همه خوانی داستان «من هم چه گوارا هستم» از « گلی ترقی »
لادن خاقانی
اشاره:
همه خوانی یک داستان، عنوانی برای معرفی داستان هایی از ادبیات معاصر است. در این پرونده پس از نقد و معرفی، داستان را با هم می خوانیم. حضور مثل همیشه از حضور شما در این پرونده استقبال می کند.
راوی داستان «من هم چه گوارا هستم» سوم شخص است. راوی ای که مایوس است و خسته از زندگی. و این دلزدگی باعث شده که داستان، نه به منظور روایت یک قصه یا ماجرا بل که به قصد بازگویی دغدغه های نویسنده نوشته شود. دغدغه هایی که تم کلی داستان را تشکیل می دهد. یعنی ناامیدی و دلزدگی. در این گونه داستان ها البته که کار نویسنده سخت تر خواهد بود چرا که اگر از یک طرف، پرداخت و استفاده از عناصر داستانی به خوبی و با تامل رعایت نشود، و از طرف دیگر نویسنده با دستگاه فکری و دید و بینشی هستی شناسانه با این دغدغه ها برخورد نکند و با این دستگاه فکری به سطح، عمق نبخشد، داستان ملال انگیز خواهد شد و خواننده نمی تواند با شوق، آن را پی گیری کند. تنها با شگردهای خاص و هنرمندانه ی یک نویسنده ای که دید و بینش داشته باشد می تواند گیرا و جذاب باشد و خواننده را به دنبال خود بکشاند. «گلی ترقی» البته به خوبی توانسته با شگردهایی که در توصیف و دیالوگ نویسی و البته در شکست های زمانی و مکانی انجام داده است، از عهده ی بخشی از این مهم بر آید.
صمیمیت داستان و گرمی آن، خواننده را وادار به همذات پنداری کرده باعث شده که با فضای داستان احساس یگانگی کند. هر چند که این موضوع درباره ی کل داستان صدق نمی کند و شدت و ضعف هایی هم به چشم می خورد. در جاهایی از داستان به سبب همین تاکید بر مفهوم به جای قصه، ریتم به شدت کند می شود. هر چند چنین ریتم کُندی، در کل، هماهنگی خوبی را با مضمون داستان پیدا کرده است.
اما چیزی که مهم تر است همان دستگاه فکری است. یعنی دید نویسنده. «گلی ترقی» خودش در بارهی این داستان و البته مجموعهی «من هم چه گوارا هستم» در جایی گفته است:«در این قصهها… وسوسهی ذهنی ام مساله ی زمان و مرگ بود. و همین پرسش همیشگی: آیا می شود زندگی خود را تغییر داد و سرنوشت خود را ساخت؟ چرا آدم ها با این که می دانند زندگی شان مغایر با خواسته های شان است آن را به همین صورت ادامه می دهند؟ چرا ما اغلب در انتخاب غلط خود سماجت می ورزیم؟ چرا سر خود کلاه می گذاریم و به خود کلک می زنیم؟»(دهباشی- نقد و بررسی آثار گلی ترقی- نیلوفر- سال ۸۲ص ۲۲۸ )
«من هم چه گوارا هستم» داستان مردی است به نام آقای «حیدری» که سال های جوانی اش را با اندیشه های مترقی سپری کرده و اکنون دچار روزمرگی شده. او در چهلمین سالروز تولدش، در مقابله با گذر شتابناک عمر، به خود می آید. نویسنده از افکار و اعمال آقای «حیدری» و توصیف آدم ها و وقایع پیرامون او، در جهت گسترش طرح داستان و رسیدن به حادثه ی نهایی به خوبی بهره برده است. او، که سال های جوانی را با آرمان «تغییرجهان» سپری کرده، چنان درگیر امور ملال انگیز روزمره شده که حتا خیال زندگی جسورانه را هم به ذهن راه نمی دهد. در واقع، زندگی اش در قابلمه ی غذایی خلاصه شده که هر روز می برد و می آورد. استیصال انسانی که زندگی اش مثل قابلمه ی کهنه ی غذای مدرسه ی بچه هایش کهنه است. او می خواهد براین تنهایی و درماندگی بشورد. قابلمه را به بیرون از ماشین پرت می کند اما طنز تلخ داستان این جا است که از اتوموبیل اش بیرون می آید و دوباره قابلمه را بر می دارد.
قابلمه پر از آش است و حیدری مواظب تا در تکان های اتومبیل اش به زمین نریزد اما سرانجام ناگهان حس می کند که این قابلمه مثل طوق بلا به گردن اش بسته شده و جلو راه اش را گرفته…! «… قابلمه را برداشت و توی هوا چرخاند و… به زمین کوبید. دسته اش را کند و پرت کرد به کنار دیوار. لگد زد و انداخت اش دور. دل اش می خواست که یک تکه سنگ پیدا کند و به جان اش بیفتد…»
آقای حیدری در رویای رهایی از این زندگی حقارت بار است. می خواهد سرنوشت اش را تغییر دهد، اما شهامت اش را ندارد یا این که دچار سرخوردگی است. از این رو خیال بافی می کند و تلاش دارد تا به نحوی خودش و موقعیت خودش را توجیه کند. در واقع جشن دولتی ای که موجب راهبندان شده است، بیان گر خستگی حیدری از شرایط اجتماعی است.«همه عاصی و خسته و کلافه به هم نگاه می کردند و می گذشتند.»
تنها زنی که از روایت شخصیت اول داستان- آقای «حیدری»- از وجودش با خبر میشویم، زن او میباشد که به نظر میآید یک زن معمولی است؛ زنی اکنون حامله که فهرست خرید و قابلمه ی غذای بچهها را به دست شوهرش میسپارد و از افکار «چه گوارا» هیچ سر در نمی آورد. میان چند نفری که در خیابانی که مکان حوادث داستان است تابوتی را به سمتی میبرند، زنانی هم دیده میشوند؛ زنانی که نقش حاشیه ای دارند، هستند ولی نیستند و نه تنها پشت مردان و مردم بل که در سایه ی همه اتفاقات.
