محمود آقا، به ما نگاه کن!
حسن اصغری
وارد قبرستان که شدم، به سنگ قبرها نگاه کردم و از خودم پرسیدم:«چی پیش اومده؟»
در حیاط غسال خانه، میان رفقا چرخیدم و به روایت های متناقض گوش دادم. پاره روایت ها را در ذهنم بهم دوختم تا واقعه ی باور پذیری بشود که نشد. حدس ها و گمان ها، واقعه را به صورت نقشه ای از پیش تعیین شده شکل داده بود.
دوستی گفت:«محمود، بیست سال پیش، تیغه ی یک خنجر رو به گلوش گذاشت. هر روز چند قطره خون از گلوش چکید روی پیراهنش. به پیراهن هاش همیشه لکه های سرخ رنگ چسبیده بود. بعضی ها خیال می کردن که او پیراهن گلدار سرخ دوست داره. خودش متوجه حال خودش نبود.»
رویا با چشمانی اشک آلوده گفت:
«می خواستم برم نمایشگاه. فکر کردم اونو هم سوار کنم. با زور سوارش کردم. گفت: حال و حوصله ندارم. رفتیم توی نمایشگاه. شصت طرح چهره ی فروغ را دیدیم. او به هر چهره که نگاه می کرد، می گفت:«بیا بریم.» گاهی دست هاش می لرزید. دیدم دیگه به طرح ها نگاه نمی کنه که اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم. سرپیچ خیابون، یه ماشین با سرعت به طرف ماشین ما خیز برداشت. من هول زده پدال ترمز رو فشردم. محمود گفت:«چی شده؟» خواستم بگم چیزی نشده که دیدم حفره ی کوچکی گوشه ی راست پیشونی ش باز شده. خون مختصری روی گونه ش راه افتاده بود. خون اومده بود و روی لب هاش ایستاده بود. او در حالت خواب آلودگی بود. با چشمان بسته، خون لب هاش رو می مکید تا به پیراهن لیمویی رنگ کت ش سرایت نکنه. فقط همین…»
یکی دیگر از رفقایش گفت:
«او رفیق چهل ساله ی من بود. بیست سال بود که هر روز به ترانه ی الهه ی ناز گوش می داد. هر وقت به چشمان زنی، خیره نگاه می کرد، رنگ صورتش سرخ می شد و لب هاش می لرزید. دست هاش را می چپوند توی جیب شلوارش و شونه هاش رو به طرف گردنش می فشرد. کز کرده می ایستاد و به آسمون نگاه می کرد و می گفت:
«هوا داره ابری می شه. حتما بارون می آد. باید برم خونه.»
رفیق دیگرش گفت:
«چند ماه بود که رویا می خواسته تنهایی محمود را یک جوری پر کنه؛ اما محمود زیر بار نمی رفت و می گفت:«رویا مثل خواهر منه.»
رویا می آمد پیش او و با دست خالی بر می گشت، بدون هیچ اثری بر روح و جسم او. رویا نتوانسته بود چشم های او را از خواب چهل ساله بیدار کند. روایت رویا از حادثه بی پایه است؛ چون جزییات حادثه را اصلا ندیده. یک بار می گوید:«محمود از ماشین پیاده شده و می خواسته تنها برگردد به خانه اش که یکی از آن طرف خیابان داد زده:«محمود آقا، به ما نگاه کن!» بار دیگر می گوید:«البته من مطمئن نیستم. چون آدم های زیادی توی پیاده رو بودند.» باز می گوید:«من فقط صدای آخ شنیدم. بعد دیدم که خون لبش را دارد می مکد.» دوستی با حالتی هیجان زده میان چند نفر ایستاده بود و کشفیاتش را بازگو می کرد:
«من از پنج نفر شنیدم که محمود با پای خودش رفت بیمارستان و روی تخت دراز کشید و با دست، گوشه ی پیشونی ش رو به دکتر جراح نشان داد و گفت:
«این چشمه ی خونو کور کن دکتر.»
