مندی شاپ
کریستین آندری چاک
برگردان: حمید یزدان پناه
مندی شاپ امروز دارم به تو فکر می کنم. به تو که در کریستال بیچ روی میز چوبی پیک نیک می رقصیدی. از این داستان واقعی حیرت می کنم. ولی وقتی به ذهنم می آید که زندگی به من خیلی سخت می گذرد.
وقتی دختر کوچکی بودم مادرم خیلی حرف ها از تو برایم گفت. چرا گفت نمی دانم. شاید برای این که مواظب خودم باشم؛ و خویشتن دار.
چیزی که من فهمیدم این بود که مندی شاپ یک زن از فرقه ی منونیت بود، از کلیسا بیرون رفت و روی میز چوبی در کریستال بیچ برهنه رقصید. کریستال بیچ بزرگ ترین قطار هوایی در دانیا را داشت. از نوشته های روی قطار هوایی می شد فهمید. در این شهر بازی همه چیز صورتی رنگ بود و همه جا شلوغ و پر از مردم سیاه، که بعدها آن ها را کاکا صدا می زدیم. مردمانی با لباس های پُر زرق و برق، و بوی عطر و عرق که در هم می لولیدند. مادرم می گفت این مردم خیلی فقیرند و در محله ای کثیف زندگی می کنند. رفتار خوبی هم ندارند ولی به نظر من که خیلی فقیر نبودند. جوان های ده- پانزده ساله با کاکل هایی که مثل غاز درست کرده بودند(بچه های بی ادب مدرسه آن ها را دم مرغابی صدا می زدند!) و دخترهایی با شلوارک های کوتاه و دامن های تنگ که هر چه داشتند به نمایش می گذاشتند؛ یعنی همان طور که مادر می گفت. بوی ذرت بو داده، غبار، عرق بدن، با جیغ و فریادهایی که از قطار هوایی و گردونه دوار بر می خاست، همگی در هم می شدند. زیر نور چلچراغ ها در سالن رقص همه می رقصیدند و قهقهه ی زوج های جوان همه ی سالن را پر می کرد.
در خیال می بینمت که با لباس بلند خاکستری از کلیسای منونیت بیرون می آیی، با مردی تا کریستال بیچ، سه مایل راه را قدم زنان می روی. از آن به بعد فهمیدم که چه طور یک مرد، درگیر می شود. ترا دیدم که از میز چوبی پیک نیک بالا می رفتی و مرد دست اش را به تو داده بود.
شب کلاه خاکستری ات را بر می داری و پارچه ی نازک سفید و کوچک ململ در زیر شب کلاه را. با مهارت آن ها را آن ها را تا می زنی. از نیمکت به طرف میز چوبی، رقص کنان قدم بر می داری.
رقص؛ اول آرام، بعد تندتر و تندتر. با چیر زدن مردم باز هم تندتر.
وقتی بزرگ شدم فهمیدم این داستان، چرند بوده است و از مادرم پرسیدم موقعی که بچه بودم برایم چه می گفته است.آخرین حرف هایی که درباره ی تو شنیدم این بود که تو سال ها قبل، کلیسا را ترک کرده و یک زن بی قید و هرزه شده بودی. مست و پاتیل با یک مرد، در کریستال بیچ، برهنه روی میز چوبی می رقصیدی.
البته من همیشه «با یک مرد» را گفتم، ولی متاسفم که می خوارگی تو بعد از خروج از کلیسا، سال ها به طول کشید. شاید حالا بدانم چرا به چنین کاری دست می زدی. حیف از تو که سال های عمرت را به مستی گذراندی، هر چند هنوز هم نمی توانم آن را باور کنم.
البته هر کس که بنوشد مست هم می شود!
مندی، هنوز تو را می بینم. تمام تن ات در اراده ی تُست، با لبخندی ظریف بر چهره ات؛ و لباس هایت را بیرون می آوردی، که شاید همان لباس های واقعی منونیت نباشد، ولی مطمئن هستم که همان لباس ها بودند. تو را می بینم که می رقصی و می رقصی، در گرمای درخشنده ی یک شب مهتابی.
۱ مرتبه لایک شده