«چند تا زن سیاه پوش، عقب تر از همه میرفتند، گریه میکردند و خودشان را میزدند.»
آقای «حیدری» که مثل هر روز قابلمه ی غذای بچهها را به مدرسهشان می برد ناگهان متوجه میشود معنی روز تولدش که در همین نزدیکیها است مساوی است با رسیدن چهل سالگیاش. قادر با باور کردن گذر زمان نیست. از خود میپرسد:«چهل سالگی آغاز است یا پایان؟ مرگ زندگی دورنی و مرگ عمل است یا آغاز آن؟»
او که زمانی افکار اگزیستانسیالیستی داشت، اکنون نه قادر به عمل است و نه مسوولیت پذیر.
«مگر تو معتقد نبودی که انسان آزاده، مسئوله و فقط کافیه که تصمیمش را به گیره و راهش را انتخاب کنه؟»
او در میان گذشته و آینده، گیر کرده است و به هیچ عملی – نه در گذشته و نه در حال و آینده – اعتقاد ندارد.
«توی فضا چیزی داغ و جامد سرازیر بود که گلویش را می بست و روی پوست اش سنگینی می کرد.»
کوتاه سخن این که ما در این داستان، با شخصیتی افسرده و دلگیر رو به رو هستیم که می کوشد هر طور شده با زندگی آشتی کند یا گذشته اش را به فراموشی بسپرد؛ اما افسوس که ضعیف تر از آن است که قدرت این کار را داشته باشد. او تمام تلاش اش را می کند تا به شرایط موجود تن دهد. شعر «حافظ» که در ابتدای داستان آمده است شاید مصداق خوبی باشد برای این تلاش در جهت مستهیل شدن در شرایط!
من چه گوارا هستم / گلی ترقی
«چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند
شاهبازان طرقت به مقام مگسی؟»
حافظ
ظهر دوشنبه بود آقای حیدری دست اش را به پیشانی اش کشید. فکر کرد تب دارد.بدجوری گرم اش شده بود و دکمه ی یقه، گلویش را فشار می داد. شیشه ی ماشین را پایین کشید و سرش را کنار پنجره گرفت. توی فضا چیزی داغ و جامد سرازیر بود که گلویش را می بست و روی پوست اش سنگینی می کرد. از توی جیب اش یک تکه کاغذ درآورد و لیست چیزهایی را که زن اش خواسته بود دوباره با دقت خواند. اول تعجب کرد که این همه شیرینی و میوه را زن اش برای چه خواسته و بعد یک مرتبه یادش افتاده که هفده مهر روز تولدش است. و خندید. پایش را بی دلیل روی گاز فشار داد و بوق زد. کنار دست اش یک قابلمه ی گرم غذا بود، قابلمه ی غذای بچه هایش. بلندش کرد و نزدیک تر به خودش گذاشت. دسته اش را میان انگشت هایش گرفت و جایش را محکم کرد. تمام راه، بند بود. کمی جلو رفت، عقب زد، جا به جا شد و دید که فایده ای ندارد. موتور را خاموش کرد و سرش را مایوسانه به پشتی تکیه داد. تقویم اش را در آورد و ورق زد. نه، اشتباهی در کار نبود. دوشنبه هفده مهر، روز تولدش بود. توی سرش حساب کرد. بعد مشکوک و حیرت زده با انگشت هایش شمرد و مطمئن شد که درست سی و نه سال دارد. حس کرد که پوست اش یک مرتبه گر گرفته و کفش هایش انگار چند شماره کوچک تر شده است. کت اش را در آورد و یقه ی پیراهن اش را با عجله باز کرد. با خودش فکر کرد:«همین چند وقت پیش سی سالم بود. چه طور یه مرتبه سی و نه سالم شد؟» شانه هایش را بالا انداخت و شروع کرد به پاک کردن زیر ناخن هایش. به اطراف اش نگاه کرد و دست اش را روی بوق گذاشت. ماشین ها لای هم، گیر کرده بودند و همه بی دلیل به هر گوشه که باز می شد هجوم می آوردند. آقای حیدری سرش را از پنجره بیرون آورد و به ماشین کناری اعتراض کرد. چند تا فحش به این و آن داد که کسی نشنید و جواب اش را نداد. دور زد و راهی که رفته بود دوباره برگشت. از قابلمه صدایی مثل جیر جیر سوسک می آمد. آهسته کرد. قابلمه را برداشت و زیر و رویش را با دقت برانداز کرد. با خودش گفت:«لابد پیچ دسته اش افتاده. حیف! باید همین امشب درستش کنم… تا برگشتم همین امروز غروب.» چراغ قرمز بود. نگه داشت. از توی جیب اش سیگاری درآورد و روشن کرد. گلویش خشک بود و دهان اش تلخ. خاموش اش کرد و انداخت اش دور. از پشت درخت ها صدای های و هوی می آمد و چند نفر تابوت کوچکی روی دست می بردند و صلوات های نا منظم و خسته می فرستادند. چند تا زن سیاهپوش عقب تر از همه می رفتند. گریه می کردند و خودشان را می زدند. فریاد هورا و هلهله، که از بلند گوهای اطراف پخش می شد، صدای گریه و صلوات آن ها را محو می کرد. عبور تابوت از میان چراغ های رنگی و پرچم ها و آن همه مردم کار مشکلی بود. اقای حیدری با پشت دست عرق صورت اش را پاک کرد و با عصبانیت داد کشید:«دست نکش به شیشه. نمی خوام، برو گم شو کنار.» راه افتاد و به شدت گاز داد. به ساعت اش نگاه کرد. وقت زیادی نداشت. می بایست اول قابلمه ی غذای بچه ها را به مدرسه ببرد. می بایست سر راه لباس ها را از لباسشویی بگیرد، چیزهایی را که زن اش یادداشت کرده بود بخرد، برود خانه، ناهار بخورد و برگردد به اداره. یادش افتاد که بعد از اداره باید به احوالپرسی پدر زنش هم برود و بیش تر احساس خستگی کرد.
