورند، در اصل به نوعی دست به دعا بر می دارند و به وجودش اذعان می کنند.
*در رمان گاهی به رگه هایی از امید هم بر می خوریم؛ جایی که مددکار لورا به او می گوید: «لورا، اگر بتونیم کاری کنیم که وقتی صبح از خواب بیدار می شی واسه ی خودت یه فنجون چای درست کنی، یعنی نصف راه رو رفتیم. اگر بتونیم یه جایی توی ذهنت واسه بعضی چیزا غیر از مصرف مواد پیدا کنیم، دیگه معلومه داریم پیشرفت می کنیم.» (ص۱۰۸) این امید با همه ی کمرنگ بودنش، اما در رمان هست، با همه ی کثیف بودن فضای زندگی کاراکترها. اما این امید هر چند تلاشی است برای تغییر. اما عملا تغییری صورت نمی گیرد؟
شاید میزان اندکی از امید… اما اصرار داشتم که همین کورسوی امید در داستان من وجود داشته باشد و برایم بسیار اهمیت داشت. این امر به ایده ی میل و تلاش همیشگی انسان برای زنده ماندن باز می گردد.تصویر بسته ی لورا که سرانجام موفق می شود فنجانی چای برای خودش درست کند، نماد همین امید است، تنها نمود واقعی امید در دل و جان او…. امید بسیار کمرنگی در این زندگی ها وجود دارد، اما همین کورسوی امید هم وقتی احساس شود، ارزش چنگ زدن به آن را دارد.
*داستان بعد از مرگ روبرت، از داخل یک ون شروع، سپس به سردخانه ی پزشکی قانونی و در نهایت در دادگاه به اتمام می رسد. راوی (ما: صداها) از این سه مکان به جاهای مختلف سرک می کشند و به زندگی آدمهای مرتبط با روبرت و مرگ او می پردازد و در نهایت هم راوی (ما: صداها) در پایان داستان به نحوی خود را معرفی می کند (می کنند)؛ البته با تردید و علامت سوالی بزرگ. این علامت سوال می خواهد هویت راوی (ما: صداها) را هم چنان در هاله یی از ابهام نگه دارد؟
بله. همان طور که قبلا هم گفتم، می خواستم خواننده ی داستان، مسیر خود را از طریق صدای راوی یا همان زاویه ی دید، جست و جو و پیدا کند. این کتاب می تواند داستان ارواح یا نوعی مراقبه یا نوعی توهم باشد که توسط مایک در حال کما تجربه شده یا حتی نوعی ترسیم شخصی خواننده از تجربه ی شخصیت ها باشد. (واژه ی «ما» می تواند نوعی تبانی نویسنده و خواننده باشد.) یکی از نقاط قوت داستان، ظرفیتی است که این شیوه ی نگارشی در حفظ این قبیل ابهامات دارد؛ هیچ گونه تصمیم گیری قبلی لازم نیست: می تواند این یا آن یا هر دو باشد.
*در ون و در پزشکی قانونی راوی، روبرت را مورد خطاب قرار می دهد و با او احساس همدردی می کند و برای مراسم تشیع جنازه ی او برنامه می چینند. اما در دادگاه، راوی (اگر فکر کنیم که صداها همان آدم های مرتبط با روبرت هستند) همدیگر را متهم می کنند به قتل روبرت. حال آن که قتلی صورت نگرفته و روبرت بر اثر یک اتفاق مرده. این پارادوکس از کجا در روای و یا کاراکترها شکل گرفته؟
این هم، خود، ابهامی عمدی است: هیچ پاسخ روشنی وجود ندارد. احساس من این است که روبرت به طور تصادفی نمرده است، هر چند غفلت کسانی که برایش غذا می خریدند یا به او سر می زدند عامل موثری بوده است. اما سناریوی دیگری نیز در ذهن شخصیت های دیگر داستان مطرح است: این که مثلا ممکن است مایک یا بن به او حمله کرده باشند یا نیاوردن غذا برای روبرت عمدی بوده باشد.هجوم گیج کننده و ابهام آمیز این احتمالات در فصل آخر نشاندهنده ی نوعی عدم اطمینان و نبود پاسخی روشن به این سوال است.
۲ لایک شده