میراث
کیوان باژن
یکی بود، یکی نبود.
دَم دمای غروبِ یک روز پاییزی، گربه ای با موهای بلند طلایی که از زورِ چرک و کثافتِ ناشی از پرسه زدن در کوچه پس کوچه و خیابان های شهر، دیگر به خاکستری می زد، مدتی بود که چشم های درشت و تیزبینش را باریک کرده بود و پشتِ درختِ کاجی به کمین نشسته بود تا شاید بتواند پرنده ای را که کفتر چاهیِ چاق و چله و خوش خوراکی بود، و کنارِ سطلِ زباله ی بزرگی چمباتمه زده بود به چنگ آوَرَد…!
گربه همان طور که مترصدِ فرصتی مناسب بود، در عین حال تردید هم داشت. تربیتش چنین بود. او از این وضعیتی که برایش به وجود آمده بود گیج شده بود و دیگر کم کم داشت نسبت به همه چیز شک می کرد. از جمله شکار و شکارچی و دنیا و مافی هایش و نیز نوعِ غذاهایی که گربه های توی میدان از سطلِ زباله پیدا می کردند و برایش سر و دست میشکستند!
این ها، چیزهایی بود که فکرش را مشغول کرده بود.[به این ترتیب، در حقیقت گربه در حالِ بده بستان های فلسفی با خودش بود و به قولِ فلاسفه، فلسفیدن آغاز کرده بود!] در این حالت، اگر کسی چهره ی او را می دید، می دید که قیافه اش بفهمی نفهمی فیلسوفانه هم شده است. مثلن او از صاحباش شنیده بود که «نیچه» از «ابر گربه» صحبت کرده و اینک می خواست این را عملن به خودش و گربه های دیگر ثابت کند.
او شده بود مثلِ متفکری که زمین و زمان را فراموش کرده و چشم دوخته بود به پرنده و به خودش می گفت:«من الان می توانم بپرم روی این پرنده ی بخت برگشته و او را بخورم. اما به قول صاحبم هر عملی، تئوری هم لازم دارد…. خیلی چیزها باید روشن بشود. اول این که اصلن چرا باید او را شکارِ کنم؟… دوم این که شاید واقعن حق داشته باشم. حداقلاش این است که می خواهم بر خلافِ این گربه ها، شکمم را با چنین پرنده ای سیر کنم… اما مساله ی سوم… سوم این که باید عجله کنم چون هر لحظه ممکن است یکی از این گربه های خیابانی و اخموی محل سر برسد و دعوا مرافعه راه بیاندازد! و چهارم…»
خلاصه سرتان را درد نیاورم. گربه همینطور فکر می کرد و فکر می کرد و منتظر بود… بعد در یک آن، تصمیم اش را گرفت. جست زد و پرید و خود را انداخت روی پرنده. همه ی این ها لمحه ای بیش تر طول نکشید. لحظه ای بعد، گربه دست هایش را جمع کرده بود و همان جایی بود که پرنده نشسته بود. وقتی چشم هایش را باز کرد فقط دو یا سه پَرِ پرنده در دست هایش باقی مانده بود و هر کس که در آن لحظه قیافه ی او را می دید، می دید که چه حسرتی در چشم هایش موج زده و چهگونه به پرنده خیره شده است که دیگر اوج گرفته بود و در دلِ آسمان جولان می داد و شاید به ریش او که نه، به سبیل آنکارد نشده اش می خندید!
***
گربه پس از این حادثه ی ناگوار، خودش را جمع و جور کرد و نیم نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی خیال اش راحت شد کسی او را ندیده، رفت و پشتِ همان درخت کاج نشست و به سطلِ زباله خیره شد. دید آن همه انتظار و اُلدرم بُلدرم کردن ها، انگار هیچ فایده ای نداشته است و با خودش گفت:«چاره ای نیست… انگار باید از خیرِ خیلی چیزها گذشت!…» بعد نُک بینی اش را با دستاش مالش داد و ادامه داد:«حالا باز خوب شد گربه های دیگر مرا ندیدند… وگرنه معلوم نبود چه می شد و چه فکرهایی درباره ام می کردند!»
واقعیت اش این بود که گربه های توی میدان حتا اجازه نمی دادند او به سطلِ زباله نزدیک شود. او را غیرِ خودی میدانستند که حق نداشت از غذای شان بخورد. گربه به خودش می گفت:«چه طور ممکن است!» و بعد حتا شک می کرد نکند تا حالا گربه نبوده و فکر می کرده که هست!