تندتر کرد و پیچید. یک نفر از جلو ماشین اش دوید، داد کشید، دست هایش را بالا و پایین برد، تهدید کرد و فحش داد. قابلمه تکان خورد، کج شد و در حال افتادن بود که آقای حیدری وحشت زده توی هوا نگه اش داشت. درش را سفت کرد و چربی اطراف لبه اش را به آستین کت اش مالید. حس کرد که حال غریبی دارد و قلب اش کم کم بزرگ تر و سنگین تر می شود. ماشین ها به هم فشار می آوردند و چراغ ها پشت سر هم قرمز بود. از لای شاخه های درخت ها چراغ های رنگی بوق می زد و همه جا پر از پولک و گل و فواره بود. یک نفر یک دسته بلیت از پنجره ی ماشین زیر دماغ اش آورد و جلو چشم هایش گرفت. آقای حیدری سرش را تکان داد و رویش را برگرداند. شنید که به لبه ی پنجره می زند و دستگیره را می چرخاند. رو به رویش را نگاه کرد و حرفی نزد. راننده ی پشت سری مرتب بوق می زد و به این و آن فحش می داد. آقای حیدری حس می کرد که سرش می سوزد و گوش هایش صدا می کند. دست اش را به علامت تهدید تکان داد و داد کشید: «خریده ام، دو تا هم خریده ام.» از توی جیب اش چند تا بلیت مچاله درآورد و انداخت کف خیابان. شیشه را بالا کشید و زبان اش را به لب های خشک اش مالید. تاکسی ها اطراف اش را گرفته بودند و هر کس چیزی می گفت. از بلندگو صدای نطق و کف زدن های شدید می آمد. همه می دویدند. همه نفس نفس می زدند. همه میان ماشین ها چرخ ها و گاری ها پراکنده بودند، همه عاصی و خسته و کلافه به هم نگاه می کردند و می گذشتند. آقای حیدری لب هایش را به هم فشار داد و از لای دو ماشین، که در حال اعتراض به هم بودند راهی پیدا کرد و گذشت. چراغ قرمز را ندیده گرفت و با عجله پیچید توی خیابان فردوسی، غذای بچه هایش داشت سرد می شد. دستش را به قابلمه کشید و به ساعت اش نگاه کرد. یادش افتاد که باید سی و نه تا شمع بخرد. یادش افتاد نوبت سلمانی و واکسن بچه هایش است. یادش افتاد که زن اش آبستن است و همین روزها می زاید. دست اش را به شکم برآمده اش می کشد و گشاد گشاد راه می رود. خم می شود و روزنامه ها را به زحمت از روی زمین جمع می کند. می گوید: «بمیرم الهی، این عکس زن و بچه های این مرتیکه است که مُرد. آخه، بگو آدم حسابی مگه مرض داشتی؟ آدم وقتی زن و بچه داشت پا می شه میره دنبال دردسر؟» پیش خودش فکر کرد:«حتمن برای تولدم، همسایه ها رو خبر کرده. لابد خودش باز یه کیک گنده برام گرفته و دورش شمع چیده!» بچه هایش را دید که دورش می چرخند، دست می زنند و می خندند و یک نفر از گوشه ی اتاق می گوید:«افتخار بر شما به خاطر سی و نه سالی که گذشت.» پسر بچه ی لاغر و درازی با کلاه سیاه و پرچم قرمز جلوش را گرفت و پایش را به زمین زد. پلیس مدرسه بود. آقای حیدری مثل کسی که از خواب پریده باشد ترمز کرد و نگه داشت. قابلمه کج شد. به پایش گرفت و درش افتاد. به خودش لعنت فرستاد و دسته ی قابلمه را میان دست هایش گرفت و درش را دو مرتبه چفت کرد. پیچ دسته اش افتاده بود و صدا می کرد. با خودش گفت: «همین امشب درستش می کنم» به اطراف اش نگاه کرد و دید که همه جا پر از ماشین و گاری و دوچرخه است و هیچ راه فراری نیست. کنارش زن چاق پف کرده ای فرمان را دو دستی چسبیده بود و چشم از چراغ راهنما بر نمی داشت. آقای حیدری با بی میلی نگاه اش کرد. چشم های باد کرده و گوشت شل گردن اش را نگاه کرد. موهای حنایی رنگ و پوست لخت و آویزان بازوهایش را نگاه کرد و رویش را برگرداند. سیگاری از توی جیب اش درآورد و با عصبانیت روشن کرد. دست اش را به سر تقریبن طاس اش کشید و با عجله برداشت. توی دل اش گفت: «خانم جون، هیچ می دونی؟ که امروز سی و نه سال دارم؟ تو این چیزها را می دونی؟ خودت با اون صورت پف کرده و موهای سیاه و سفید چه طور؟ تو چند سال داری؟ تو چه کاره هستی و روزا و شباتو چه طور می گذرانی؟»
از گوشه ی چشم، بی اراده خودش را توی آیینه ی ماشین نگاه کرد و دید که موهای سرش ریخته و زیر چشم ها و اطراف لب هایش پر از چروک های ریز موذی شده. رویش را برگرداند و راه افتاد. دست اش را گذاشت روی بوق و سیگاری را میان دندان هایش فشرد. قابلمه را به احتیاط برداشت و گذاشت پایین پایش که جلو آفتاب نباشد. ساعت اش را نگاه کرد و دید حسابی دیر شده است. بچه هایش پشت میله های مدرسه منتظر ناهارشان هستند و زن اش دم پنجره با اضطراب به این ور و آن ور نگاه می کند.
