وصیتنامه ، شعری از مهرداد شهابی
وصیتنامه
نگاه میکنمت با دو چشم تنگ شده
و قلب منقبضی که شبیه سنگ شده
صدای تلویزیون که:” دوباره جنگ شده!”
چقدر حوصله داری که پای اخباری
دلت به شور میافتد کنار موشکها
کنار خوابِ پُر از ترس و مرگ کودکها
و خون که پاشیده روی بادبادکها
دوباره از همه ی خوابهات بیزاری
کنار خاطرههای گذشته میشینی
لباسهایم را توی کوله میچینی
پلاکِ سردم را دیدهای و غمگینی
و بغض میکنی از سرنوشت تکراری
که من دوباره به جبهه، به جنگ با دشمن…
که من دوباره به جبهه، به عشق هممیهن…
که من دوباره به جبهه، به احترام وطن…
صدات میلرزد:” عشقِ من تو ناچاری”
نشستهاند همه رو به روی تلویزیون
به دیدن سربازان غوطهور در خون
منی که مردهام از کادر میروم بیرون
(ستایش حضار از من و فداکاری)
همیشه تلویزیون یک دماغ چوبی داشت،
برای مردن ما هم دلیل خوبی داشت!
“طلوع زندگیاش عاقبت غروبی داشت”
(و اشکِ مجری سالن، شبِ عزاداری)
دو چشم تنگ شده خیره رو به روی تو است
درون قاب نشسته ولی به سوی تو است
دلش گرفته و مشتاق گفتگوی تو است
اگر که دست از گریههات برداری
چه رفته بر سرِ من، بر سرِ تو، بر سرِ ما؟
چقدر مثل هماند برگهای دفترِ ما
چرا نمیرسد از راه جنگ آخرِ ما؟
بِکُش، بمیر، بجنگ… طفلکی سرِ کاری!
بیا و جانِ مرا این دفعه نجات بده
بیا و شوک به تماشاچیانِ مات بده
بیا به جبهه و آغازِ جنگ کات بده
فقط بیا و برس وقتِ فیلمبرداری!
۴ لایک شده