چال
کیانا برومند
آب بالا آمده بود. اول مکانیکیِ موسی را نَمی زد و بعد چالِ روغن گرفته را آرام در خودش خیساند.
اردک ها به لجن های قهوه ای سبز نوک می زدند و گوشه و کنار و زیر آفتاب جیغشان از کناره تا دکه های دم پلاژ می رسید.
اردک ها تکه مانده های بوگندوی غذا را از دهن هم می کشیدند، گلو جر می دادند و آن جا که صداشان می رسید به چال ناگهان خفه می شدند. جسد موسی درچال ،آرام کبود و زرد می شد.
خطیِ رشت لنگرود کمی دیرتر رسیده بود و چند لحظه توقفش برای این بود که مسافر جلویی بدود پشت مکانیکی و بشاشد.
موسی از ته گود داشت فرمان می داد به خیال اینکه سمند را بکشاند روی چال. یک مرغابی سفید از گوشه ی لبش آویزان بود و هر چند دقیقه یک بار تابش می داد آن طرف . نوک سبیلش را به زور می آورد دم دهنش و می جوید یا سیگاری می گیراند و همان دم خاموشش می کرد. وقتی هم خاموشش می کرد ته آن را می مکید. با دست زرد و سیاهش آچار را محکم گرفته بود و این دست آن دست می کرد.مرغابی ها هنوز خوابیده بودند تلو تلو می خوردند که دکه ای آمد دم مکانیکی. شاش مسافر حالا داشت قاطی شاش مانده ی دکه ای می شد و یک جوی زرد و روان درست می کرد تا می رسید به ناخن های زرد ماکیان.
و آن جا یک نقطه بود که همه را جلب می کرد بروند خودشان را راحت کنند. مسافر چرخید و زیپش را جلوی ما بست .کمربندش را انداخت روی شکمش و با لبخندی که تنها یک طرف عضله ی لب را به کار می گرفت دوید که سوار شود.
راننده ماشین را روشن کرد بود و یک اردک سیاه داشت با نوکش با دهنم ور می رفت . هر چند من حرف نزده بودم یا شاید چند کلمه در طول مسیر اما او می خواست آن چیز متحرک را بخورد. لوزه ی کوچک را نوک نوک می زد و خرد خرد می درید.
دنده جا رفته بود در سه، که آن جا دم پلاژ، دکه ای مرغابی آویخته را با دقت گذاشت توی روشویی و تکه ای سیاه از روغن را با صابون و ناخنش شست.
۴ لایک شده