آفتاب به طاق ماشین می تابید و پیراهن اش خیس به پشتی ماشین چسبیده بود. سرش را در آورد و گفت: «چیه چرا نمی ری کنار؟ مگه نمی بینی راه مال منه. برو گم شو کنار.» به خودش گفت:«این اولین باریه که دیر کردم. این اولین باریه که غذای بچه هامو به موقع نرسوندم.» روزنامه ی شب قبل را برداشت و ورق زد. یاد زن اش افتاد که می گفت: «این چه گوارا چه زشته! شکل میمونه، چه چاقه! چه ریش مضحکی داره! این جور آدما به درد نمی خورن… خودخواه و پر دردسرن. این جور آدما قدر نعمت رو نمی دونن.» پشت سرش تاکسی کوچکی مرتب جلو و عقب می کرد، کج و کوله می شد و توی جایش وول می خورد. راننده اش داد کشید که حالا چه وقت روزنامه خواندن است. آقای حیدری به روی خودش نیاورد و روزنامه را ورق زد. زن اش می گفت: «نه، این آدم زن اش رو دوست نداشته… محاله. بچه هاش رو هم دوست نداشته. لابد صد تا رفیق، داشته. از اون زن شلخته های کوبایی. همون بهتر که مُرد. نفرین زن اش گردنشو گرفت.» دست راست، کوچه ی باریکی بود که همه به طرف آن هجوم آورده بودند. دست چپ، یک طرفه بود و دور هم نمی شد زد. پاسبان وسط خیابان سوت کشید و شانه هایش را بالا انداخت. آقای حیدری شیشه را پایین تر کشید و سرش را آورد بیرون. صدایش همراه قدم ها و های و هوی خیابان گم شد و هوای داغ و پر از خاک کوچه گلویش را به سرفه انداخت.
باد گرم و خشکی می وزید و پرچم هایی را که از تیرهای چراغ برق آویزان بودند آهسته تکان می داد. راه افتاد و با احتیاط گاز داد. ماشین اش داغ کرده بود و نزدیک بود جوش بیاورد. با خودش گفت:«هر طور شده باید خودمو به مدرسه ی بچه ها برسونم… اونا عادت دارن سر ظهر ناهار بخورند. لابد الان گرسنه ان و پشت در مدرسه دقیقه شماری می کنن.» قابلمه را برداشت و جایش را محکم کرد. یادش افتاد قابلمه را هفت سال پیش وقتی اولین پسرش تازه به مدرسه می رفت خریده بود و بعد از آن همیشه این قابلمه کنار دست اش بود. هر روز بعدازظهر، حتا بعضی روزهای تعطیل… انگار پیمان وفاداری میان شان بسته شده بود، نوعی ارتباط ذاتی. با خودش فکر کرد که هفت سال تمام این راه را هر روز رفته و برگشته و اعتراضی نکرده است. هفت سال سرش را زیر انداخته و گفته:«بله، حتماً، چشم!»توی دل اش آرزو کرد که کاش بچه هایش زودتر بزرگ می شدند و دست از سرش بر می داشتند و یک روز می آمد که دیگر احتیاجی به بردن و آوردن این قابلمه نبود. ولی چه فایده؟ یکی دیگر همین روزها از راه می رسید؛ یکی دیگر با سر طاس و صورت پف کرده و باز همان برنامه های شبانه، همان مسوولیت ها و دلشوره ها، همان تر و خشک کردن ها، همان لالایی گفتن ها و بی خوابی ها. به نظرش می آمد که سر پیچ، تصادف شده، یا یک نفر رفته زیر ماشین. از کنار دستی اش پرسید:«چه اتفاقی افتاده؟» هیچ کس نمی دانست. سوت آمبولانس نمی گذاشت صدایی به گوش برسد. آقای حیدری فهمید که باید باز هم صبر کند. منتظر باشد و حرفی نزند. دست اش را به قابلمه کشید و دید که به کلی یخ کرده است. آیینه ی ماشین را میزان کرد و چشم اش دوباره به خودش افتاد. با خودش گفت:«هیشکی نمی دونه که امروز سی و نه سال دارم. ولی چه قدر زود موهام ریخته، چرا پوستم این طور زرد و چروکیده شده؟ و سال دیگه درست همین موقع، تو همین خیابان کنار قابلمه چهل سالم می شه.» از خودش پرسید:«چهل سالگی یعنی چی؟ آغاز یا پایان؟ کدوم یکی؟» شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«چه فرقی می کنه. برای من همیشه همین راه هست با یه قابلمه ی دیگه، با یک آبستنی دیگه، با یک بچه ی دیگه». زن اش را پیش چشم اش دید که دور اتاق می چرخد و خرده ریزها را جمع می کند. به لباس ها نفتالین می زند و رادیو را با حرص می بندد. می گوید :«حالا می خوان از یه دیوونه خدا بسازن. هیچ کس به فکر زن و بچه های ویلون این آدم نیست. هیچ کس نمی پرسه تکلیف این بدبخت ها چیه؟ آخه، بگو مرد مگه چی تو زندگی کم داشتی؟» از خیابان تخت جمشید به بالا بسته بود. آقای حیدری حس می کرد که قلب اش دارد از کار می افتد. چیزی زیر پوست اش وول می خورد و آزارش می داد. پرسید «آقای پاسبان، می شه از این ور رفت؟» پهلو دستی اش گفت:«نه جانم. جلوشو کندن. پل نداره. نمی شه.» پرسید:«پس چی کار باید کرد؟ من هر روز از این ور می رم. مدرسه ی بچه هام این پشته من کار دارم… عجله دارم.» پهلو دستی اش نگاه اش کرد و حرفی نزد. سرش را در آورد بیرون و تف کرد روی آسفالت خیابان، آقای حیدری فرمان را ول کرد و گفت:«خوب به درک، به جهنم، من همین جا می شینم و منتظر می شم. بالاخره یه اتفاقی می افته. بالاخره یه خبری می شه.» ماشین را خاموش کرد و پایش را از روی گاز برداشت. یاد تولدش افتاد و خنده اش گرفت. یاد سی و نه شمع افتاد، یاد چهل تا شمع، چهل و پنج تا شمع، یاد یک کیک گنده، پوشیده از شمع و بعد یک فوت محکم که تمام شمع ها را خاموش می کند و دیگر هیچ. چرا، چرا بعد شمع سر قبر و شب هفت، شب چله و سال. کمربندش را شل کرد و پایش را از توی کفش درآورد. پوست اش مور مور می شد و چیزهایی مثل حباب از جایی مجهول توی تن اش قلقل کنان بالا می آمد و کنار گوش اش می ترکید. شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب با خودش گفت:«بالاخره یه طوری می شه… یه اتفاقی می افته» یادش