جراح نپذیرفت و گفت:
«چشمه ای در کار نیست. چشمه ی تو، خیالی یه.»
محمود روی تخت خوابید تا یک قصاب آمد و با نوک کارد سلاخی، پیشانی اش را شکافت. بعد با ملافه، چهره ی او را پوشاند:
با شنیدن روایت های متناقض گیج شده بودم. به فکرم رسید، بروم آن حفره ی شکافته ی پیشانی را از نزدیک ببینم. وارد سرسرای غسال خانه شدم. بوی کافور و رطوبت مرگ به دماغم زد. چشم گرداندم. نگاهم از جام شیشه رد شد. جنازه ها روی تخته سنگ ها تاقباز خوابیده بودند. بخار آب گرم بالا سرشان می چرخید و بالا می رفت و فرو می افتاد پشت شیشه و به سینه ی آن می چسبید. مقابل جام شیشه ای ایستادم. چکه های بخار پشت شیشه لغزیدند. من از لابه لای شیار چکه های آب، هیکل استخوانی و تکیده ی محمود را دیدم. تاقباز روی تخته سنگ خوابیده بود. خودش را روی تخته سنگ مچاله کرده بود. مرده شور، کنار تخته سنگ ایستاده بود. دست و پای مچاله شده ی محمود را می کشید که تاقباز درازش کند. دست و پا انگار به هم چفت شده بود. مرده شور نتوانست چفت شان را باز کند. چشم هاش باز بود که متوجه شدم به چشم های من زل زده است. لبانش میان بخار چرخان جنبید و حرف همیشگی اش را تکرار کرد:«چی پیش می آد؟»
من هم حرف همیشگی ام را تکرار کردم:«همه چیز پیش اومده.»
مرده شور هم چنان تقلا می کرد که چفت دست و پای او را باز کند که نمی شد. حالا چانه هم به سینه اش چسبیده بود، اما چشم ها باز باز بود. مرده شور با خشم لب گزید و به دست و پای چنگ شده ی او خیره نگاه کرد. چشم گرداند به طرف شیشه و با نگاهی سوالی به چشم های من خیره شد. تیزی نگاهش از لای شیار نم دار شیشه به چشم هایم می زد. من از سر بی پاسخی پسکی رفتم. به جنازه ی دیگری چشم دوختم. ناگهان یادم آمد که برای دیدن حفره ی پیشانی آمده بودم. به شیشه دست کشیدم. از لابه لای چکه های پشت شیشه، به پیشانی محمود نگاه کردم. هیچ حفره یا چشمه ی خونی نبود. مرده شور کاسه را بلند کرد و آب را پاشید روی دست های مچاله شده ی محمود. کوشید پلک های گشوده ی او را بهم بچسباند که نتوانست. شیلنگ آب را برداشت و جنازه را همان طور مچاله شده، شست. بعد شیلنگ را انداخت و جنازه را از شیب تخته سنگ به طرف جایگاه تابوت سُر داد. من به طرف درگاه خروجی چرخیدم. از میان درگاه، به مرده شور نگاه کردم. او ایستاده بود و به جایگاه تابوت خیره نگاه می کرد. بیرون درگاه، یکی از دوستان گفت:«من به حرف های رویا شک دارم. من فکر می کنم اون که از اون طرف خیابان داد زده:«محمود آقا، به ما نگاه کن» خودش قصاب بوده. حتما در اتاق جراحی هم با لباس پزشک جراح حاضر شده. یکی از پرستارها به من گفت که جراح، کارد سلاخی توی دست اش بوده. گفت که جراح به دستیارش گفته:«این بابا، مثل یک بز شیرده روزی پنج من شیر تولید می کرده. شیر پر از سر شیر…»
به او گفتم:«مطمئنی که اینا خیالات نیست.»
گفت:«صد در صد واقعیته»
گفتم:«در طول بیست سال، هر وقت محمود را می دیدم، به لبش خنده بود.»
گفت:«با آدم که رو به رو می شد، سعی می کرد بخنده، اما خنده ش. همیشه مصنوعی بود.»
