یاورقربان یا شرحِ حالِ بس مختصرِ یک دست
نادر هوشمند
When we are born, we cry that we come to this great stage of fools
(William Shakespeare, King Lear, Act IV, Scene VI)
وقتی به دنیا می آییم گریه سر می دهیم، چرا که به صحنه ی بزرگ دیوانگان پا نهاده ایم
(ویلیام شکسپیر، لیر شاه، پرده چهارم، صحنه ششم)
ـ۱ـ
دست راست یاورقربان، درشت استخوان و پینه بسته، همیشه برای کسانی که آن را در دست خود می فشردند تا با او چاق سلامتی یا از او خداحافظی کنند زیادی خشن و پُرتوان به نظر می رسید. در ضمن این دست، در زردی عجیب خود، تا حدودی با چهره ی یاورقربان در هماهنگی به سر می برد، چهره ای عضلانی و مصمم و صد البته خونسرد در برابر جهان بیرون و در نتیجه شدیداً مقاوم در مقابل گذار بی وقفه ی ایام و دستان نامرئی زمان که اندک اندک تمامیت یک زندگی را می سازند و همزمان شخصِ زنده را به تدریج از قلمروی نیمه روشن حیات به دهلیز تماماً تاریک مرگ می کشانند. اما اصلاً چرا دست؟ و نه چرا پا یا مثلاً کمر؟ مطمئناً پا و کمر بی دلیل برای مطرح کردن چنین پرسشی انتخاب نشده اند، چون هر کدام از این اعضا در زندگیِ یاورقربان، این کارگرِ همدانی که رزق و روزی خود و خانواده اش به کار بدنی شدید وابسته بود نقش مهمی ایفا کرده بودند: پا برای پیاده روی های طولانی از محوطه ی آقاجانی بیگ تا محله ی جولان به منظور آبرسانی به این و آن (دورانی که یاورقربان سقّا بود) و کمر برای حمل انواع و اقسام بار در سرگذر و سبزه میدان (دورانی که یاورقربان حمّال بود). با این حال داستان، داستانِ دست است؛ دستِ راستِ یاورقربان، عمله ای چندکاره با توانایی چندمنظوره؛ دستی پت و پهن که از سرِ ناگزیری مرتکب تلخ ترین عمل شد.
ـ۲ـ
تا پیش از فرارسیدن آن روز شوم – روزی از روزهای به غایت معمولی و بی حادثه ی شهریور ۱۳۶۲ که از دید مورخان، وقایع نگاران یا شرح حال نویسانِ هیجانزده برای وقایع پُر سر و صدا و در نتیجه ماندگار در تواریخ و تقویم ها، حتی ارزش یادآوری هم ندارد، چه رسد به این که ثبت و بایگانی شود – ، یاورقربان، روستایی تنومند اما ساده دل و سربه زیری بود با لبخندی کمرنگ بر لب. مدتی می شد که پس انداز نسبتاً خوبی به هم زده و می خواست همراه با همسرش بلور برای همیشه از روستای گمنام اجدادی از توابع بخش شرا کوچ کرده و بیاید در حصار همدان ساکن شود. علی رغم وضعیت نامطلوب اتاق های اجاره ای که تنگ بودند و نمور و قطعاً سست بنیاد و در نتیجه ناامن، این جابجایی – و نه اسباب کشی، چون یاورقربان و بلور واقعاً به جز یک مشت خنزرپنزر، اثاثیه ی دیگری نداشتند – برای کارگری فصلی مثل او به مثابه فرصت های شغلی بیشتر تلقی می شد. اما دلیل اصلی اشتیاق زوج جوان، آبستنیِ بلور بود و فکر خوش فرزندِ در راه که انگیزه ی شروع زندگی در مکان جدید را با وجود دشواری ها دوچندان می کرد. بنابراین وقتی برای یاورقربان کاری در میان نبود، او و بلور – که مثل خودش نسبت به جنگ و تلخی های معیشتی آن دوران کم اعتنا بود – روزها را در جستجو به سر می بردند و شب ها را در خانه ی مرتضی و فرانک که از بستگان دورشان بودند به صبح می رساندند. مدتی گذشت و بلور، سنگین از باری جاندار که در شکم داشت و با خود به اینجا و آنجا حمل می کرد، به یاورقربان گفت که همین امروز فرداست که وضعِ حمل کند. یاورقربان، کمی دستپاچه اما خوشحال، جستجو برای اجاره ی اتاق را فوراً متوقف کرد و در عوض پیش بلور ماند تا بلکه او کم و کسری نداشته باشد. روزها و شب ها نگاه پُرمهرش از روی شکم برآمده ی همسر آبله روی زیبا و شلیته پوشی که داشت برداشته نمی شد، شکمی که دستِ راستِ یاورقربان اصلاً از نوازش آن احساس خستگی نمی کرد.