افتاد که قرار بود خیلی اتفاق ها افتاده باشد، قرار بود قبل از چهل سالگی هزار اتفاق افتاده باشد. هزار معجزه ی غریب، هزار تصمیم و انتخاب، هزار کشف و شهود… علم و اعتقاد. یاد روزهایی افتاد که با چه سماجتی پایش را به زمین گذاشت و باور کرد، آن روزها خیال می کرد همه چیز به او مربوط است، خوب یا بد چیزها، باید و نباید چیزها، آن روزها که صمیمانه به خودش و دیگران می گفت:«ما نیامده ایم تماشا کنیم، ما نیامده ایم که با گوش کر و زبان لال بنشینیم و بگوییم بله، چشم همین طور است.» یاد روزهای جوانی افتاد، روزهایی که نقشه می کشید و هزاران هدف داشت. روزهایی که له له زنان منتظرشان بود و جای خودش را میان شان مشخص کرده بود. سعی کرد فکر نکند. سعی کرد روزها را مثل یک عکس کهنه ی غم انگیز قدیمی توی جیب اش پنهان کند و در اولین فرصت دور بیندازد. توی چیزی مثل حلقه های روی آب، چرخ می خورد و کنار می رفت. فکر کرد شاید اشتباه شده است. شاید حساب زمان از دست اش در رفته است. مگر می شود یک مرتبه چشم باز کرد و دید نصف عمر رفته است؟ مگر می شود یک مرتبه سی و نه شمع خرید و همه را با یک فوت خاموش کرد؟ دستمالش را درآورد و گردن اش را خشک کرد. زن اش را دید که مشغول گردگیری اتاق هاست. حیاط را شسته و توی گلدان ها گل گذاشته. این و آن را خبر کرد، شیرین پلو و خورش فسنجون پخته و به انتظار شوهرش نشسته است تا صورت اش را ببوسد. دور سرش اسفند دود کند و تولدش را تبریک بگوید. از خودش پرسید:« دوست عزیز، اون روزا یادت میاد؟ حرفای اون وقتا یادت هست؟ چه طور شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ مگه تو معتقد نبودی که انسان آزاده… مسووله و فقط کافیه که تصمیمشو بگیره و راهشو انتخاب کنه؟» ماشین جلویی پیچید و کنار رفت. چراغ سبز بود و آقای حیدری گاز داد و با سرعت از چهارراه ویلا گذشت. شانه هایش را بالا انداخت و پیش خودش گفت:«اون وقتا مال صد سال پیشه. مال هزار سال پیشه. من دیگه حوصله ندارم… سال دیگه چهل سالم می شه. دیگه پیر می شم و رمقی ندارم. کار من حفاظت از خانوادمه… کار من نگهداری از بچه هامه. کار من بردن و آوردن این قابلمه است.» نرسیده به چهار راه ایرانشهر ترمز کرد و نگه داشت. چراغ راهنمایی کار نمی کرد و هر لحظه قرمز ، زرد و سبز می شد و هیچ کس تکلیف خودش را نمی دانست، همه جیغ می کشیدند و به هم دیگر اعتراض می کردند. آقای حیدری چشم هایش را بست و باز کرد و سرش را با یاس به لبه ی پنجره تکیه داد. کنار جوی، پیرمرد لاغری بساط سلمانی اش را را روی زمین چیده بود و آهسته چرت می زد و گاه و بی گاه سرش را می چرخاند و به اطراف اش بهت زده نگاه می کرد و دوباره سرش روی سینه اش می افتاد. تسلیم، آرام و خمیده با بی تفاوتی و قناعت یک مرغ خانگی می ماند. آقای حیدری رویش را برگرداند و آب دهان اش را قورت داد. گرم اش بود و یاد خنکی کوچه ی محمودیه افتاد. یاد آن روزهایی که همه چیز در اطراف اش مثل هستی در اول خلقت، هنوز شکل معینی پیدا نکرده بود، آن روزهایی که همه چیز متحرک و متغیر و از هم گسسته بود و او با خودش می گفت که من این ذرات پراکنده را به هم جفت می کنم، من این ماده ی بی شکل و صورت را میان انگشت هایم می گیرم، طول و عرض اش را به دلخواهم اندازه می زنم، آب و گل اش را قاطی می کنم و هر شکلی که دلم خواست می سازم. یاد آن روزهایی افتاد که دور خودش دایره می کشید و می گفت که این جا مرکز هستی است و به ثبوت و دوام و بقای خیلی چیزها اطمینان داشت. از خودش پرسید:«این بود اون چیزی که اون قدر می خواستم؟ چه طور شد؟ چه بلایی سرم اومد؟ مثل این که تو هوا خاصیت غریبی بود که بی سر و صدا و یواشکی، بدون این که بفهمم دست و پامو بست، یا شاید تو غذایی که خوردم یا آبی که نوشیدم یه محلول خنثی کننده ریخته بودن، یا چه می دونم یه جور گرد فراموشی. نمی دونم …. بالاخره یک جا، یه چیز نامرئی کار خودشو کرد و همه چیزو از یادم برد.» سرِ دل اش می سوخت و روده هایش به هم می پیچید. زخم معده دست از سرش بر نمی داشت. آهسته و هراسان مثل مریضی که می داند آن لحظه ی اجتناب ناپذیر نزدیک است و باز مذبوحانه به اطراف نگاه می کند با خودش گفت:«هنوز تا فرصتی سرمو می چرخوندم و می گفتم نه، کاش می تونستم. کاش جرئت می کردم.» یک نفر پشت سرش مرتب بوق می زد. آقای حیدری کلافه و خسته سرش را برگرداند و داد کشید:«آقا جان صبر کن… مگه نمی بینی جلوم بسته است. یک دقیقه دیرتر که نمی میری.» خودش کمی کنار کشید و اشاره کرد که بگذرد. نگاه اش کرد و توی دل اش فحش داد. زیر لب گفت:«راستشو بخوای یه ساعت دیگه هم نمی میری. سه روز دیگه هم نمی میری. فقط یک روز از گوشه ی چشم خود توی آیینه نگاه می کنی و می بینی که سرت طاس شده و دندونات کرم خورده و بعد می فهمی که چهل سال داری و بعد پنجاه سال و بعد هم وقت مردنه.» پاسبان وسط خیابان داد کشید. سوت اش را در آورد، دور خودش چرخید و گفت: «ایست، از این ور، تندتر.» یک نفر از کنار ماشین اش رد شد. کوبید به سپر عقب اش و گذشت. آقای حیدری دست اش را روی شکم اش فشار داد و ابروهاش را در هم کشید. پاهاش از گرما باد کرده بود و کفش پایش را فشار می داد. صدای جیرجیر دسته ی قابلمه می آمد. تلو تلو می خورد و درش بالا و پایین می رفت.