گفتم:«به نظر من، از ته دل می خندید.»
گفت:«تو، درست به حالت خنده ش دقت نکردی. لب هاش به خنده وا می شد، اما صدای هِن هِن از دهنش در می اومد. اگه دقت می کردی، می دیدی که پس از یک ثانیه هن هن، ناگهان لب هاش رو می بسته و کنجکاوانه نگاهت می کرده. سال ها به او می گفتم از کنج خانه بیا بیرون و توی هوای آزاد قدم بزن. او با هن هن خنده ی مصنوعی نگاهم می کرد و می گفت:
«کو هوای آزاد؟»
بعد به چشم هام خیره نگاه می کرد. آن قدر خیره نگاه می کرد که من می گفتم:«خیلی خوب، تو، توی خونه راحت تری.»
هر وقت به خانه اش می رفتم، دهانش را به گوشم نزدیک می کرد و پچ پچ کنان می گفت:
«اوضاع چه طوره؟ به نظر تو، این آلودگی هوا، آخرش همه رو مسموم و خفه نمی کنه؟»
می گفتم:«تا حالا که نکرده.»
باز هن هن می کرد و به چشم هام زل می زد.
خواهرش می گفت:«در طول هفته، گاهی یک یا دو بار از خانه بیرون می رفت. از سر کوچه تا سر خیابان قدم می زد و برمی گشت. خیلی که تنهایی بهش زور می آورد، می رفت به خانه یا محل کار یکی از دوستانش و ساعتی می نشست. وقتی که بر می گشت، می گفت:
«بی خودی رفتم.»
غروب که می شد، رادیوی کوچک اش را بر می داشت. موج اش را می پیچاند روی ایستگاه اخبار خارجی و گوشی را توی گوش اش می گذاشت. تکیه به دیوار می نشست تا چرتش می گرفت. وقتی می دیدم که دارد چرت می زند، پا می شدم و گوشی را از گوش اش بیرون می آوردم. گاهی همان طور چرت زده می افتاد و می خوابید. گاهی هم هول زده چشم باز می کرد و زیر لب می گفت:
«ببخش، خسته بودم.»
بعد می رفت به اتاق اش و روی تختی دراز می کشید که چهل سال رویش خوابیده بود. هر شب قبل از خواب، چهار تا قرص ضد افسردگی می خورد. نیم ساعت بعد، با سری سنگین و تنی لخت، می افتاد روی تخت و با چرت های کوتاه کلنجار می رفت. من از درگاه اتاق اش می دیدم که دارد کلنجار می رود. به این پهلو و آن پهلو می غلتید. چرت می زد. از چرت می پرید و به سقف اتاق خیره می شد. پا می شد مقابل پنجره می ایستاد. گاهی می دیدم از مقابل پنجره پسکی طرف درگاه می آید. از پله می آمدم توی پاگرد می ایستادم. در اتاق را از تو چفت می کرد. من گوش می دادم. صدای غلت زدن روی تخت و جیر جیر فنرهای تخت را می شنیدم. گاهی از خواب بیدار می شد. پایین می آمد. به من می گفت:«نیر، یه خواب بد دیدم. چند نفر تبر به دست بالا سرم ایستاده بودند. شکل اونا مثل جلاد های قدیمی بود. یه ماهه که اونا هر شب بالای تخت من حاضر می شن.» گاهی در حالت چرت، صدایی می شنید. چشم باز می کرد. می گفت:«کسی به بام اتاقم می کوبید.» هراس زده از روی تخت می جست. خیال می کرد سقف اتاق دارد فرو می ریزد. دوان می آمد پیش من و می گفت:«نیر، سقف اتاقم داشت می ریخت. تو صدایی نشنیدی؟»می گفتم:«نه.» می گفت:«پاشو برو ببین.»
از بیست سال پیش که با زور از شورای تحریریه ی آن روزنامه ی معروف اخراجش کرده بودند، دیگر روزنامه نمی خرید. گاهی که چشمش به روی دکه ی رونامه فروشی می افتاد و همان روزنامه ای را می دید که خودش سال ها جزو کارکنانش بود، دچار دلهره می شد. شتاب زده به خانه بر می گشت. چشمش که به من می افتاد، می گفت:«اون روزنامه روی دکه بود.»
