«پدرم به کلاردشت آمده بود تا فرش بخرد… کاووسی گفت: آره، مال خود خودشه… پدر گفت: عجب، مال این آقاست!… ذوق کردم که چهره ی پیرمرد و پدرم را در یک چهره با دو سطح طراحی کنم… کاووسی گفت: ماشین آقای گودرزی اونطرف پیاده رو پارک شده، ماشین جیپ، برو عمو جلوش وایسا… پیرمرد گفت: بریم خونه… برگشتم و کوله پشتی را برداشتم. خواستم کوله را بر دوشم بیاویزم که نقش قالیچه ی آویخته بر کوله پیش نگاهم چرخید و بر صورتم چرخید… غضبناک پا کوبیدم و قالیچه را از آویز کوله بیرون کشیدم… پیرمرد داشت گیره ی دسته ی طنابش را می گشود… چشم هایش از حدقه بیرون جسته بود… لکه های خون بر بافه ها خشکیده بود و دو چشم از حدقه بیرون جسته ی پیرمرد انگار چند تا می شد… پیرمرد گفت: یه تابوت توی ایوان گنبد افتاده، باید جنازه ی این پسرو ببرم خونه ی خودش. بعد بر سنگ، پا کوبید و زیر لب گفت: مثل خودشه، نمی خواد قبول کنه، همیشه به من گفته نه، هیچ وقت نگفته آره… وحشت زده دست بر سینه ام کشیدم که دردی کشنده از سینه تا گلوگاهم پیچید… پیرمرد جلوم ظاهر شد، بر دوشش تابوت بود. خواست تابوت را بلند کند که پریدم تا کمکش کنم. فریاد زد: نه… این یه زائر بود مثل من… جنازه ی پسر اما، روی زمین مانده بود… وقتی پدر قالیچه را از روی جنازه برداشت، بهت زده به چهره ی پسر خیره نگاه می کرد. قالیچه: به رنگ تکه های شمش طلا می درخشید… پیرمرد گور پسر را از خاک پر کرد… تخته سنگی بر سر گور نشاند… نام سهراب را بر پیشانی تخته سنگ نشانده بود.»
متن بالا قطعاتی در هم تینده از کتاب «قربانگاه سهراب» نوشته ی «حسن اصغری» است. کتاب «قربانگاه سهراب» نوشته ی «حسن اصغری» تصویری امروزین از قربانگاه سهراب است. کتاب «قربانگاه سهراب» نوشته ی «حسن اصغری» در سال جاری توسط «نشر ثالث» روانه ی بازار کتاب شده است. کتاب «قربانگاه سهراب» در پنج بخش و هشتاد و شش صفحه در اختیار علاقه مندان می باشد.
«قربانگاه سهراب» را از کتابفروشی ها بخواهید.
۷ لایک شده