یک جمعه ی پُر نشاط
طلا نژاد حسن
مرد جاروی بلند را محکم می کشد روی آسفالت، گرد و خاک زیادی توی هوا پخش شده. زن عقب عقب می رود توی پیاده رو. مرد باز هم جارو را محکم تر روی آسفالت می کشد. زن دست راست را مثل باد بزن جلوی صورت تکان می دهد و بلند، آن طور که او بشنود:
– «اَ… گندت بزنن!»
– «کار دیگه ای بلد نیستی؟»
مرد سرش را با زاویه ی نود درجه برگردانده سمت او، باز هم جارو را محکم تر می کشد روی آسفالت، حالا لب هایش زیر سبیل تُنُک کش آمده، بلند بلند آن طور که از خش و خش جارو عبور کند:
– «برو! برو! بذار باد بیاد وگرنه…»
زن آهسته اما طوری که او بشنود:
– «به گربه گفتن عنت درمونه، خاک ریخت روش.»
و بلندتر
– «چیه؟ وایسادم دیگه؛ کک می افته به تمبونت؟»
مرد جارو را مایل تکیه می دهد به شانه ی چپ، ابروهای پاچه بزی را می دهد بالا:
– «هر که دکون خودشو داره دیگه؛ اینجام دکون منه!»
– «پس بگو سر قفلی می خوای؟!»
– «سر قفلی که نه…»
و بدون آن که کش لب ها را جمع کنه:
– «سرقفلی اش که خیلی چربه. نقدن یه سیگار چاق کن با هم حال کنیم، تا بقیه خرج و مخارج…»
زن پقی می زند زیر خنده:
– «په! اینو باش از یه قاشق آب نهنگ می گیره.»
مرد باز هم جارو را می کشد به اسفالت و گرد و خاک را می دهد سمت او. زن سیگار و فندک را می آورد بیرون و دو نخ سیگار می گذارد لای لب ها و با یک تقه، فندک را می گیرد زیرشان:
– «بیا! بگیر کوفت کن!»
مرد سیگار را می گیرد:
– «تو خودت کوفتی!»
و با تمسخر:
– «هه هه، سیگارشو نگا! بهمن… گفتم شاید مال برونی، چیزی!»
و پک محکمی می زند و دوباره جارو را می کشد به اسفالت. زن تندی سیگار و فندک را می سُراند توی کیف و گرد و خاک را دور می زند رو به بالا؛ آن طور که مرد بشنود:
– «کسی که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود.»
حالا در حاشیه ی خیابان پا سست می کند و پک می زند به سیگار.
مانتو شلوار سرمه ای حالا چسبیده به بالا تنه. زیر بغل و تمام کمرش از عرق به سیاهی نشسته. سایه اش کوچک شده، دارد می سُرد زیر پاش.
ماشین های لاین وسط و آخر زوزه کشان و با شتاب رد می شوند. آینه ی کوچک را از جیب کیف اش در می آورد و ناخن بلند سبابه را می کشد دور لب ها، انگار خطی بیاندازد دورشان.
آینه هنوز توی دست اش است که ۲۰۶ نوک مدادی ترمز می کند جلوی پاش.
قهقهه ی چند جوان، با بکوب بکوب سیستم، فضا را پر می کند. او با عجله آینه را توی کیف جا داده با پک محکمی به سیگار، لب ها را کش می دهد سمت چپ و دود را یک نفس هوف می کند به هوا، پاشنه ی میخی یک پا را به حالتی نیمه موزون می کوبد به زمین و همراه با صدای ضبط ریتم می گیرد.
جوان سمت شاگرد نیم تنه را از پنجره انداخته بیرون با هر دو دست روی در ماشین می کوبد؛ وسط قهقهه ی صداش را اوج می دهد:
– «وایسا همین جا اساعه بابامو می فرستم.»
ماشین از جا کنده می شود و باز گرد و خاک از زیر چرخ هاش هوفه می کند به سر و تن زن. روسری را شل تر می کند و هز با دست چپ خودش را باد می زند و گرد و غبار را از صورت دور. باز هم می رود سراغ کیف و لوله ی ماتیک را در می آورد. بدون آینه می کشد به لب ها و آن ها را می مالد به هم.