بیست سال بود که با هیچ روزنامه و مجله ای کار نمی کرد. تمام وقت اش صرف نوشتن داستان برای کودکان بود. داستان ها را به مبلغ ناچیزی به ناشری می فروخت.
تابوت بالا رفت و جلو آمد. من از کنج درگاه کنده شدم. تابوت دوش دوستان بود. تابوت چند بار بر دست ها و دوش ها چرخید و کج شد. پاهای کفن پیچ محمد به طرف جایگاه نماز میت قرار گرفت. یکی از دوستان که پیشاپیش تابوت بود، داد زد:
«آقایون، تابوتو سر و ته کردین. سر تابوتو بچرخونین طرف قبله.»
جماعت زیر تابوت از حرکت باز ایستادند. به گوینده نگاه کردند. سر تابوت را به سوی او گرداندند.
دوست پیشگام تابوت گفت:«من طرف شمالم. سر تابوتو بچرخونین طرف جنوب.»
جماعت چرخیدند، تابوت دو دور چرخید تا سرازیر شد. پاهای کفن پیچ از لبه ی تابوت فرو افتاد و خورد به سر نویسنده ای که زیر وزن مختصر محمود، به نفس نفس افتاده بود. عرق از پیشانی اش روی گونه هاش می چکید. چشم هاش از چکه های عرق، اشک آلود شده بود. او سرش را از زیر ضربه های پاهای کفن پیچ، پس کشید. به اطراف نگاه کرد. هیچ کس به او نگاه نمی کرد. پاها افتاده بود روی شانه ی نویسنده. تابوت کج پیش می رفت. گوینده ی پیشگام چند بار پیش آمد و سر تابوت را به طرف جنوب برگرداند. تابوت باز چرخید و سرش به طرف شمال قرار گرفت و به غرب متمایل شد.
پاها بر دوش نویسنده ضربه می زد. نویسنده ناگهان وحشت زده از زیر تابوت بیرون جست. با انگشت عرق پیشانی اش را گرفت و بر خاک زیر پایش پاشید. به پاهای آویخته ی محمود، خیره نگاه کرد. چیزی زیر لب زمزمه کرد. مترجمی که پلاک اسم محمود توی دست اش بود و قبلا پیشاپیش تابوت حرکت می کرد، حالا از جماعت حمل کننده فاصله گرفته بود و به سمت شرق رفته بود. تک افتاده میان درختچه های قبرستان عمومی پیش می رفت. گوینده داد زد:«پلاک نام مرحوم دست کیه؟»
تابوت را برای اقامه ی نماز میت بر زمین گذاشتند. جماعت، رو به تابوت ایستادند. جلو رفتم. جنازه لای کفن مچاله شده بود. پاها از لبه ی تابوت بیرون آمده بود. احساس کردم که محمود با همان کت و شلوار استخوانی رنگ بر تن، آمده کنارم ایستاده است. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و با همان لحن پچ پچه ی همیشگی اش گفت:«چی شده؟» به چهره اش خیره شده بودم که تابوت از جا کنده شد. نویسنده ای که از پیشانی اش عرق می چکید و چشمانش از چکه های عرق، اشک آلوده شده بود، به چشمان من زل زد و گفت: «چرا به من خیره شدی؟» گفتم:«من؟» و شانه ی یکی به شانه ام خورد. به طرف گوری راه افتادیم که در محوطه ی قبرستان هنرمندان کنده بودند. گوینده ی پیشگام داد زد: «پلاک نام مرحوم دست کیه؟» مترجمی که پلاک دست اش بود، میان درختچه های گورستان عمومی، سرگردان راه می رفت. انگار دنباله گم شده ای می گشت. گوینده ی پیشگام با دست به تابوت اشاره کرد:«سر تابوتو طرف قبر بذارین.» کسی به کلام گوینده توجه نکرد. تابوت را کنار خاک کُپه شده ی لب گور گذاشتند. نوحه خوان، نوحه ی سوگ را با لحن گریان خواند. اکثر تشییع کننده ها از تابوت فاصله گرفته بودند. خیلی ها در پناه سایه ی درختانی ایستاده بودند که مثل پرچم های سرسبز بالا سر سنگ قبرها افراشته بودند.
