هایکوهایی از سانتوکا تانیدا
ترجمه مجید زمانی اصل
اشاره:
«سانتوکا تانیدا»( ۱۸۸۲ – ۱۹۴۰ ) یکی از بزرگان شعر هایکوی ژاپن است. او از بنیان گزاران هایکوی آزاد از قید و بند هفده مورآیی و در اکثر موارد در دو سطر، خلاصه می شود. تربیت یافته ی فلسفه ی ذن می باشد. جدا پذیرفته از همه ی ملال های مادی، راهبی را از راه گدایی روزگار را می گذراند. فقر، تنهایی، تأمل، اوصاف هایکوی اویند. زندگیِ او هایکوست و هایکو زندگیِ اوست. زندگیِ او تراژدی وار بود. کودکیِ بی کودکی، پدری هوسران و زن باره، که مادرش را به خودکشی در چاه واداشت. شکست اقتصادی و ازدواج نابسامان؛ و نهایتا نشستن برابر قطار، برای مرگی خود خواسته؛ که مردم او را جمع کرده و به نزدیک ترین معبد می برند و او را به راهب معبد می سپارند و او را با خوشرویی تمام می پذیرند. هم در آن جا بود که حکمت فلسفه ی کهنِ ذن را آموخت و به ساتوری (روشن شدگی) سرودن هایکو رسید؛ و معبد دیگرِ او، رفتن و نخواستن؛ نخواستن و رفتن.
او هزاران مایل را پیاده طی کرد. از کوهی به کوهی، شطی به شطی، نهری به نهری، قریه به قریه ای، با کاسه ی گدایی… زندگیِ او مثل آب روان بود و روح اش چون آبیِ آسمان، بر یال صخره ها پران بود. روح اش نسیمی بود که برگ ها را بر زمین منتشر می کرد. او عین ماهی ها به گشت آبها و چون پرنده گان در پروازها، طی طریق کرد. با سینه گاهی پر از حکمت ذن. او با آنکه به کوه عشق می ورزید و آرام جانیِ روح را در کوه ها می دید، اما به کوه هم اعتنا نکرد و تنها به طعم کوه رضا مند شد؛ و حقیقتا روح او عقابی بود که کوه ها را به مشق بالها برد.
تانیدا می گوید:«هایکو، الحق که روح شعر است. هر آنچه که راه به دل نمی جوید از هایکو نشانی اش نیست. هر روز به راهم مشغول، چه با نواله چه بی نواله. بگو مرگ، هم قریب از ساعه بیاید، نیاید. سرنوشت من، فقط نوشتنِ هایکوست. غرب، دست بر کمرگاه کوه دارد. شرق، دل مشغولِ تأمل کوه؛ و من به عطر کوه رضا دارم؛ و دوست دارم بعد از مرگ به شکل فیلی یا گنجشکی دوباره به جهان بیایم.»
«طعم الجبل» مجموعه ای است از هایکوهای تانیدا که «جون ستیفنز» آن ها را از ژاپنی به انگلیسی و «محمد عید إبراهیم» به عربی ترجمه کرده اند.
ترجمه ی فارسیِ سی و چهار هایکوی او تقدیم می شود:
یک
به کوه در گشت ام
نیازم نیست به طول روز
می پوشم بالا پوش ام
.
دو
در حال مستی می خسبم
جوارک زنجره ای!
.
سه
خزان زده گیِ برگ ها
از همین اکنون –
و طعم آب، گوارا
.
چهار
تتمه ی نواله ای ندارم
برای خوردن
در غروب امروزم
.
پنج
غروب – سایه بان زمین
چه عمیق چه عمیق
.
شش
هم پای کوه
همه مزاران هم
زیر بال گرمای خورشید
.
هفت
بعد از استحمام ام
در لفافه ی خویشتن ام
به یال صخره ی نزدیک ام
.
هشت
چه می خماند همه شاخه هاش
درخت زمستانه
.
نه
احیانا دست می کشم از گدایی
و می زنم به کوه
.
ده
در بالنده گی ِ روز
گریستن – خندیدن – را
یکی بشمار
.
یازده
از کوه ها
گل های صحرایی ِ سفیدشان
لکه ها گرفته ام از نشستن ام
.
دوازده
خفتنی چه خوش
رها می سازم تخته بندِ تن ام
به گرمیِ آب
.
سیزده
هم برای کوه ها هم برای آسمان
تعالیمِ قبیله
.
چهارده
شبی به تنهاییِ محض
می خورم تتمه ی طعام ام
و …
.
پانزده
به سرازیری ام از کوهی پوک سان
وه! آب ها چه روشن
.
شانزده
در آستانه ی زمستان
قطع چوب ها قطع خیزران ها
.
هفده
ته مانده ای میل می کنم
و چیزکی که مستم کند! –
آه علف های در باران
.
هجده
شب طولانی شده
و غوغا گرفته در آن
لاییدن سگی
.
نوزده
غروب گاهانِ آسمان
طعم پیاله ای از ساکی
البته بی گمان سخت مفید
.
بیست
بارش، بارشِ خموشانه ی باران
آب پارو می کنم
.
بیست و یک
تدریجاً یکی از هزاران
رذائل پدر در گذشته ام!!
.
بیست و دو
پرنده گان در باران
بدون تلاقی چه می خورند؟!
.
بیست و سه
روزها همه کوتاه اند و
شب هم به سرعت طی
بار کتف ام ایضاً سنگین
.
بیست و چهار
در کوه گشت های ام
کوه ها همان
کوه های زمستانی
.
بیست و پنج
خبری شد، شد
خبری نشد، نشد
مهم برف بهاری ست
.
بیست و شش
راهی به جز این ام بنمانده
مهم برای ام همین برف بهاری
.
بیست و هفت
ماه! کوه ها!
به ره سپاریِ این باره ام
هلاکم میسازد بیماری
.
بیست و هشت
هر که را دروغ بگوید
بهار دورتر اش می برد
.
بیست و نه
پنجره را می گشایم
یگانه گی ام با بهار
.
سی
که جیرجیرک هم
بدون طعام –
از کتاب های ام تغذیه می کند؟!
.
سی و یک
خوش بخت ام به زنده گانی ام
پارو می کنم آب
.
سی و دو
می کارم حبوباتی چند
در نور خورشید صبح گاهی
قبل از سفر
.
سی و سه
پیشاب ام سرخ وش
کم می آورم می دانم
در تداوم مرحله ی این راه
.
سی و چهار
در هنگامه ی مرگ ام
علف ها – نخ بارکِ لجوج