به یاد حضور همیشگی فتح الله بی نیاز در حضور
و نه چیزی بیش تر
فتح الله بی نیاز
– از تو فقیر ترشم ازدواج کردن
– می دونم، ولی من دلم می خواد با یه زن خوشگل عروسی کنم.
– آره می دونم.
و گفت:« با این چیزهایی که من در اختیارت می ذارم، می تونی بهترین زندگی رو داشته باشیم»
– تا آخر عمرم دعاتون می کنم.
*
پیش از آن می دانست باید به دیدن دختری برود که حتا یک بار هم نام اش را نشنیده بود، بنابراین لحظه ای که در سه راهی ایستاده بود، احساس می کند که اصلن پیش تر چنین قوم و خویشی نداشته است و مسیری که طی کرده هرگز وجود نداشته و حالا نمی داند پای پیاده آمده است یا سوار ماشینی شده که نوع و رنگ اش را ازیاد برده است، اما حس می کند باید مسیری باشد و وسیله ای، وگرنه چه طور خود را به جایی رسانده که کیلومترها با شهر خودش فاصله دارد. و تازه، مادر و خواهرش آن جا چه می کنند و چرا به او زل زده اند. رو به آن ها می گوید:«باید بریم یکی از خونه های اون کوچه» و از پنج کوچه ای که ورودی شان از همان جا دیده می شود، کوچه ای را نشان می دهد که از نظر خودش باید خانه ی قوم و خویش آن جا باشد. انگار مادرش هم می داند، چون وقتی خود را جلوی خانه ای می بیند که درِ رنگ و رو رفته اش زمانی سبز بود، مادر به همان در می کوبد که گرچه صدایی شنیده نمی شود، ولی دختری ریز نقش و خوشگل ظاهر می شود و تبسم کنان در را بیش تر باز می کند و صورت گوشتالودش چال می افتد و برق عسلی چشم هایش روی او ثابت می ماند و لب های قرمزش بیش تر از هم باز می شوند و او می فهمد که دختر به آن ها تعارف کرده است و این با کنار رفتن دختر از چارچوب در جور در می آید و او می بیند که مادر وخواهرش با مادر و خواهر دختر روبوسی می کنند، و دختر که چشم از او بر نمی دارد و هنوز دارد به همان شکل نگاه اش می کند به او نزدیک می شود و می گوید که: «برو حموم برات آماده ش کردم.» و او به حمام می رود؛ در حالی که مادر و خواهرش حالا در اتاق نشسته اند و دارند چای می خورند و تخمه می شکنند و از مردی حرف می زنند که پشت یک کالسکه ی درب و داغان نشسته بود و داشتند او را به بیابان می بردند تا زنده زنده دفن اش کنند اما او که حالا در حمام بود به آن مرد فکر نمی کرد. بلکه می خواست به دختر بگوید که ساک لباس هایش را نیاورده و به همین خاطر باید بعد از حمام لباس خاک آلودش را دوباره تن کند اما هنوز دهان اش برای گفتن این حرف باز نشده بود که ساک اش را دید و حس کرد که باید لباس های تمیزش را از آن بیرون بیاورد. هنوز داشت به همان موضوع فکر می کرد که دید تر و تمیز و با لباس های کاملا شسته و خوشبو کنار مادرش نشسته است و دختر استکان چای را طرف او گرفته است و مادر و خواهرش بلند می شوند و بدون این که حرفی بزنند بیرون می روند و او می فهمد که می خواهند به حمام بروند، آن وقت با خیال راحت محو تماشای دختر می شود که حالا ایستاده است و جور خاصی نگاه اش می کند و او حس می کند که این دختر شانزده ساله است و از سه سال پیش عاشق او شده است، غرق همین فکر است که مادر و دختر با صورت های برق انداخته از حمام می آیند و می گویند خواب شان می آید و دختر همراه آن ها محو می شود و زود برمی گردد و می گوید که حالا آنها در اتاق بغلی خوابیده اند و او متوجه می شود که پیراهن آسمانی رنگ دختر عوض شده و حالا لباسش لیمویی رنگ است و دختر درِ بازی را که پیشتر دیده نشده بود، می بنددد و بعد دست هایش را باز می کند و او را به آغوش خود می خواند:« چرا این قدر دیر آمدی، سال هاست که منتظرتم.» و بعد غیب اش می زند و او صدای شرشر آب را می فهمد بی آن که آن را بشنوند ، و حس می کند که قطره های آب دارند روی بدن سفید و سفت دختر حرکت می کنند که رو به رویش ایستاده است و دارد به تصویر اندام دختر نگاه می کند که