باری، گربه ی حکایت ما سه روز بود که با این افکار مشغول بود و در این مدت، جز تکه نانی که پیرمردِ ژولیده ی کشکول به دوشی بهش داده بود، چیز دیگری نخورده بود. این پیرمرد چشمانی درشت داشت با موها و ریشی بلند و آشفته و لباسی پاره و مندرس. گربه روز دوم او را دیده بود و زل زده بود به چشم هایش. چشم هایی که انگار می خواست تمامِ دنیا را در خودش جای دهد. با چشم های صاحب اش فرق می کرد که ریز بود و فرو رفته در کاسه ی سرش. پیرمرد آمد و آمد و نشست رو به روی گربه و سرش را نوازش کرد. گربه جُم نخورد. انگار نیرویی او را میخکوب کرده بود. وقتی پیرمرد گردن اش را مالید، گربه یاد صاحب اش افتاد و یک لحظه موقعیتی را که در آن بود فراموش کرد. بعد پیرمرد کشکول اش را روی زمین گذاشت و دست کرد و تکه ای نان برداشت و جلوی گربه انداخت و خیلی آرام بلند شد و رفت . گربه اول ترسید. نان را بویید. بعد به مسیری که پیرمرد در آن قدم گذاشته بود نگاه کرد. بعد باز هم نان را بویید. چند بار این عمل را انجام داد تا سرانجام آن را به دندان گرفت و سق زد…!
راست اش جانم برای تان بگوید گذشته ی این گربه، دو گانه بود. از طرفی آنقدر با شکوه بود که از دست دادنِ چنین شکوهی، خود، مصیبت و رنجی بزرگ بود و نمی شد به راحتی فراموش اش کرد؛ و از طرفی اسیرِ شرایطی بود که تفکرِ صاحب اش به وجود آورده بود. صاحب اش خُلق و خوی درست و حسابی نداشت و بسیار هم خود رای و جاه طلب بود و هیچ نمی خواست گربه استقلال فکری داشته باشد. گربه گاهی از این موضوع خنده اش می گرفت. به نظر او صاحب اش یک حالت هایی داشت که نمی دانست چیست.[ شاید از این ها که می گویند «اسکیزوفرنی»، یا «شیزوفرنی»؛ شاید هم چند شخصیتی بود!] اما به هر حال صاحب اش بود و وسایل راحتی اش را فراهم می کرد. کتاب زیاد خوانده بود و به او وابستگی داشت. با این حال، چندان نمی توانست به افکارش بپردازد. گاهی به خودش می گفت:«چه طور ممکن است؟» یا:«مگر امکان دارد؟» بیش تر اوقات طبق عادت همیشگی روی دو پایش می نشست و دست هایش را ستون می کرد و سرش را ثابت نگاه می داشت و زل می زد به آن دور دورها. همه او را از این حالتِ نشستن اش می شناختند!
گربه هنوز به شرایطِ جدیدی که ناخواسته برایش به وجود آمده بود خو نکرده بود. کارش این شده بود که یا گوشه ای کز کند یا این که پرسه بزند این طرف و آن طرف شاید که صاحب اش را بیابد. اما شلوغی شهر گیج اش کرده بود. یک بار که داشت از خیابانی رد می شد نزدیک بود یک چیزِ گنده و بدترکیب زیرش بگیرد. شانس آورده بود. دویده بود و خودش را رسانده بود به آن طرفِ خیابان. همه برایش تَشر می رفتند و او را از خود می راندند. گربه دید بی فایده است. کسی او را نمی شناسد و برای او هم، چیز آشنایی وجود ندارد. حتا از گربه های دیگر هم سوال کرده بود که خندیده بودند بهش و گفته بودند: «تو انگار یک چیزیت میشه ها!» بعد یکی از آن گنده بک های پشمالو که انگار سردسته ی گربه های دیگر بود و همه مثل سگ، ازش می ترسیدند گفته بود: « مواظب باشید آقا، ما از این حرف ها، این جا نداریم!» و او نفهمیده بود از کدام حرف ها اما از ترس، پیاش را نگرفت و دیگر هم پاپیِ این قضیه نشد. دید بهتر است به همان خاطرات اش پناه ببرد. این که صاحب اش هر روز سرِ وقت، غذایش را می آورد. داخلِ ظرفی زیبا و تمیز. بعد دستی به سر و گوش اش می کشید و منتظر می ماند. او هم با ناز و غمزه، کش و قوسی به خودش می داد و دماش را از لای پایش جمع می کرد و بالا میگرفت و از روی مبل می پرید پایین و لحظه ای کنار ظرفِ غذا منتظر می ماند و این، بدین معنا بود که صاحب اش گردناش را نوازش کند. گربه از این کار خیلی خوش اش می آمد. دست های صاحب اش که می رفت زیرِ گردنِ گربه، حالی به حالی می شد و باعث می شد خُرخُرش بلند شود. صاحب اش آن قدر منتظر می ماند تا او غذایش را بخورد. انگار از دیدنِ غذا خوردنِ حیوان لذت می برد. بعد می گفت:«آفرین لوسی من!» و باز نوازش اش می کرد و گوش هایش را می مالید و او هم خودش را لوس می کرد تا مراسمِ غذا خوردن تمام شود و صاحب اش ظرف را ببرد و او باز می رفت روی مبل و لم می داد تا چرت بعدازظهرش به هم نخورد. دَم دَمای غروب هم، وقتی از خواب بیدار می شد، صاحب اش کنارِ مبل، در کاناپه ای دراز می کشید و با صدای بلند کتاب می خواند؛ و گربه در خواب و بیداری گوش می داد. عنوانِ کتاب ها را هنوز به خاطر داشت. صاحب اش به «نیچه» خیلی علاقه مند بود.«اراده ی قدرت»،«تاملاتِ نابهنگام»،«فراسوی نیک و بد»… «مارکس» هم می خواند. «پنج رساله درباره ی ایران»، ایده ئولوژی آلمانی»،«فوئر باخ»…!