پدرش می گفت:«محمود زیادی فکر می کنه، محمود از اون بچه های معمولی نیست. محمود معتقد به تحول و تکامل و تعالیه.» آقای حیدری خندید و دست اش را روی دسته ی قابلمه گذاشت. حس کرد که خودش هم شبیه یک قابلمه شده، یک قابلمه ی شسته و رفته و تمیز و اعیانی، یک قابلمه ی فروتن و متواضع با یک دسته ی فولادی روی کله اش، یک قابلمه که هر شب تویش را می شویند و دوباره پرش می کنند، درش را می بندند و به این ور و آن ور می برند. چیزی ته گلویش بالا و پایین می رفت. قلب اش به بزرگی یک کوه شده بود و سینه اش را فشار می داد. نمی دانست چرا یک مرتیه به این حال افتاده است، نمی دانست چرا پوست اش در حال انبساط است، نمی دانست چرا دندان هایش را به هم می ساید و سیگارش را می جود، چرا گوش هایش داغ شده و حنجره اش از فشار یک فریاد به درد افتاده است. گاز داد، تند کرد و پیچید. یادش افتاد که الان مغازه ها را می بندند و زن اش در انتظار شیرینی و میوه و شمع تولد است. خودش را دید که شلوار فلاتل خاکستری اش را پوشیده، کراوات سرمه ای خال سفیدش را زده و لیوان اش را به سلامتی روز ورودش به دنیا می نوشد و یادش افتاد که یک نفر همان روز صبح می گفت که دیگر توی مسگرآباد جا نیست، باید از حالا به فکر بود. باید از حالا یک قطعه زمین خرید و اطراف اش سیم خادار کشید. از لا به لای ماشین ها به زحمت گذشت و جلو تابلوی ایست آهسته کرد. سعی کرد فکر نکند. سعی کرد سرش را به خواندن تابلوی مغازه ها گرم کند. شانه هایش را بالا انداخت و شروع به خواندن آوازی قدیمی کرد، آشنایی را از دور دید، دست اش را تکان داد و با عجله خندید. سرش را درآورد که صدایش بزند و و سوارش کند ولی ماشین ها بوق می زدند و خیابان پر از همهمه بود. با خودش گفت «سی و نه سال چیزی نیست. واقعن چیزی نیست، هنوز نصف عمرم باقیه. هنوز خیلی وقت دارم. هنوز هزار تا کار می شه کرد… هزار تا نقشه می شه چید. می تونم از سر شروع کنم. از همین امروز.» قلب اش شروع به تپیدن کرد. با خودش گفت:«می تونم الان ماشینو نگه دارم و بیام پایین… همین الان. می تونم برم وسط خیابان، وسط میدان رو علفا، رو خاکا، رو یکی از مجسمه ها اون بالا و داد بکشم، جیغ بزنم و همه رو دور خودم جمع کنم. می تونم همه چیز رو بگم، حرفامو بزنم و حسابمو با خودم و دیگران تسویه کنم. اما برای کی؟ برای چی؟ این قیافه های بی تفاوت و مبهوت، این نگاه های سرد و بی خاطره، این آدم های خسته و بی رمق اصلن نمی فهمن. اینا رو باور نمی کنن که من مجبور بودم. محکوم بودم و دست خودم نبود. اینا رو نمی دونن که من زن دارم، بچه دارم و باید به فکر اونا باشم… اینا از عشق حرف می زنن؛ از دوست داشتن مطلق، و خبر ندارن که زنم آبستنه و باید از حالا به فکر خرج زایمان اش باشم. اینا از ایمان واعتقاد حرف می زنن و نمی پرسن که چه کسی مسوول رسوندن غذای بچه هامه، چه کسی مسوول بردن و آوردن این قابلمه است. من خودم می دونم که فقط یک لحظه کافیه، یه گردش دست، یه بستن و باز کردن پلک ها. ولی خود اینا تا بخوام بجنبم نفرینم می کنن و به صورتم تف می اندازن و حالا زل زل نگام می کنن و می پرسن چه طور شد به فکر تجارت چوب افتادم؟ چه طور شد به فکر خرید و فروش زمینای کرج و علی آباد افتادم؟ ولی من می پرسم خودتون چه طور؟ شماها که بیش تر از من می ترسین، شماها که بیش تر از من انگشتاتونو رو لباتون می ذارین و پچ پچ می کنین. شماها که بیش تر از همه دستاتونو به هم می مالین، خم می شین و خدارو شکر می کنین، ولی من می خوام از همین حالا حسابمو از شماها جدا کنم، از همه تون… من خم شدن پشت و کم شدن نور چشمامو حس می کنم، من سنگ مقبره مو می بینم و می دونم که چه آسون فراموش می شم و چه آسون جامو یکی دیگه می گیره ـ من می خوام از همین الان شروع کنم، از همین امروز، و کاری هم به شماها ندارم.» یک نفر با موتورسیکلت پیچید جلوش و علامت داد. افسر پلیس بود و کلاه اش زیر آفتاب برق می زد. عینک اش را برداشت و گفت:«گواهینامه تونو لطف کنین.» آقای حیدری سراسیمه از جایش پرید. حس زمان و مکان از ذهن اش رفته بود. به اطراف اش با ترس و سوء ظن نگاه کرد و آهسته پرسید:«چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ من که کاری ندارم… داشتم