ضربان قلبش تند شد «نکنه منم مثل اینها بشوم. خرد و خمیر و منگ و بی اراده مثل گربه ای مفلوک… سر بخورم با تتمه روزی که مانده…»
دهنش شده بود چوب خشک. بدنش خیس عرق شده بود… «نکند سکته کنم… »
بد طالع اگر مسجد آدینه بسازد/ یا سقف فرو ریزد و یا قبله کج آید
وسط چهار راه آمبولانسی در ازدحام ماشین گیر کرده… پلیس سر چهارراه درمانده تلاش می کرد راهی برای آمبولانس باز کند… دربان برگشت به طرف آسانسور انگار کابل های آسانسور پاره شده باشد. کابین به در و دیوار کانال خورده بود و پایین آمده بود… «ببخشین آقای مدیر! فکر کنم آسانسور کارکنان خراب شده.» و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:«به گمونم پیرمرد هم توشه.»
سطرهای بالا تکه هایی مجموع شده از مجموعه «یک داستان پست مدرن» اثر «کیومرث مسعودی» است. این کتاب در سال هزار و سیصد و نود و سه از سوی «انتشارات هزاره سوم اندیشه» روانه بازار کتاب شده است.
۱۲ لایک شده