طنزپردازان آمریکا
قسمت سیزدهم:
تحلیل داستانی از « جیمز تربر »
محمدعلی علومی
آقای مونرو از خفاش رندتر است
ترجمه : اسماعیل فصیح
آقا و خانم مونرو امسال دیرتر از معمول هر سال به خانه ییلاقی خود شدند، چون دنگ و فنگهای کارهاشان در شهر آنها را خیلی مشغول کرده بود.چمن باغ بلند و درهم فرو رفته بود، و تمام ویلا یک جور حال و هوای بیشه ها را پیدا کرده بود.آقای مونرو گفت آخیش و نفس عمیقی کشید.
گفت: «امشب یک خواب حسابی می کنم.» لباس کهنه و راحتی پوشید، و در حالی که سوت می زد رفت تمام درها و پنجره ها را امتحان کرد.بعد از آن آمد زیر آسمان و ستارگان ایستاد و چند لحظه ای از بوی خوش شب تابستانی لذت برد.ناگهان صدای جیغی از آشپزخانه به گوشش رسید- از آن جیغها که زنش وقتی یک فنجان از دستش می افتاد می کشید. آقای مونرو زودی برگشت.
خانم مونرو داد زد «عنکبوت! بکشش! بکشش!» خانم مونرو اعتقاد داشت که اگر عنکبوتی در خانه پیدا می شد اما آنرا نمی کشتند شب آن حیوان بی بر و برگرد سروکله اش توی رختخواب پیدا می شد.آقای مونرو به خاطر این عاشق کشتن عنکبوتها بود.این یکی را هم که روی حولۀ قوری چای نشسته بود، با روزنامه زرپ زد کشت. بعد لاشه اش را برد توی باغچه گلهای آهار انداخت.از این کار احساس نیرومندی و خان سالاری کرد، از اینکه زنش به او احتیاج واتکاء داشت دلش غنج زد.وقتی رفت بخوابد هنوز از این پیروزی خودش، احساس اندک گرمی داشت.
با صدای گرم و بم گفت: «شب بخیر، عزیزم.» همیشه بعداز یک پیروزی صدایش بم تر می شد.
زنش گفت: «شب بخیر، عزیزم.» او در اتاق مجاور روی تختخواب خودش بود.
شب آرام و صاف بود.صداهای شب از توی باغ می آمد.
آقای مونرو گفت: «نمی ترسی؟»
زنش با صدای خواب آلود گفت: «نه- تا تو هستی از چی بترسم؟»
سکوت دراز و مطبوعی گذشت، و آقای مونرو داشت کم کم به خواب می رفت، که صدای عجیبی او را از خواب کشید.صدای قیژ- قیژ- قیژ محکم و یکنواختی در اتاق خودش تکرار می شد.
آقای مونرو زیر لب گفت: «خفاش!»
اول تصمیم گرفت یورش خفاش را به اتاقش با آرامش تلقی کند جانور انگار نزدیک سقف بال بال می زد.آقای مونرو حتی روی یک آرنج برخاست و توی تاریکی زل زد.به مجرد اینکه این کار را کرد.خفاش انگار از روی عمد و دشمنی به سوی او شیرجه آمد و موهای سر او را وجین کرد آقای مونرو زود چپید زیر ملافه و رو تختی، ولی بعد فوری سعی کرد آرامش و متانت نفس خود را بازیابد.و سرش را دوباره بیرون آورد و درست همین وقت خفاش دوباره در مسیر فضایی خودش به سوی کله آقای مونرو یورش آورد.آقای مونرو حالا ملافه و روتختی را حسابی روی کله اش کشید و بعد باز نوبت خفاش بود.
زنش از اتاق مجاور گفت:«خوابت نمی بره، عزیزم؟»
آقای مونرو از زیر ملافه و روتختی گفت: «چی؟»
زنش گفت: «چیه؟ طوری شده؟» از صدای گرفتۀ شوهرش متعجب شده بود.
آقای مونرو از همان زیر گفت «چیزی نیست، هیچی نیست.»
خانم مونرو گفت: «صدات یک جور خنده داری شده.»
آقای مونرو گوشۀ کله اش را کمی از زیر ملافه و روتختی بیرون آورد، و گفت: «شب بخیر، عزیزم.»
«شب بخیر.»