قابلمه ی غذای بچه هامو می بردم مدرسه.» افسر جوانی بود که چشم های ریز و دماغ پهنی داشت. با سردی و خستگی گفت:«انحراف به چپ داشتین. بیست تومن جریمه دارد.» آقای حیدری نگاه اش کرد. نفس راحتی کشید و تصدیق اش را در آورد. پول اش را داد و راه افتاد. با خودش گفت:«تموم شد… واقعن دیگه همه چیز تموم شد… مهم نیست که اون روزها کجا رفتن، مهم نیست که تا به حال چه کار کرده ام. من هنوز یک سال وقت دارم. سیصد و شصت و پنج روز وقت دارم.» یاد زن اش افتاد که دست اش را به کمرش زده است و دور اتاق ها می چرخد. فکر کرد که شاید همین الان دردش گرفته باشد یا شاید تا حالا زائیده باشد. یاد بچه هایش افتاد و یاد قابلمه که کنار پایش گاه و بی گاه تکان می خورد. دل اش هوای کوچه ی محمودیه را کرده بود و تن اش یک مرتبه از هیجانی آشنا کش و قوس می آمد. پشت سرش را نگاه کرد و تصمیم گرفت دور بزند. چند نفر بوق زدند، داد کشیدند و اشاره کردند که نمی شود. تمام خیابان مملو از جمعیت بود. یک نفر گفت:«نه آقا، فایده نداره. این راه تا غروب بسته اس. کارناوال شادی داره می گذره. بهتره بزنی کنار و بیای پایین تماشا.» آقای حیدری گفت:«نه، پسرجان، من کاری به این کارها ندارم.» و رویش را چرخاند. ولی دید که واقعن راه فراری نیست. از هر طرف محاصره شده بود و هیچ کس در فکر او نبود. ماشین اش را خاموش کرد و آمد پایین. پیش خودش گفت:«از همین جا به زنم تلفن می کنم و همه چیزو بهش می گم. این طوری راحت تره. آسون تره. بهش می گم که من کار دیگه ای تو زندگی دارم، که من می خوام انتخاب خودمو بکنم و از این تسلیم ابلهانه خسته شده ام. همین الان می رم پیشش و بهش حالی می کنم که دیگه از این نگاه کردن، شانه بالا انداختن و فراموش کردن عقم گرفته. برایش توضیح می دم که من معتقد به زندگی کامل تری هستم، معتقد به عشق و زیبایی، معتقد به تعالی و عروج و تکامل هستم… معتقد به چیزی ورای جسم، ورای اشیاء، قسط و قزض و وام و پس انداز و بیمه… ورای محدوده و تعریض و روزنامه، ورای ماه و موشک و پیشرفت علم و انقلاب، معتقد به چیزی ورای دروغ و تظاهر و تملق، ورای جشن تولد و سالگرد عروسی، ورای بازدیدهای خانوادگی و دست بوسی مادر زن و اقوام محترم، ورای شریعت و طریقت، ورای این زمان فانی و این مکان بی اعتبار.» از یک نفر پرسید: «آقا، ببخشین. تلفن کجاست؟» نمی دانست سرش را تکان داد و رفت. بیش تر مغازه ها بسته بودند و هیچ کس پول خرد یا یک دو ریالی نداشت. گوشی تلفن عمومی شکسته بود و سیم اش را بریده بودند. آقای حیدری عینک اش را به چشم زد، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «بالاخره خودش می فهمه. بالاخره همه می فهمن… دیر یا زود… اصلن توضیح نداره. من می خوام از سهم خودم استفاده کنم و این حق منه.» صدای ساز و آواز می آمد و صدای کف زدن های طولانی، زن های چادری به هم فشار می آوردند و می خندیدند. همه این طرف و آن طرف می دویدند و هورا می کشیدند. آقای حیدری چند نفر را کنار زد و سعی کرد راهی پیدا کند و خودش را به آن طرف خیابان برساند. یک عده خودشان را شکل حیوانات مختلف کرده بودند و بالا و پایین می پریدند. دور خودش چرخید. نمی دانست چه کار کند. دسته ی هنرپیشه ها می گذشت. هنر پیشه ها سوار ماشین های روباز بودند و دست تکان می دادند. مردم برای شان سوت می کشیدند و دست می زدند. آقای حیدری میان دست ها و پاها گیر کرده بود و می کوشید خودش را هر طور شده خلاص کند. جمعیت فشار می آورد و او را به این طرف و آن طرف می کشاند. آفتاب روی سرش ایستاده بود و بوی تن های داغ و نفس های خسته کلافه اش می کرد. با آرنج اش به چند نفر کوبید. پای این و آن را لگد کرد و خودش را کنار کشید. مثل آدمی بود که خواب می بیند و هر قدم که بر می دارد به یک نقطه ختم می شود و هر چه می دود باز سر جای اولش است. انگار جلوش مکانی نا آشنا دهان باز کرده بود که به هیچ کجا نمی رسید و تمام آن خانه های به هم چسبیده ی خاکستری رنگ با هر قدم دورتر می رفت و هیچ کس زبان او را نمی دانست، هیچ کس او را نمی دید و حرف هایش را نمی شنید. به نظرش رسید که همه چیز ناگهان تغییر شکل داده است و این ها که دورش را گرفته اند از هزار سال قبل آمده اند و تن شان بوی