صاحب اش کتاب های تاریخی و حکایت های قدیمی را هم دوست داشت. گاهی کتابی می خواند که جلدش خاکستری بود و ورقه هایش زرد و پلاسیده. گربه از حکایت های این کتاب خیلی خوش اش می آمد. به خصوص از تیزهوشی آن دختری که قصه هایی برای یک شاه ستمگر تعریف می کرد تا سرگرم اش کند و دل اش را به رحم بیاورد. این شاه آدم عجیبی بود. کارش این بود که هر شب با دختری از دختران شهر بخوابد و سپیده دم، فرمانِ قتلاش را بدهد.[کار از این عجیب تر سراغ دارید!] گربه با این که از چنین ماجرایی سر در نمی آورد اما در دل اش خوشحال بود که گربه است. او می دانست آدم هایی بوده اند که آدم های دیگر را زنده به گور می کردند. خیلی چیزهای دیگری هم از دهانِ صاحب اش شنیده بود. مثلن این که بعضی آدم ها وقتی می دیدند عقیده ی کسانی با عقیده شان جور در نمی آید، آن ها را به وضع وحشتناکی می کشتند. مثلن پوست شان را غلفتی می کندند یا زنده زنده پرت شان می کردند توی آتش یا از روی پشت بامی جایی، هُل شان می دادند پایین و از این جور کارها!
اما این دختر چیز دیگری بود. حتا مادینه گربه هایی که گاهی روی هره ی دیوار می آمدند و او از پنجره ی روبه روی مبل می توانست ناز و اداهاشان را ببیند[ که چه گونه سعی می کردند او را به خودشان جلب کنند] اینطور نبودند. البته صاحب اش خوش نداشت که او با آن ها دِم خور شود و هر بار می دیدش قیامتی به پا می کرد که نگو و نپرس! می گفت:«مگر این جمله را صد بار برایت نخواندم سراغِ زن که می روید…!» و او نمی فهمید و کنجله می شد گوشه ای تا خشمِ ارباب اش فروکش کند. او حالا بهتر می دید خیلی از حرف های صاحب اش که از روی کتاب ها برایش نقل کرده بود، در عمل با هم جور در نمی آید. اما در مورد مادینه ها وضع فرق می کرد. به محضِ این که فرصتی پیش می آمد و چشم صاحب اش را دور می دید، به سراغ شان می رفت. البته بدون تازیانه! طبیعت اش به او امر می کرد. صدای مئو مئو شان، چون ترنمِ موسیقی بود و دلاش غنچ میرفت و خرُخُرش بلند می شد و در این حالت تنها می بایست دور از چشمِ صاحب اش، گوشه ی خلوتی را بیابد و… می یافت… بعد از آن اگر کتک هم می خورد، احساسِ راحتی و خوب بودن داشت. احساسِ سبک شدن…[البته گربه توی این مدت به خوبی متوجه شده بود که وضع گربه های خیابانی از این هم بدتر بوده است. آنها اعتقاد دارند مادینه ها اساسن باید خودشان را مخفی کنند]
باری، مخفیگاه گربه ی حکایت ما، دور از دسترس بود و به راحتی نمی شد پیدایش کرد. این را وقتی یاد گرفته بود که صاحب اش، حکایتی از همین کتاب خوانده بود. حکایتی که بخشی از آن، چنین بود:
«… پسر عمم گفت حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و به همان جا بردم هنوز ننشسته بودیم که پسرعمم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یکسو ریخت تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد پسر عمم به آن دختر اشارتی کرد در حال آن دختر از نردبان به زیر شد پسر عمم روی به من آورده گفت احسان بر من تمام کن گفتم هر چه گویی چنان کنم گفت چون من از نردبان به زیر شوم سنگ در دریچه بینداز و خاک بر آن بریز پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان بدانسان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت می برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود این بگفت و از نردبان به زیر رفت من سنگ به دریچه باز گرداندم بدان سان کردم که سپرده بود آن گاه بازگشتم. آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به در آمده به گورستان رفتم سر به گریبان حیرت به هر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم تا هفت روز همه روزه به جست و جوی سردابه و گور به گورستان رفته به سردابه راه نمی بردم…»
باری، جان دلم که شما باشید، مخفی گاهِ گربه ی حکایتِ ما هم، مثلِ چنین سرداب های بود. اما او از چاله افتاده بود توی چاه. سرنوشتاش آنقدر ناگهانی و غیرمنتظره تغیییر کرده بود که نمی توانست باورش کند. تغییر که نه، موقعیت اش عوض شده بود. اینکه صاحب اش با همهی ادعاهایی که داشت، رهایش کرده بود در میدان کوچکی در «محلهی نارمک» که چمن کاری شده و لوزی شکل بود با درخت های کاج و گل هایی در اطراف اش، یک چیز بود و گرفتار شدن در میان این گربه های خیابانی و زبان نفهم که از طرفی او را مسخره می کردند و از طرفی دیگر هر کسی را که مثل خودشان فکر نمیکرد دشمن می دانستند، یک چیز دیگر!