ـ۳ـ
سرانجام در صبح روزی از روزهای شهریور ۱۳۶۲، بلور فرزندش را در بیمارستان فاطمیه ی همدان به دنیا آورد: پسری ریزنقش و سبک وزن با چهره ای لاک پشت وار و دست و پایی کم و بیش کج و معوج. جمجمه اش کوچک بود، پیشانی اش چین دار، چشمانش بسته و پوست تنش سرخ و سیاه. استخوانهایش هم بسیار شکننده به نظر می رسیدند. بلور و یاورقربان که بیشتر هیجان زده بودند تا نگران، در بدو امر گریه ی بیش از اندازه ی نوزادشان را طبیعی دانستند. اما با آرام نشدن نوزاد و رفتار مشکوک پرستاران که مدام در رفت و آمد بودند و گهگاهی در گوش همدیگر چیزی پچ پچ می کردند، هر دو کمی دچار تشویش شدند. سرانجام دکتر که جوان کله طاسی بود برای بازدید آمد، نوزاد را به دقت معاینه کرد و در جواب به سئوالات پدر و مادر، تنها به ذکر این نکته بسنده کرد که نوزاد باید امشب در بیمارستان بماند و تحت نظر باشد. همین اتفاق هم افتاد، اما در حال نوزاد تغییری ایجاد نشد. فردای آن روز، پیش از صلات ظهر، دکتر، پس از آخرین معاینه، والدینِ خسته و دلواپس را به اتاق کارش فراخواند و بدون این که سر این زوج عامی را با کلمات علمی به درد آورد فوراً و سنگدلانه رفت سر اصل مطلب: «متاسفانه باید به اطلاعتان برسانم که کوچولوی شما نارسایی گوارشی شدیدی دارد و چند روز بیشتر زنده نخواهد ماند. حیف که کاری از دست ما ساخته نیست، چون مرضش لاعلاج است. اگر مایلید می توانید از اینجا ببریدش، خانه حداقل بهتر از بیمارستان است. من مجوز لازم را صادر خواهم داد.» تا صدور مجوز لازم، ابدیتی از ناباوری و اندوه بر زوج بُهت زده گذشت. بلور در گریه، تسلای خاطری هر چند گذرا یافت. اما یاورقربان، شوکه از ضربه ی وارده و گیج از سرعت وقوع آن، نفهمید چطور نوزادِ مردنیِ پیچیده در یک تکه پارچه ی وصله خورده را از بیمارستان تحویل گرفت و با خود به خانه ی مرتضی و فرانک در خیابان شُکریه برد، باری سنگین تر از تمام بارهایی که تا آن روز با خودش کشیده بود. در کوچه و خیابان که از حضور عابرانِ سر در جیب فرو بُرده یا از آمد و شدِ پیکان های نو و قراضه پُر و خالی می شد، بلور به سختی پشت سر یاورقربان گام بر می داشت و پیچیده در چادر سیاهی که لبه اش از عقب بر زمین کشیده می شد، از هق هق کردن دست بر نمی داشت.
