کوچه بابل
کورش اسدی
داشت می خوابید که باز در زدند. با همان ضرب هر شبه. دستمال چارگوشِ روی صورت اش را برداشت و دست دراز کرد کلیدِ چراغِ بالای سرش را زد و نشست روی تخت. لیوان کنار دست اش بود. روی چارپایه چوب سرو. دندان اش توی لیوان بود. ردیف دندان ها به هم چفت شده بود. در وقفه میان ضربه های در. صدای دو چرخِ سنگِ کوه به پشت را شنید که داشت پُر گاز و سختْ باز شیبِ تندِ جاده مشجرِ پشتِ باغِ بوریا را بالا می رفت. هر شب کارشان همین بود که کوه های دور را بترکانند و سنگ هاشان را بار کنند و بیاورند و جای چنارهای هزارساله بر هم بچینند و خانه بسازند. ده چرخ که گاز داشت می داد و زور می آورد تا خودش را بالا بکشد قارقارِ کلاغِ کاج نشین را در آورده بود. دید که باز بی خوابی همپای بوی برگ های سوخته گسترده در جهان آمده است. همان برگها که باغبان هر شب به شب به آتش می کشد. دید که باز شب است. شبِ ده چرخ های سنگین گذر. چشم بر هم نهاد. درِ کوچه دور بود. ته دالان بود. دالانِ درازِ تاریک سردی با دیوارِ تَگری زبر. در دیگر نمی زدند. درازکش دست برد و چراغ را خاموش کرد. در ظلماتِ اتاق فکر کرد که با چشم باز هم می شود خوابید. فکر کرد اگر چشم اش را ببندد یک جور جهانِ دَرهم برای خودش می آفریند که دلِ دیدن اش را ندارد. دید اگر چشم اش باز باشد آسوده تر است. پرده را کیپ تا کیپ کشید بود و درِ اتاق اش را هم بسته بود. دستمالِ چارگوش سیاه را بر چشم نهاد و به ویرانی و وحشت اندیشید. ویرانی باغ ها و وحشتی بی شکل که رو نشان نمی داد و باز امشب آمده بود و در را کوفته بود. صدای در هنوز توی سرش داشت می پیچید و تا می آمد پیکر ببندد محو می شد و بی چهره می گریخت و هیچ می شد و هیچ، یک باره همین دَم شد جمجمه ی فرسوده از خاک بیرون آمده ای که پای کاجی خشک کلاغی داشت نوک اش می زد. با دیدن اش احساسِ آسودگی غریبی کرده بود. داشت فراموش اش می کرد، داشت فکر می کرد که مال خواب است ولی حالا می دانست که هست. با ترَک های نازک درهم و حفره های خالی. همین غروب گذشته بود که لا به لای چند درخت مانده از غارت بولدوزرها روی خاک باغ بوریا دیدش و تند دستمال چارگوش را از توی جیب پالتو درآورد و پشت به باغبانِ چپق به لب خم شد و برداشت اش. همه اش در بیداری گذشته بود. در بی خوابی. یادش نیامد که چند شب است که خواب از چشم هاش گریخته است، اما یادش آمد که باید از شرّ گوش ها اسوده شود. گوش اش را داشتند به بازی می گرفتند و جمجمهیادش آمد که لبخند می زد. لبخندی که سال ها بود بر هیچ لبی ندیده بود. جمجمه گوش نداشت و همین آسوده اش کرده بود. همان جمجمه باغ که با زنگ گریخت. دستمال را از روی صورت برداشت. بوی خاک محو شد. تلفن داشت زنگ می زد. نشست توی ظلماتِ خودش. توی ظلماتْ تلفن زنگ زد. چراغ را روشن نکرد. دو خطِ شب نمای سبزِ فسفری ساعتْ روی دو و پنجاه، پنجاه و پنج بود. نشست و پاش را از لبِ تخت آویزان کرد و ماند ببیند کی زنگ تلفن خاموش میشود. کف پای برهنه اش را نهاد روی موزاییک سرد اتاق.
زنگ.
زنگ خورد.
هی زنگ خورد.