آن ها درواقع میدان را قُرق کرده بودند!
واقعیت این بود که گربه میانِ گذشته و حال معلق مانده بود. با این حال هنوز هم امید داشت و انتظار می کشید تا شاید صاحب اش پیداش شود.
***
گربه در این مدت یک بار دیگر هم، هول برش داشته بود و دیده بود ای داد در اینجا هم آدم های سفید پوش وجود دارند. او این آدمها را دَم غروب سومین روز در میدان دیده بود و ترسیده بود و یاد روی افتاده بود که صاحب اش او را برده بود پیشِ دو آدم سفید پوش، عینِ همین ها و آن ها چیزی در پایین تنهاش فرو کرده بودند که نصف بدن اش را فلج کرده بود و بعد دیگر نفهمیده بود چه شد. بعد فلجی بدن اش که از بین رفته بود، سوزشِ شدیدی در قسمت پایین تنه اش حس کرده بود. در قسمتِ شرمگاه اش. نمی توانست حتا به آن دست بزند. خیلی طول کشید تا این سوزش از بین رفت. بعد از آن بود که کم کم فهمید انگار تمایل اش را به هر چه زندگی است از دست داده. از آن به بعد مادینه ها را انگار نمی دید یا اگر هم می دید رغبتی به آن ها نداشت. [سرتان را درد آوردم اما تحمل کنید تا بخشِ آخر حکایت ما را هم بشنوید چون دیگر داریم می رسیم به انتهای قصه مان]
***
جانم که شما باشید، گربه دیگر خسته شده بود… تمایل به زندگی که نباشد، باید خود را سپرد به جاده تا هر جا دلاش خواست تو را ببرد. او دیگر به پرنده و غذای تازه و تفاوت یا شباهت ها میان گذشته و حال یا صاحب اش و گربه های خیابانی و از این جور چیزها هم فکر نمی کرد. فرق چندانی نداشت. در گذشته فقط راحت تر زندگی می کرد. افکار همان بود. هر چند کتاب ها با هم فرق می کرد!
گربه تصمیم اش را گرفت. باید به سمتِ سطلِ آشغال می رفت… این بود که از پشتِ درخت کاج بیرون آمد. نیم نگاهی به دور و برش انداخت. بعد آرام آرام به طرفِ سطل رفت و وقتی مطمئن شد که خبری نیست، خیز برداشت و پرید روی سطل و خم شد. اما هنوز کاملن خم نشده بود که متوجه شد دو دستِ زمخت و پینه بسته، در میانِ زباله ها دنبال چیزی می گردد. تعجب کرد. امتداد دست ها را گرفت تا رسید به دو چشم درشت و سیاه که با حالتی وغ زده زل زده بودند بهش. چشمانی که انگار می خواستند تمام دنیا را در خودشان جا دهند. یک لحظه چشم هاشان به هم قفل شد. گربه لبخندِ تمسخر آمیزی را دید…! چشم های هر دو انگار دنبال آن میراثی بودند که باید بودن اش را می پذیرفتند و … لابد پذیرفته بودند!
***
قصه ی ما به سر رسید اما چه کسی می داند گربه ی حکایت ما که همیشه عادت دارد روی دو پایش بنشیند و دست هایش را ستون کند و به نقطه ای در سمتِ غربِ خودش خیره شود، به کجاها خواهد رسید!
۵ لایک شده