ـ۴ـ
میزبانان همین که در را باز کردند، زوج را خمیده و درهم شکسته یافتند و بدون این که کلامی بینشان رد و بدل شود، همه چیز را فهمیدند. مهربانانه به پدر و مادرِ محنت زده پیشنهاد دادند که از برگشتن به روستا منصرف شوند و تا هر زمانی که خواستند همانجا بمانند. پیشنهادِ بجایی بود، مخصوصاً این که یاورقربان و بلور جداً پای رفتن به هیچ جایی را نداشتند. سرتاسر شبِ دیجور، وسط اتاق خاموش و در کنار پنجره ی نیمه باز به روی حیاطی پُر از گل های بنفشه و داوودی و کاملیا که با وزش کمترین نسیمی تکان می خوردند، نوزاد بر روی تشکچه ی کوچکِ چهل تکه ای مدام پیچ و تاب می خورد و با شدت و ضعف بسیار می گریست بدون این که حتی یک بار در آغوش مادر یا در دستان پدر آرام بگیرد. نه تنها از شدت گریه اش کم نمی شد، بلکه مدام به آن افزوده می شد. بدتر از همه این که تمام علائم حکایت از آن داشت که طفلکی دارد بدتر از جنگجوترینِ جنگجوها در میدانِ وحشیانه ترین نبردها، رنج غیر قابل وصفی را متحمل می شود و این چیزی بود که پدر و مادر بیچاره اش نمی توانستند تاب بیاورند، به خصوص یاورقربان که ضجه زدن های نوزاد به کلی او را فلج کرده بود و با هر بار شنیدنِ جیغِ بی اندازه نازکِ او، وجودش همزمان پُر می شد از خشم و بیچارگی بدون این که بتواند بنالد، فغان کند یا زمین و زمان را به باد ناسزا بگیرد یا حتی به درگاه خداوندی التماس کند. حتی از خودش نمی پرسید چرا فرزند من؟ نه، این دیگر سئوال او نبود. در عوض از خودش می پرسید چرا باید چنین موجود معصومی که حتی چشمانش هنوز به روی دنیا گشوده نشده، قبل از سقط شدن این همه درد بکشد؟ در واقع یاورقربان، بیشتر از مسئله ی مرگِ زودهنگامِ نوزادش، اوجِ بی عدالتی را در رنج او می دید بدون این که بتواند کسی یا چیزی را محکوم کند و بدتر از همه این که محکوم کردن احتمالی اش تاثیری در سرنوشت فرزندش داشته باشد.
بدین ترتیب نخستین شب پُر از آلام گذشت و فرداروز رسید بدون آن که تا شب تغییری در اوضاع ایجاد شود و در تمام این مدت یاورقربان، همراه با بقیه، شاهدِ خاموشِ این صحنه ی بی رحم بود بدون این که کاری از دستش برآید … اما آیا واقعاً کاری از دستش برنمی آمد؟ این سئوال را یاورقربان در شب دوم از خودش پرسید، وقتی که نوزادِ بی زبان، با وجود کم رمقی و بدون این که از سینه ی برفگون بلور بگیرد و شیرش را بمکد، بیشتر از تمام لحظات سپری شده رنج می کشید و مثل یک کرمِ خاکی که زخم مهلکی برداشته باشد از درد به خود می پیچید. بله، در آن گیر و دار، فکری به ذهن یاورقربان رسیده بود. ابتدا کوشید از ذهن دورش کند. اما جان کندنِ نوزاد، ذهنش را بدجوری درگیر فکر لعنتی کرده بود. حالا که قرار بود پیش بینی دکتر درست از آب در بیاید، چرا نباید تحقق آن را جلو انداخت؟ آری، حالا که تقدیر چنین خواسته، شاید بهتر باشد که لااقل دست روی دست نگذاشت. حالا که این شمع کوچک محکوم به آب شدن است آن هم با این سرعت، چرا به شعله ی ناچیزش کمک نکرد تا هر چه زودتر خاموش شود؟ برق از چشمان بی فروغ یاورقربان گذشت و مرد بینوا یک لحظه احساس کرد که جریانی از خون جوشان به چهره اش دویده است. معلوم نبود علت آن، وحشت از فکر شیطانی بود یا ترس از عملی کردن آن یا شاید هم اصلاً علتی نداشت جز امید به خلاص کردن و خلاص شدن و در نتیجه دیگر نباید فکری شیطانی به شمار می آمد بلکه دقیقاً برعکس. اما چطور می شد در برابر حضور هشیار حاضران در اتاق و از جمله همسر نالانش، چنین کاری کرد؟