نویسنده ای که از پیشانی اش عرق می چکید به من نزدیک شد و گفت:«شما حفره ی گوشه ی پیشونی رو دیدی؟ به نظرت جای کارد سلاخی نبود؟» گفتم:«موقع شستن دیدمش. پیشونی ش سالم بود.» نویسنده گفت:«می خواهی بگی همه ی راویان دچار توهمن؟» گفتم:«در پیشونی ش حفره نبود.»عرق پیشانی اش را با انگشت گرفت و پاشید بر خاک زیر پایش و گفت:«روی گردنش آثار چنگال دیدم. دوستان می گن شاید جای انگشت جراح باشه. حتا یکی از رفقا می گه جای چنگال خودشه. می گه وقتی درد می کشید، خودش به گلوش چنگ زده، اما من باور نمی کنم.»
یکی از رفقا به ما نزدیک شد و گفت:
«اصل قضیه بر می گرده به اون آدم ها که داد زده اند:« محمود آقا، به ما نگاه کن.»
من گفتم:«این ها همه ش داستانه.»
نویسنده گفت:«علامت چنگال روی گردن، می تونه بُن مایه ی پنج داستان با پنج روایت مختلف بشه.»
گفتم:«البته پنج روایت پلیسی.»
گورکن داشت تابوت را به درون قبر می گذاشت. یکی از رفقا با صدای بلند گفت:«ای خاک، این هدیه ی یک بره ی بی آزار بود. پنجاه و شش سال مثل عابدی بی معبد زیست.»
گورکن تابوت را گذاشت کف قبر و بیل را برداشت. یک کفه خاک به درون قبر ریخت. یکی از رفقا خم شد و دست گورکن راگرفت:«صبر کن، عجله چرا؟»
گورکن به تابوتی اشاره کرد که آن طرف، مقابل قبر کنده شده ای گذاشته بودند. عده ای کنار تابوت به انتظار ایستاده بودند. گورکن گفت:«اونا منتظرن. قبرشونو من کنده م.» و با شتاب خاک را به درون قبر ریخت. سینه ی شکافته ی زمین پر شده بود. مترجم با پلاک محمود از راه رسید و پلاک را بر سنگ گور دیگری گذاشت. به نوشته ی پیشانی سنگ گور نگاه کرد و گفت:«او با شرم با زنان سخن می گفت. مدافع زنان ستم دیده بود. مدافع همه بود. اما دست اش از همه چیز و همه کس کوتاه بود.»
بعد مقابل سنگ گور تعظیم کرد. گوینده ی پیشگام جلو رفت. پلاک را ازروی سنگ گور برداشت و آورد توی خاک گور محمود کاشت.سطح گور انگار کوچک شده بود. انگار بچه ی شش ماهه ای درون سینه اش خفته بود. نویسنده به مترجم نزدیک شد و گفت:«به نظر تو، قضیه چی بود؟» مترجم به سنگ گور دیگری نگاه کرد و گفت:«اون بابا دق مرگ شد. آخرش، خودش طناب رو به گردن انداخت.» رویا از سر خاک گور برخاسته بود. رو به نویسنده گفت:«این حرف ها شایعاته.» من گفتم:« پس قضیه ی آقا محمود، به ما نگاه کن چی می شه؟» رویا گفت:« نمی دونم. توی پیاده رو شلوغ بود. صداها زیاد بود. خودم چند بار بهش گفتم، به من نگاه کن. بعد صداها زیاد شد. من آدم ها رو ندیدم. فقط صدا رو شنیدم . چند بار توی گوشم تکرار شد. بعد خودم گفتم، به من نگاه کن!»