دستمال را از روی تخت برداشت و گرفته نگرفته جلو صورت، عطسه کرد. از انعکاسٍ عطسهاش در اتاق مضطرب شد. مضطرب رفت درِ اتاق را باز کرد. هوای سرد زنگ دار خورد توی صورت اش. رفت بالای در را باز می کرد می دید کسی پشت در نیست. هر کی بود داشت درست و حسابی بازیش می داد. اول آن دق الباب ها و حالا هم تلفن. بازی تازه ای بود که امشب راه انداخته بودند. اما هوایی تر از آن بود که بتوانند با در زدن و پنهان شدن یا بازی زنگِ تلفن دیوانه اش کنند. گوشی را گذاشت … در زدند. گوش داد. توی این گوش دادنها یک جوی کیفِ هولناک کشف کرده بود توی این تق ها و وقفه های بلند و تق و وقفه و همین جور تا آن خلأ آخر که بعدش خاموشی بود و سکوتی که خودِ خودِ وحشت بود. همان وحشتی که هی داشت و می خواست بسازدش و ساخته نمی شد ولی امشب دیگر باید تمام اش می کرد و رام دست های زبرِ شیار خورده از کارِ گل.
رفت سمتِ اتاق کارش. در را گشود. در می زدند. بوی خاک خیس هوایی اش کرد تا باز قیدِ رفتن و در باز کردن را بزند و بنشیند و وحشت را تمام کند. آن وسط نشسته بود. مشتی خاک تازه کنارش بود. توی تاریکی نگاه اش کرد. می دانست که چرخی به کمر داده تا برگردد ببین کیست که در گشوده است. رفت تو و در را پشت سرش بست. بوی باغِ بوریا می آمد. نزدیک تر رفت. نشست کنارش. خشک شده بود. دست اش کشید. کمرش شیار خورده بود. دست زد توی پیاله آب و کشید روی گردیش و روی کتف و به بازوی بریده که رسید دید دستش رام کار شده است. مشتی آب از کف دست ریخت روی خاک تازه و مالید. دست اش داشت گرم می شد. خاک جان می گرفت. در می زدند. گِل را مشت کرد. مشت را شکل داد و گوش کرد. در می زدند. گوش را کنار گذاشت و دست جلو برد و کورمال پی دستِ بریده گشت. مشتی گلِ برداشت زد به مفصل کتف و بازوی بریده و دست را باز چسباند. حالا پیکرش دو دستِ چسبیده به تن داشت که داشت با چرخی که به کمر داده بود رو به در التماس می کرد. گوشِ بزرگ و خیسِ تازه آفریده را نهاد بر کف دست هاش. در می زدند. زانوهاش خشکیده بود. دست های گل آلوده را مالید به زانوهاش هی مالید تا نرم شدند. رفت از گوشه اتاق جمجمه سردِ گردِ ترک ترک را برداشت آورد گذاشت روی گردنِ پیکر. دست کشید دور لب و لبخندش را لمس کرد. در می زدند. از اتاق بیرون آمد. دست هاش از گلِ خشکیده سنگین بود. رفت. درِ رو به کوچه رو به دالان را باز کرد و رفت توی تاریکی ایستاد. تشنه بود. چشمش از تاریکی خسته بود. در زدند. صدای صفحه فلزی در می چرخید توی دالان و می پیچید و محو می شد. همان طور که پیش می رفت انگشت های گِلی خشک اش را بازی می داد و گلِ خشک ترک می خرد و پوست می انداخت و می ریخت. درِ کوچه را باز کرد. هیچکس پشتِ در نبود. تا ته کوچه هیچکس نبود. روی در، آنجا که هی ضربه خورده بود رنگ پریده و ساییده بود. به خالی برابرش لبخند زد. به کیسه های سیاهِ پاره پاره آشغال لبخند زد. توی لبخندش ده چرخِ خسته ای رفت و رفت و دور شد و باز سکوت شد و در سکوت صدا خُر خُری یواش یواش پا گرفت و بعد تمام کوچه را تسخیر کرد. دو نقطه درخشان چشم اش را گرفت. بر پنجره خانه ای از خانه های همسایه های خواب، گربه ای دراز کشیده بود داشت چیزی را لای پاش لیس می زد. لیس می زد و چشم هاش برق می زد. برگشت تو. در را بست. همین جور که داشت در دالان می رفت، صدای زنگ تلفن را شنید. رسیده بود به میانه ی دالان. تلفن زنگ می خورد. به دست هاش خیره شد. به لایه ی گِلِ خشکیده ی ترک ترک خورده که انگار دست های مرده از گور گریخته. تلفن زنگ می زد. دست هاش را به هم نزدیک کرد به هم مالید. می مالید و گِلِ خشکیده می ریخت. خندید. در طنینِ آوار درختی که میان جیغ کلاغِ خانه خراب بر خاک می افتاد با آن دهانِ بی دندان چنان خنده ای سرداد که صدای هیچ در و زنگ و ده چرخِ سنگِ کوه به پشتی به گردش نمی رسید.
۴ لایک شده