ـ۵ـ
بخت که گویی آن شب دیجور سرِ شتاب داشت با یاورقربان یار شد: بلور در میانه ی اشک و لابه و اندیشناکی و انتظار، از حال رفت و میزبانان از زیر بغلش گرفتند و کشان کشان او را با خود به بیرون از اتاق بردند. یاورقربان انگار همین را می خواست. بدون آن که حرکتی کند منتظر خروج کامل ایشان ماند. سپس به پنجره نگاه کرد. بیرون، هوا مانند قیر بود، یکدست و نفوذناپذیر، بدون کمترین سوسوی مصنوعی یا طبیعی. سپس یاورقربان چهره ی گرد نوزاد رنجور را از نظر گذراند، کماکان کبود و گرفته بود و اما نه دیگر خیس از اشکی که از چشمان فروبسته نمی چکید – چون قطره اشکی برای چکیدن باقی نمانده بود. در یک لحظه ی شوم، دست راست یاورقربان بلند شد، مانند دستِ یک عروسکِ خیمه شب بازی که نخ هایی نامرئی آن را جابجا می کنند. سپس کف پهنش به آرامی بر پهنه ی چهره ی کوچک نوزاد کشیده شد، انگار داشت آن را نوازش یا وارسی یا وجب می کرد. بعد دست، در تجسس مرموز و حساس خود، به گلوی نحیف نوزاد رسید و همانجا متوقف شد. چند ثانیه ای در ترس و تردید گذشت. قلب یاورقربان به شدت می تپید و شقیقه هایش گُر گرفته بود. اما درنگ جایز نبود، چون هر آن ممکن بود کسی به اتاق برگردد. انگشتان ضخیم و خشن یاورقربان به آرامی به دور گلوی نوزاد بسته شدند و … و دیگر فقط کمی فشار از جانب آن دست نیرومند کافی بود تا واپسین ناله ی نوزاد در گلویش خفه شود. همین طور هم شد: سینه ی مرتعش نوزاد که به خس خس کردن افتاده بود یکی دو بار بالا پایین شد و سپس به کلی و برای همیشه آرام گرفت، بدون این که بازدمِ نهایی از لای دهان غنچه مانند نیمه بازِ نوزاد بیرون بزند. یاورقربان، تقریباً خفه از وحشتِ واقعیتی که از بدترینِ کابوس ها هم کابوس وارتر می نمود، نفس بلندی کشید و دستش را آهسته بلند کرد. نوزادِ بی حرکت دیگر نه نفسی برای صدا کردن داشت نه صدایی برای نالیدن و نه ناله ای برای شنیده شدن. اما عجیب آن که پلک های چروکیده و بدون مژه اش برای اولین و آخرین بار باز شده بودند و چشمان ورقلمبیده ی سیاهش که به چشمان مادرش رفته بودند و نه به چشمان سبزرنگ پدرش، عاری از کمترین احساسات و خالی از کمترین لرزشی بودند. نگاهِ گُمِ یاورقربان به این جسدِ سی سانتیمتری خیره مانده بود، انگار علی رغمِ کاری که کرده بود اما هنوز نفهمیده بود واقعاً چه اتفاقی افتاده است. یا شاید هم خوب می دانست و به همین دلیل در حالتی بی سابقه فرو رفته بود که بیرون آمدن از آن امکان نداشت. تنها کاری که می توانست انجام دهد یا بهتر است گفت تنها کاری که دستش می توانست انجام دهد – و نه خودِ او که انگار در آن لحظه و در آنجا نبود و اگر هم بود، چیزی بیشتر از یک دست نبود و نمی توانست باشد –، بستن پلک های نوزادِ بی جان با سرانگشتانش بود. همین کار را هم کرد، آن هم با دستی که نمی دانست جنایتکار است یا نجات بخش، گناهکار یا بی گناه، قاتل یا خلاص کننده از عذاب الیم؟