سایه اش حالا دیگر کاملن محو شده، زیر پایش هم نیست. پُک آخر را به سیگار می زند و کونه ی آن را پرت می دهد پشت سر. باز در جهت عکس حرکت ماشین ها آرام قدم می زند. ماشین های دو لاینِ سرعت مثل برق رد می شوند. لاین کناری هم بعضی ها ترمزی و مکثی و… بعد هم سرعت. ماشین پاترول یک آن مثل باد رد می شود اما کمی جلوتر سرعت اش را می گیرد و می کشد لاین کناری. زن با نگاه او را دنبال کرده هم چنان با پاشنه ی میخی روی زمین ضرب گرفته حرکت سر و گردن و باسن را با آن همراه می کند. پاترول دنده عقب… می آید، می آید، می آید و جلوی پاش ترمز.
حالا مانتو شلوار سرمه ای در موجی از گرد و خاک نوک مدادی می شود. دو سرنشین پاترول با هم زمزمه ای می کنند و بلند می زنند زیر خنده. دست های پشم آلوی سرنشین سمت شاگرد از پیراهن صورتی می آید بیرون و صلیب روی پنجره ی باز؛ زن می رود جلو آن طور که سینه و شکم اش می چسبد به در خودرو. پیرهن صورتی همین طور که پر روسریِ زن را روی سینه اش به بازی گرفته چیزهایی آهسته آهسته زمزمه می کند. زن انگار بی تاب است؛ گاهی به چپ، گاهی به راست نگاه می کند و دیگر از ریتم و حرکت موزون سر و تنه خبری نیست. پیرهن صورتی یک دفعه صدایش را بالا می برد.
– «به ما که رسید، ممه رو لولو برد؟»
– «زن در حالی که کمی خودش را عقب کشیده به همان بلندیِ صدای مرد:
– «به خدا می بردمش دندون پزشک»
و… انگار چیزی توی صداش بشکند:
– «اون هنوز محصله…»
مرد صداش را بلندتر می کند:
– «تو هم معلمش… برا ما فیلم نیا!»
– «حالا دیگه واسه دندونپزشک؟»
– «پس بفرما ما اینجا هویج ایم؟ چراغی که به مسجد رواست…»
زن در حالی که دوباره با پاشنه ی میخی ریتم گرفته لبش به زرد خنده ای کج می شود:
– «به خونه رواست، اول شعرشو یاد بگیر…»
– «حالا هر چی…»
در حالی که هر دو بالِ روسریِ زن را از دو طرف می کشد تا کیپ گردن اش، صدا را کمی پایین می آورد:
– «ببین من خودم ختمِ رنگ فروشام. نگا کن، من گنجشکو رنگ می کنم جا شترمرغ می فروشم، با من یکی بازی نکنی ها!»
– «همین امشب…»
– «خوب؟!»
– «راستِ یک ماه خودم شارژت می کنم…»
و… دست راست را می برد گونه ی چرب زن را بین دو انگشت شصت و سبابه فشار می دهد.
یک مشت طلای زنگ زده از دهان اش به قهقهه می ریزد بیرون. پرِ روسریِ زن هنوز تو دست اش است. آن را با تکانی آرام اما به تهدید انگار!
– «حلِ؟»
زن حالا با نوک باریک پنجه ی کفش آرام آرام و با ریتم می زند به لاستیک خودرو. راننده گاز می دهد و بالِ روسری از دست پیرهن صورتی کنده می شود.
کمی جلوتر باز صدای ترمز و عقب عقب تا جلوی پای زن، در این رفت و برگشت، باز موجی از گرد و خاک. باز نیم تنه ی صورتی می افتد بیرون. زن که ظاهرن مشغول مرتب کردن روسری و کاکل جلو است، دست اش شل می شود و یک قدم به جلو:
باز طلاهای زنگ زده از وسط خنده مرد می افتد بیرون. اما یک دفعه صداش جدی می شود:
– «یه دفعه به سرت نزنه بخوای منو دور بزنی ها! بهت گفته باشم…»
و… نیم تنه ی صورتی را بیش تر از پنجره می کشد بیرون؛ خط گودی هم افتاد وسط دو ابروش:
– «نیگاه کن، خبر داری که کِرمِ ایدز افتاده به جون درختا»
– «اگه بخوای بازی در بیاری می بندم به نافت که اگز گرفتی و اگزوزت دود می کنه.»