می بیند تصویر ناپدید شده و دختر با خرمن سیاهی از مو و صورتی گلگون و لب های گوشتالودش روبه رویش ایستاده و بلوزی سفید و دامنی سورمه ای پوشیده و می گوید:«فکر کردم حالا که تو حموم رفتی چرا من نرم؟» و پاهایش را دراز می کند و او حس می کند که باید سرش را روی پاهای دختر بگذارد و به سقف نگاه کند که شبیه سقف جدید بخش اطلاعات و پذیرش است، و بعد دست دختر را با ملایمت می گیرد که ناگهان دختر را به پهلو می بیند؛ درحالتی که هر دو تشنه بوسیدن اند و نگاه شان به هم گره می خورد و مدت ها به همین حال می ماننند تا این که دختر محو می شود و بعد با سینی چای و کیک یزدی بر می گردد و در را با پشت پا می بنددد و می گویدک ه کیک را خودش پخته؛ به خاطر او که از سه ماه پیش می دانست چنین روزی خواهد آمد و او به کیک ها نگاه می کند و احساس می کند که دو تا از آن ها را ساعتی خورده است و حالا طعم دومی هنوز در دهانش است و می خواهد بفهمدکه قبلا” این طعم را کجا چشیده بود که دختر می گوید:« می دونستم شب ها بدون من زجر می کشی و روزها به من فکر می کنی.» و سرش ر ا روی پاهای او می گذارد و او همچنان که انبوه موهای دختر ر ا نوازش می کند، فرشی را زیر پای خود می بیند که پیشتر در خانه یکی از مدیرها دیده بود. در همین فکر است که می گوید:«وقتی توی حموم بودم، دلم می خواست می اومدی و پشتمو می مالیدی.» دختر می گوید: «من هم دلم می خواست تو بیای.» که او می گوید:«من که اومدم.» و بعد می گوید:«خیلی دوست دارم خودم موهاتو شونه کنم، خودم ناخن ها تو کوتاه کنم.» و دختر می گوید:«و خودت ناخن ها مو لاک بزنی.» اما ناخن های د ختر لاک ندارند و او می فهمد که دختر به لاک ناخن بی علاقه است. هنوز درهمین فکر است که همه چیز عکس می شود: حالا او سرش را روی پاهای دخترگذاشته است و دختر دارد می گوید:«دوست داری دست و پاتو بمالم؟» و درجواب او که صدایش شنیده نمی شود و معنایش «خیلی» است، شروع می کند به مالیدن آرام پاهای او؛ آن هم با دست هایی که او پیشتر دستی به سفیدی و نرمی آن ها ندیده بود. هر چه دست های دختر بیشتر به حرکت در می آیند و جمله «دوستت دارم» بیشتر تکرار می شود، فضا خوابناک تر می شود و او بیشتر از پیش در لذت غرق می شود؛ تا حدی که دیگر طاقت نمی آورد و دختر را به سوی خود می کشد. اما از بیدار شدن مادر و خواهرش نگران است و چیزی نمی گذرد که می بیند نگرانی اش درست بوده است و حالا مادر و خواهرش بیدار شده اند، پشت درایستاده اند تا او صدای شان بزند و اجازه ورود بدهد و در فکر این اجازه است که یادش می آید این دختر شبیه زن خوشگل و بلندقدی است که ران های خوش تراشش با برجستگی هوسناکی به انحنایی موزون و از آن جا به کمری ختم می شود که باریکی نسبی اش در مقایسه با دلنشینی سینه های برجسته اش همیشه برایش جذاب بوده است ؛ با این تفاوت که آن زن که همراهی کوتاه و طاس دارد با بی اعتنایی از کنار او رد می شود ولی این دختر «در دنیا فقط یک مرد می شناسد و او هم خود اوست» و با این خیال شیرین و در حالی که یادش رفته مادر و خواهرش آن جاست، از خانه بیرون می زند تا جایی پیدا کند که بتواند مدت ها کنار دختر دراز بکشد و دختر هی بگوید :«دوستت دارم، خوب نگاهم کن و تو هم هی بگو دوستت دارم.» اما نمی بیند که از خانه خارج شده است، و نمی شنود که کسی از رفتن مادر و خواهرش و مادر دختر حرف بزند ولی خبر دارد که حالا آن دو در آن خانه تنهای تنهایند و می توانند به همین شکل کنار هم دراز بکشند و تمنای جسمانی همدیگر و میل به تماس کامل را طولانی تر کنند تا خماری شان حفظ شود. چه قدر این خماری لذت بخش است! چه قدر نوازش دست ها و صورت دختر رعشه آور است! ساعت ها و ساعت ها می شود در این حالت بود، اما فضا ناگهان محو می شود و صدایی می شنود:«مش رجب، مش رجب.»