ـ۶ـ
بعد از آن شب، یاورقربان نه بلایی سر خودش آورد نه به کوه و بیابان زد نه نزد این و آن به تلخی اعتراف کرد نه مظلومانه به استغاثه متوسل شد نه به نفرین رضا داد و نه به زندگی پشت کرد. برعکس، او ادامه داد، با بلور که طی مدت نسبتاً کوتاهی داغِ فرزندِ از دست داده را فراموش کرده و با «قسمت» کنار آمده بود تا بلکه آتشِ فرزند آوری اش در گیر و دارِ زندگیِ کور که آمرانه به ادامه دادن حکم می داد و ضعف و وقفه را برنمی تابید خاموش نشود. زوجِ تازه فرزند از دست داده به خواست اولیه شان که اجاره ی اتاقی در حصار همدان بود رسیدند، همانجا ساکن شدند و ظرف چند سال صاحب چهار بچه شدند، دو دختر و دو پسر. در این بین یاورقربان موفق شد با اخذ وامی ناچیز از وزارت مسکن و شهرسازی و نیز کمک های جزئی خویشاوندان، خانه ای نُقلی با دیوارهای ترک خورده و سقفِ دودگرفته در همان محله و چند دیوار آن طرف تر جفت و جور کند. بچه ها بزرگ شدند، قد کشیدند، لباس پاره کردند، مدرسه رفتند، کتک خوردند و کتک زدند، پایانِ جنگ و ریاضتِ اقتصادی را دیدند و البته هیچ وقت ندیدند و نفهمیدند و نپرسیدند چرا پدر، بر خلاف مادر، اصلاً پا به گورستان نمی گذارد تا از گورِ آن موجود ریزاندام که قرار بود پسرش و برادرِ بزرگشان باشد و مادر می گفته که گویا میخواستند «کمال» بنامندش، بازدید کند. در تمام این سال ها یاورقربان همچنان در جای جای شهر همدان کارگری می کرد: در چراغ قرمز سیب زمینی کبابی و باقالی پخته می فروخت، دور میدان امام و ابتدای خیابان شهدا بساط دستفروشی پهن می کرد و خرت و پرت هایش را به معرض دید میگذاشت، زمستان ها هم بالاپوشی کهنه اما کلفت و بادوام به تن و چکمه های لاستیکی گنده به پا می کرد، پاروی خوش تراش بلندی از چوب گردوی تویسرکان به دوش می گرفت و با گامهای خاموش اما استوار راه می افتاد می رفت کوچه پس کوچه های بالاشهر برای برف روبی: مهدیه، هنرستان و جهان نما. مرتضی و فرانک که سال ها بود از شُکریه اسباب کشی کرده و حالا دیگر با دو دختر دوقلویشان در خانه ای ویلایی، بزرگ و مجلل در شمال مهدیه ساکن شده بودند، به محض بارش اولین برف سنگین شبانه به خودشان می گفتند همین فردا صبح است که یاورقربان زنگ در خانه مان را به صدا درآورد. همین طور هم می شد. یاورقربان به محض ورود و سلام علیک و احوال پرسی با اهل بیت، ابتدا به پشت بام می رفت و برف آنجا را به داخل حیاط می ریخت. سپس پایین می آمد، چایش را می نوشید، یک نخ سیگارِ فروردین دود می کرد و بعد می رفت سراغ توده ی برفِ انباشته در حیاط، ورودیِ درِ خانه و پادریِ بیرونی. آخر سر هم لبه ی دیوارهای نه چندان بلند را از سنگینیِ برفِ نشسته سبک می کرد.
