راه که افتادم، ترسم ریخت!
یادآوری یک خاطره
قباد آذرآیین
سال شصت، من یک دبیر پاکسازی شده! بودم. با دست نوشته ی بیست و چند صفحه ای ازشهرمان، مسجدسلیمان آمدم، تهران تا نوشته ام را به آقای درویشیان بسپارم. آن سال ها مجموعه کتاب هایی برای کودکان و نوجوانان زیر نظر آقای درویشیان منتشر می شد. عنوان دست نوشته ی من«راه که بیفتیم ترسمان می ریزد» بود که برگرفته از کتاب «ماهی سیاه کوچولو» ی صمد بهرنگی بود- آن سال ها، سالهای ملتهب و پرتب و تابی بود و مضمون کتاب های کودکان و نوجوانان بیشتر سمت و سوی چپ داشت که می توان آن را دنباله ی طبیعی انتشار کتاب های جلد سفید سال های منتهی به قیام بهمن ماه دانست… دست نوشته ی من حدیث نفس نوجوانی بود که تابستان- فصل تعطیل مدرسه اش- همراه پدرش که یک کارگر ساختمانی بود، در کارگاهی مشغول کارشده بود.راوی قصه، که فقر جامعه ی اطرافش را با تمام وجودش حس می کرد، تنها راه رهایی جامعه اش را «آگاهی طبقاتی» می دانست… راوی قصه، کارش این بود که با سطلی پر از آب یخ و لیوانی رویی به کارگران تشنه لب و سوخته از گرمای طاقت فرسای جنوب آب رساند و« جگرشان را خنک بکند»…سرکارگر کارگاه محل کار راوی نوجوان، مثل همه ی عوامل کار و سرمایه، به کارگرها زور می گفت و ازشان کارمی کشید. کارگر نوجوان با الگوهایی که از کتاب ها آموخته بود دراندیشه ی آگاهی و درنتیجه رهایی کارگران و برانگیختن آن ها درمقابل سرکارگر، نماینده ی کارفرما، بود…او سرانجام موفق می شود کارگر کهنسالی را که به دلیل پیری و ناتوانی بیشتر آماج ستم سرکارگر بود، علیه عوامل کارگاه بشوراند….
روزی که دست نوشته ی خودم را به آقای درویشیان سپردم، زمانی بود که مجموع کتاب هایی که قرار بود آن فصل منتشر شوند. کامل شده بودند. بنابراین دیگر جایی برای چاپ دست نوشته ی من نبود… من همان جا، روبه روی آقای درویشیان نشستم . ایشان دست نوشته ی مرا خواندند. من زیرچشمی ایشان را نگاه می کردم.می دیدم که دارند از خواندن کتاب لذت می برند، لبخند رضایتمندی بر لب داشتند و مرتب سر تکان می دادند. دست نوشته را که خواندند، از آن طرف میز دستشان را درازکردند، با لبخند روی شانه ی من زدند و گفتند: «آفرین»… بعد سرشان را بالا بردند و رو به طبقه ی بالای دفتر نشر- نشری به نام پیشرو- بلند گفتند: آقای… داستان آقای آذرآیین را به فایل داستان های منتشره ی این فصل اضافه کنید.» بعد نام دست نوشته ی مرا برای آقایی که طبقه ی بالای دفتر نشر نشسته بود، خواندند.
کتاب لاغر« راه که بیفتیم ترسمان می ریزد» با یک روی جلد زیبا منتشر شد…!
همان روزراه افتادم ، ترسم ریخت و داستان نویس شدم.
۴ لایک شده