چشم باز می کند و دکتر را می بیند. لبخند می زند و با صدایی خفه می گوید:«چه قدر خوب بود آقای دکتر، کاش هیچ وقت تموم نمی شد.!»
دکتر سنسورها و کابل ها را از سرش جدا می کند و می گوید:«دقیق برام بگو چه دیدی مش رجب. نه بهش اضافه کن نه ازش کم.»
رجب لبخند خفیفی می زند:«از اون دفه خیلی بهتر بود، ولی باز هم کم بود.»
خوبیش در همینه مش رجب. حالا همه شو برام تعریف کن. تحقیقات من بستگی به حرف های تو داره.دکتر طاس و کوتاه قد وارد می شود. سرخوش است و قبراق؛ «احوال مش رجب.»پشت سرش پرستار خوشگل و خوش اندامی می آید. نگاه رجب روی فرورفتگی کمر و برجستگی سینه زن متوقف می شود. چندباری او را با دکترِ طاس در این و آن گوشه غافلگیر کرده بود، با اینحال هنوز از او خوشش می آمد. با دریغ و درد به چهره زن نگاه می کند. دکتر طاس و زن، کمی دورتر از تخت، با دکتر جوان حرف می زنند و بعد از چند دقیقه می روند. رجب چیزی نمی شنود. دست ها را به هم می ساید و می گوید:«آقای دکتر حاضرم پول بدم که باز هم…»
از نظر رجب این دکتر نمونه یک انسان شاد و شنگول است؛ نشانه بی غمی و حتی بی خیالی: «هم پول داره، هم مالک عمده بیمارستانه و هم چند تا از پرستارهای خوشگل رو داره.»
رجب شروع به تعریف می کند و هیجان زده است و تا حدی متبسم، اما گاهی لحنش حسرت بار می شود:«اون جاش که دست ها مو می مالید داشتم از خوشی می مردم، کاش برام پیش می اومد. نه توی خواب بلکه…»
اگه قرار باشه روزی بابت این کارها پول بگیرم، تو یکی معافی، تا آخر عمر! بهت قول شرف می دم! خب بقیه شو بگو. هیچ چیزو از قلم نینداز تا بفهمم تا چه حد توی برنامه اصلی دخالت کرده. صدای آهی شنیده شد و بعد حرف رجب:«کی زن یه مستخدم بیمارستان می شه؟»
و به صورت چروکیده و چشم های گودافتاده مخاطبش نگاه کرد که سنش حدود پنجاه سال بود ولی هفتاد ساله به نظر می رسید:«کاش ازدواج می کردی، مش رجب!»
از تو فقیرتر و پایین تر هم ازدواج کردن.
می دونم، ولی من دلم می خواست با یه زن قشنگ، یکی مثل… مثل…و گفت:«با این تکنولوژی جدید دیگه مردهایی مثل تو احتیاجی به ازدواج ندارن. می تونن در عالم خواب بهترین زندگی رو داشته باشن.»
– من هم راضی ام تا آخر عمر هم دعاتون می کنم. زل زد به دکتر:«دفه دیگه کی بیام؟ تو رو خدا زود به زودش کنین!»
دکتر با دلسوزی نگاهش کرد:«آره می دونم.»
۱۰ لایک شده