آقای مونرو از زیر ملافه و روتختی گوشهایش را تیز کرد و فهمید که می تواند صدای خفاش را بشنود.جانورهنوز با نوسانهای پایان ناپذیر، در فواصل معین، بالای تخت خواب قیژ قیژ می زد.آقای مونرو که آن زیر گرمش شده و خیس عرق هم شده بود به این فکرافتاد که صدای نوسانهای تکرار شونده و مداوم جوری بود که می توانست یک نفر را پاک دیوانه کند.
اما این فکر را از کله اش دور کرد، یادست کم سعی کرد.شنیده بود که با چکاندن قطرات آب روی کلۀ آدم، خیلی ها را دیوانه کرده بودند، اگراین راست بود-یعنی چیک- چیک- چیک… قیژ- قیژ- قیژ.
آقای مونرو زیر لب گفت: «لامسب.»خفاش ظاهراً داشت تازه به نوسان شبانه اش عادت می کرد.حالا پروازش تند و یکنواخت شده بود- انگار که چند لحظه پیش فقط داشت تمرین می کرد.آقای مونرو به فکر پشه بندی افتاد که توی کمد گوشه اتاق داشتند.اگر می شد پشه بند را بردارد و روی تختخواب بگذارد می توانست تا صبح با صلح و صفا بخوابد.
کله اش را یواشکی از زیر روتختی بیرون آورد. یک دستش را هم دراز کرد تا از روی میز کوچک کنار تختخواب کبریت پیدا کند- کلید چراغ برق سه متر دور از دسترس بود.به تدریج سر و گردن و شانه هایش هم ظهور کردند. خفاش انگار درست منتظر این حرکت آقای مونرو بود. قیژ آمد و از کنار گونه او رد شد. آقای مونرو خودش را دوباره زیر ملافه و روتختی تپاند، و صدای فنرهای تخت درآمد.
زنش با صدای بلند گفت: «جان؟»
آقای مونرو با مرافعه گفت: «حالا دیگه چیه؟»
زنش پرسید: «داری چکار می کنی؟»
گفت: «یک خفاش توی اتاقه- اگه می خوای بدونی، و مرتب می آد خودش را می ماله به رو تختی.»
«خودش رو می ماله به روتختی؟»
«بله، می ماله به روتختی.»
زنش گفت: «خب، چیزی نیست، بالاخره می ره، همیشه خسته می شن می رن.»
صدای خانم مونرو مانند لحن مادرها بود.
آقای جان مونرو با صدای بلندتر گفت: «من خودم بیرونش می کنم.»
صدای او حالا از اعماق ملافه و روتختی می آمد.گفت «اصلاً این خفاش لامسب چطوری اومد تو؟»
زنش گفت: «عزیزم من صدات رو نمی شنوم، کجایی؟»
آقای مونرو فوری کله اش را بیرون آورد.
گفت: «پرسیدم چقدر طول می کشه تا بالاخره بره؟»
زنش با دلجوئی گفت: (بالاخره خسته می شه و یک جا با پاهاش آویزان می شه و می خوابه. نترس، خطر نداره» حمله آخرش اثر خشک کننده ای روی آقای مونرو داشت خود آقای مونرو حال در حیرت بود که چه جوری توانسته روی تختخواب راست بنشیند- و حسابی عصبانی بود.اما خفاش این دفعه با قیژ خودش موها و پوست جمجمه او را تقریبا برد.
«یواش لامسب!» صدای آقای مونرو بی اختیار تبدیل به فریاد شده بود.
خانم مونرو گفت: «چیه، عزیزم؟»
آقای مونرو از رختخواب پرید بیرون و با ترس به طرف اتاق خواب، زنش دوید. وارد اتاق شد.در را تندی بست، و پشت در بهت زده ایستاد.
خانم مونرو گفت: «بیا پهلوی خودم بخواب، عزیزم.»
آقای مونرو با عصبانیت گفت: «من حالم خوبه. می خوام یک چیزی پیدا کنم و این لامسب و بزنم بندازم بیرون.توی اتاق خودم چیزی پیدا نکردم.» چراغ اتاق را روشن کرد.
زنش گفت: «حالا فایده نداره خودت رو با بزن بزن با خفاش ناراحت کنی. اونها خیلی فرزن.» در چشمهای زنش انگار جرقه ای بود که یعنی داشت از جریان لذت می برد.