غارهای گمشده ی زیر خاک را می دهد. چشم هایش را بست و باز کرد. تن اش خسته و کوفته و بیمار بود. خیال می کرد کسی از دور صدایش می زند. شترها با زنگوله های شان می گذشتند. یک نفر خودش را شکل رستم کرده بود و به شکم اش می کوبید. یک عده از گوشه ای دست می زدند و هورا می کشیدند. با خودش گفت: «نخیر… نه… محاله… من تسلیم نمی شم. گول نمی خورم. قبول نمی کنم.» خودش را نفس زنان به ماشین اش رساند و به درش تکیه داد. چشم اش به قابلمه افتاد و تن اش بیش تر داغ شد. انگار که یک دشمن موذی بدجنس در کمین اش بود و دنبال فرصت می گشت. دست اش را به صورت اش کشید و رفت زیر درخت توی سایه ایستاد. صدای لق لق در قابلمه توی گوشش پیچیده بود و دست اش بوی آش و چربی می داد. حس کرد که این قابلمه مثل طوق بلا به گردن اش بسته شده و جلو راهش را گرفته است. با خودش گفت:«دیگه تموم شد. الان خودمو از دستش راحت می کنم.» در ماشین را باز کرد. قابلمه را برداشت و توی هوا چرخاند. دست هایش را توی مشت اش فشرد و در میان هورا و هلهله ی دیگران محکم به زمین کوبید. دسته اش را کند و پرت کرد به کنار دیوار. لگد زد و انداخت اش دورتر. دل اش می خواست یک تکه سنگ پیدا کند و به جان اش بیفتد.
چند نفر با نگاه های کنجکاو دورش را گرفتند و به تماشا ایستادند. آقای حیدری وحشت زده به اطراف اش نگاه کرد. نمی دانست چرا مردم نگاه اش می کنند و می خندند. پاسبان سر کوچه سوت کشید و مبهوت جلوش ایستاد. پرسید:«آقا چی شده؟ این قابلمه مال شماست؟» صدای جیغ و قیل و قال می آمد، صدای دست زدن های شدید مردم و کارناوال شادی سر همه را گرم کرده بود و از بلند گوهای اطراف خیابان فریادهای ستایش به هوا بلند بود. یک نفر توی کامیون نطق می کرد و اطرافیان اش وسط حرف هایش به شدت دست می زدند.
آقای حیدری به زحمت خودش را روی پاهایش نگه می داشت. سرش گیج می رفت. دست اش را به درخت کنار خیابان گرفت و آب دهان اش را قورت داد. هیچ وقت آفتاب را آن قدر نزدیک به پوست اش حس نکرده بود. چیزی به سنگینی قابلمه به جای قلب توی سینه اش بالا و پایین می رفت. به اطراف اش نگاه کرد و دید که کسی کاری به او ندارد و همه مبهوت و محسور بازیکنان کارناوال و نطق های هیجان انگیز شده اند.
چند نفر فشار آوردند و هل اش دادند و یک نفر پایش را لگد کرد. همه از سر و کول هم بالا می رفتند و می خواستند برنده ی خوشبخت آن هفته را، که توی ترازو دور می گرداندند، ببینند. آقای حیدری تصمیم گرفت که تسلیم نشود. با خودش گفت:«از چی بترسم؟ من با این گوساله ها فرق دارم. من گول این حرفا رو نمی خورم. من راه خودمو می رم.» یاد بچه هایش افتاد و زن اش را دید که دست هایش را به کمر زده و جیغ می کشد، کیک تولدش را به سرش می کوبد و تهدیدش می کند. بچه هایش سوال پیچش می کنند، دلیل می خواهند و حیرت زده دورش می چرخند، یک نفر دسته ی قابلمه را به دست اش داد و خندید. سرش شکسته بود. پاسبان گفت: «آقا بهتره سوار ماشینتون بشین.» و رویش را به مردمی که ایستاده بودند کرد و تهدید کنان گفت:«چیه؟ چه خبره؟ برین دنبال کارتون!» یک نفر یک کاسه آب جلوش گرفت و گفت: «آقا جون بزن به صورتت حالت جا میاد.»
آقای حیدری مات اش برده بود و نمی دانست تکلیف اش چیست. دل اش می خواست تنها بود و گریه می کرد. دل اش می خواست همان جا در همان لحظه همه چیز تمام می شد و این گردش بی مفهوم به پایان می رسید. خم شد و قابلمه را از روی زمین برداشت. درش را با گوشه ی کتش مالید و خاک اش را گرفت. اطراف اش پر از صدای شادی و خنده بود. دستمال اش را درآورد و خم شد تا برنج ها را از کف خیابان بردارد.ماشین پای محله لنگ اش را از روی شانه اش برداشت، تکان داد و گفت:«آقا، پاشو، من تمیزش می کنم. این کار شما نیست.» آقای حیدری پا شد. قابلمه را برداشت و گذاشت توی ماشین. نشست پشت رل و شیشه را بالا کشید. ماشین پای محله همه جا را آهسته و در حالی که می خندید تمیز کرد. سیب و گلابی ها را توی جیب اش گذاشت و لک لک کنان رفت. آقای حیدری یاد زن اش افتاد که می گفت: «خدا را شکر که توی این شهر همیشه یکی هست که به داد آدم برسه!»
۱۴ لایک شده
2 Comments
دانلود آهنگ خارجی
مطلب بسیار خوبی بود.ممنون
متخصص پوست
وای خیلی خوبه ساییتون