– «اونوقت این دو تا مشتری هم…»
سوت صدا دار را با بِشکنِ بلندی همراه می کند:
– «کلا…ا… غ پر!»
زن همین طور با بالِ روسری بازی می کند و نوک پنجه ی کفش را با ریتم ملایمی تکان می دهد.
راننده این بار با ته گازی پر صدا ماشین را از جا می کند. زن در حالی که گرد و خاک تمام سر و صورت اش را گرفته آب دهان را با حرکتی سریع پرت می کند به رَدِ آن ها.
حالا سایه اش پشت سر آرام آرام دارد کش می آید و خورشید تشتِ سرخ و مذابی است بالای سر، که هر لحظه به صورت اش نزدیک تر می شود.
چند قدم می رود جلو و به ماشین های در حال عبور:
– «ونک… ونک… میدون ونک…»
اما ماشین ها فقط سرعت؛ یک آن بر می گردد و نگاهی به پشت سر، که… پیکان سبز پسته ای با دو کمربند سبز پررنگ جلوی پاش ترمز می کند.
زن انگار دست و پاش را گم کرده، روسری را می کشد جلو، دامن مانتو را می دهد پایین. راننده و تنها سرنشین خودرو هر دو لباس سبز نظامی به تن دارند. مرد سمت شاگرد فرز می پرد پایین و تند تند چیزهایی می گوید. دست ها را توی هوا تکان می دهد با تهدید، گاهی به چپ، و گاهی به راست و… زن با حالتی همراه با خنده مرتب سر را روی شانه خم می کند؛ چشم ها را تنگ می کند. لب ها را به خنده باز می کند، جمع می کند، دست های عرق کرده را از دو طرف هی می مالد به مانتو، جمع می کند، دست های عرق کرده را از دو طرف هی می مالد به مانتو، مرد صدایش را بلند می کند و خطاب به راننده که سرباز بلند قد و سرخ چهره ای است:
– «سرکار بندازش بالا ببینیم، این جا رو آلوده کرده…»
زن دست پاچه، کیفِ روی دش اش را باز می کند و سه اسکناس سبز می آورد بیرون از پنجره ی باز پیکان می گذارد روی داشبورد جلو.
هر دو مرد تند و تند چیزهایی می گویند و زن همان طور هی سرش به چپ و به راست خم می شود و با لبخند جواب هایی می دهد انگار. سرباز که حالا پیاده شده و آمده سمت زن، کیف را از روی شانه ی او می کشد پایین و محتویات آن را یکی یکی بازرسی می کند. چشم زن هی با خنده توی صورت هر دوشان دو دو می زند. سرباز آرام و با حوصله فندک و سیگار را از میان خرت و پرت های کیف جدا می کند و سُر می دهد توی جیب شلوار خودش… و… بلند و با خنده:
– «اینا برات ضرر داره، برو دیگه این جا رو آلوده نکن.»
هر دو مرد سوار می شوند و پیکان سبز با سر و صدا از جا کنده می شود و باز موج گرد و خاک توی سر و صورت زن. از جدول فاصله گرفته و به ماشین های در حال عبور:
– «ونک… ونک… میدون ونک…»
در جلو را باز کرده، می نشیند بغل دست راننده، هنوز خوب جاگیر نشده که دست تپل و سفیدی جلویش دراز می شود:
– «نرخش دویست تومنه، اگه پول نداری بپر پایین.»
کیف را باز می کند اما دوباره می بندد. از جیب مانتو، یک اسکناس صد تومانی و چند تا سکه در می آورد و همه را می ریزد کف دست زن… حالا سر را تکیه داده به ستونِ درِ پیکان شیری رنگ و آرام آرام پلک هایش می رود روی هم.
۴ لایک شده