آقای مونرو با غرولند گفت: «من هم خیلی فرزم.» در حالی که سعی می کرد نلرزد، روزنامه ای برداشت، آن را لوله کرد و به صورت یک گرز درآورد. آن را دستش گرفت و به سوی در اتاق رفت. گفت: «من دراتاق تو را پشت سر خودم می بندم که خفاشه به اینجا نیاد.»
با قدمهای استوار بیرون رفت و در را پشت سرش سفت بست. از توی راهرو آهسته آهسته آمد تا به اتاق خودش رسید. مدتی صبر کرد و گوش داد. خفاش هنوز داشت قیژ قیژ دور می زد. آقای مونرو گرز روزنامه ای را بلند کرد و همان بیرون، محکم به چهارچوب در کوبید، ضربه شدید و بزرگی بود.تق! دوباره ضربه زد.تق!
صدای زنش از پشت در بسته اتاق خواب آمد که «زدیش عزیزم؟»
آقای مونرو داد زد «آره، پدرش و در آوردم.» مدت درازی صبر کرد. بعد با نوک پا نوک پا به میان راهرو آمد و روی کاناپه ای که بین اتاق خودش و اتاق زنش بود، به نرمی، چه به نرمی، دراز کشید، خوابید، اما خوابش سبک بود چون سرمای شب اذیتش می کرد. هوا گرگ و میش بود که بلند شد، باز با سرپنجه پا به سوی اتاق خودش آمد. سرش را یواشکی داخل کرد. خفاش رفته بود. آقای مونرو وارد رختخواب خودش شد و به خواب رفت.
بررسی داستان
o داستان، نمونه ای از طنز موقعیت است.آقای مونرو عنکبوتی که زنش را ترسانده است می کشد و به این جهت (احساس نیرومندی و خان سالاری) دارد اما بعد، آقای مونرو در موقعیتی گیر می کند که یک خفاش او را به شدت می ترساند… طنز موقعیت، مدام گسترده می شود. زن او که جلوتر (به سبب اطمینان خاطر و خستگی به سرعت خوابش گرفته است) با صدایی خواب آلود می گوید- نه، تا تو هستی از چی بترسم؟ حالا، وقتی که خفاش به اتاق خواب آقای مونرو آمده است و در این موقعیت تازه، به شوهرش می گوید: (نترس، خطرنداره!) و تازه، مهمتر این است که: «در چشمهای زنش انگار جرقه ای بود که یعنی داشت از جریان لذت می برد!» می بینیم که موقعیتها عوض شده اند و حالا آقای مونرو ترسیده است و همسرش به او دلدار می دهد و در عین حال، مونرو را ضعیف تر از خفاش می داند، وقتی که می گوید: (خودت رو با بزن برن با خفاش ناراحت نکن، اونها خیلی فرزن!»
اما آقای مونرو، اگر فرزتر از خفاش نباشد، رندتر از خفاش که هست!
o داستان به طرزی قدرتمند، شخصیت پردازی کرده است: آقای مونرو خودنما، ترسو و در عین حال بسیار رند است.
خودنمایی مونرو: آقای مونرو پس از پیروزی بر عنکبوت، صدایی گرم و بم (مردانه) دارد و با لحنی حمایت کننده و دلیرانه از زنش می پرسد، نمی ترسی؟
مونرو ترسو است: وقتی که خفاش می آید و بخصوص وقتی که : «خفاش این دفعه با قیژ خودش موها و پوست جمجمه او [آقای مونرو] را تقریباً برد.» مونرو، هراسان به اتاق همسرش پناه می برد و رند است: خانم مونرو از ترس همسرش انگار لذت می برد- زیرا در موقعیت مشابه خود او قرار گرفته است- اما آقای مونرو نمی خواهد که پیش همسرش از تنگ و تابیفتد و کنفت شود، در اتاق را به بهانه محافظت همسرش از شر خفاش می بندد و با گرز روزنامه ای ضرباتی به در و دیوار می زند و بعد روی کاناپه ای می خوابد تا… صبح!
o از مولاناست که: ما همه شیریم، شیران علم/ حمله مان از باد باشد دم به دم!
شبیه به طنز مولاناست، داستان مونرو… خنده ای تلخ به خودنمائیها و ابراز شجاعتها و منم زدنهای بشر!
۱ مرتبه لایک شده