ـ۷ـ
در ضلع شرقی حیاطِ خانه ی مرتضی و فرانک و درست در کنار باغچه که یک درخت گلابی در میانه اش خودنمایی می کرد، چاهی بود با دهانه ی گشاد و عمقِ زیاد. یاورقربان، همانطور که پیش از این اشاره شد، با این که فقط زمستان ها و هر زمستان هم بیشتر از چند بار آنجا نبود – در واقع حضور او در آنجا، بستگی داشت به تکرار و شدت بارش برف –، اما انگار به این چاه دلبستگی ویژه و دیرپایی داشت: همین که می رسید، درِ زنگ زده اش را باز می کرد، کنجکاوانه عمقش را ورانداز می کرد و ارتفاع آب را می سنجید، با پارو داخل چاه برف می ریخت و وقت و بی وقت می رفت دوباره به درونش نیم نگاهی می انداخت. وقتی هم که کارش تمام می شد دوباره همان جا بالای سرِ چاه می ماند و تکیه داده به پارو، چشم برنمی داشت از درون چاه که حتی انبوهِ برفِ تلنبارشده هم قادر نبود از سیاهیِ غرق کننده اش بکاهد. سپس در همان حالتی که بود دست راستش را بلند می کرد و جلوی چشمش می گرفت، به دقت کف آن را می پائید، انگشتانِ متورم و کبود از سرما را نظاره می کرد (او هیچ وقت دستکش نمی پوشید) و بعد دوباره نگاهش را معطوف می کرد به درونِ چاه. بعد پارو را زمین می گذاشت، می نشست و تا جایی که می توانست به روی چاه خم می شد، طوری که اگر کسی او را از دور می دید گمان می کرد می خواهد خودش را بی صدا پرتاب کند داخل. اما یاورقربان این کار را نمی کرد، نمی خواست، نمی توانست. کسی نمی دانست داستان از چه قرار است. حتی مرتضی و فرانک. آنها به خودشان اجازه نمی دادند پا پیش بگذارند و از دوست قدیمی و کم حرفشان چیزی بپرسند. برعکس، ترجیح می دانند او را به حال خودش بگذارند. آنها فقط بخشی از ماجرا را می دانستند که تازه تقریباً همان را هم به سختی به یاد می آوردند، درست مثل بلور که دیگر غرق زندگی شده بود. ضمناً سال ها از ماجرای شهریور ۶۲ گذشته بود. زندگی و مرگ یک نوزاد کوتاهعمر و دیگر هیچ. اما این قضیه شامل حال یاورقربان نمی شد، شاید به این دلیل که او تنها کسی بود که از بخش دیگر ماجرا باخبر بود، بخشی که خودش عاملِ آن بود. با این حال مگر فرقی هم می کرد؟ مرگی چنین زودرس، حالا چند ساعت زودتر یا دیرتر، نیمه شب یا صبحِ فردا یا پس فردا به وقت غروب یا طلوع یا ناشتا، مگر تفاوتی هم داشت؟ تازه شاید بهتر هم شده بود. آخر مگر نباید مانع شد از این که موجودی زنده دردِ بیشتری تحمل کند؟ البته در آن لحظه هیچکدام از این خاطراتِ منقطع و شبه تفکراتِ بُریدهبُریده به ذهنِ منجمدِ یاورقربان خطور نمی کرد: او یا به چاه خیره می ماند که گویی انتهای آن، سیاهیِ چشمانِ درشتِ نوزادِ خاموش را تداعی می کرد که هیچ پلکی نمی توانست آنها را ببندد؛ یا انگار تا ابد معلق بین درستی و نادرستیِ عملِ انجام شده، به دستش زل می زد، دستی که قادر نبود پلک های گشوده را دوباره روی هم بگذارد …
غروب، بعد از رفتن یاورقربان، در تاریکیِ شب که حتی نمای بیرونی خانه را که از مرمر بود به جوهر سیاه خود آغشته کرده بود، درِ چاه همچنان باز مانده بود و از داخل خانه صدای مرتضی به گوش می رسید که داشت در پاسخ به غرغرِ فرانک می نالید که الان خسته است و قول می داد که فردا صبح زود حتماً برود آن را ببندد.
One Comment
پیمان کریمی سلطانی
جناب دکتر هوشمند عزیز،مثل همیشه جذاب و زیبا….. انشاالله همیشه در اوج باشید.