پشت پلک هایم
فاطمه حسن پور
صدای پا می آید. مورچه ها صف کشیده اند. همین نزدیکی ها. روی خطی مایل. می آیند و می روند. به این تاریکی عادت کرده ام. دیگر نیازی نیست چیزی روی چشم بیاندازم تا خوابم ببرد. سرم را بالا می گیرم. نور ضعیفی که به سقف چسبیده چشم هایم را می زند. دمر می شوم و گوش هایم را می گیرم. صدای پای چند نفر می آید. کنار در رسیده ام. برای پیدا کردن کلید کیفم را زیرورو می کنم.
«پس کو این کلید لعنتی؟»
افق رو به رو نارنجی مایل به زرد است. پشت این در، صندلی چرمی روی ایوان منتظر است تا رویش بنشینم وباز بترسم که نکند دارند می آیند. نمی دانم چرا پشت این در ایستاده ام وگوش می دهم به صدای پاهایی که می آیند ومی روند. شاید این در لعنتی زنگ زده است. دری لولا شده به فراموشی. نه این اسم کتاب شعری است از براتیکان. انگار دیوانه شده ام. به لولاهای در نگاه می کنم. نمی دانم چند ماه، چند سال به این در نگاه کرده ام. «چه محکم اند این لولاها.»
مثل همیشه می آیند ومی گویند بنویس. دسته دسته کاغذ را که صدای خش خشان توی هوا می پیچد روی میز می گذارند، خودکار توی انگشت هایم می لرزد، مورچه ای روی دستم بالا وپایین می رود وباز کاغذ ها سفید وخالی می ماند وصدای ورق زدن کاغذ گوش هایم را کرمی کند.
مورچه روی کاغذ دور خودش می چرخد. انگار راهش را گم کرده است. کسی فریاد می زند بنویس. گوش هایم پراز صدا است. می خواهم بگویم داد نزن . خود کاررا برمی دارم. بالای سرم ایستاده است. احساس می کنم صورتش مثل بادکنک باد کرده، هی فریاد می کشد. بادی سرد می لرزاندم. صدایش محکم توی سرم می کوبد:
« گوش ات با من است، بنویس، بنویس.»
سایه اش روی دیوار درازتر شده. دستش را محکم روی ورق های کاغذ می کوبد.
ستاره ها توی آسمان می درخشند، هی می روم توی اتاق و باز برمی گردم. کاغذ ها پر درآورده اند، دور اتاق می چرخند. فریاد می زند: گفتم پنجره را ببندید. صدایی می خندد، کدام پنجره. پس این باد لعنتی. خودم را جمع وجور می کنم، خود کار از لای انگشت هایم می افتد. نفسم به شماره افتاده، هرم نفس هایش از کنار صورتم عبور می کند. خودم را عقب می کشم. یاد وحافظه ام مثل برگ های کاغذ سفیداند. سعی می کنم چیزی به یاد بیاورم. حرف ها ی پراکنده را کنارهم قرار می دهم. خودکار را روی کاغذ می کشم. می خواهم بنویسم اما نمی دانم چه چیزرا. هنوز پشت سرم ایستاده است. هنوز در گوشم فریاد می زند بنویس. می خواهم بگویم کر که نیستم، یواش ترهم بگویی می شنوم. کلمات نامربوط می آیند ومی روند.نباید توجه کنم. آنقدر خط کشیده ام که سرم گیج می رود.
درون تاریکی ایستاده ام. آن طرف در، شب است یا روز نمی دانم.فقط عقربه های ساعت حرکت می کنند و این مورچه ها که صف کشیده اند و خرده های نان رابا خود می برند.
کیفم را جلوم گذاشته ام تمام سوراخ سنبه های کیفم را می گردم. وسایلم روی زمین پخش شده. برگ های دفترم توی باد می لرزد. صدای جرینگ جرینگ کلید لابه لای آسترکیف شنیده می شود. دستم داخل کیف می گردد. دسته ی کلید توی مشتم است. صدای رعد و برق می آید. قطره قطره باران روی صورتم می چکد. هوا تاریک شده. ردیف چراغ های خیابان می درخشند. صدای پایشان نزدیک تر می شود.
توی ایوان نشسته ام. صندلی گهواره ای عقب و جلو می رود. نگاه می کنم به ستاره هایی که نیستند. منتظر نشسته ام، روی این صندلی. نمی دانم کی صبح می شود. برمی گردم توی اتاق. چراغ مطالعه را روشن می کنم. روی تخت دراز می کشم، کتابی را ورق می زنم تا قرص خواب اثر کند وباز صبح با سر درد بیدار شوم.
حالا این جا توی تاریکی مورچه ها باز هم راهشان را گم کرده اند. با عجله روی چشم های خیسم راه می روند، در گوش ام پچ پچ می کنند. زیر نور ماه، صندلی گهواره ای عقب و جلو می رود. همه چیزرا واضح وروشن می بینم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. حالا چه فرق می کند، پشت این در صدای پا بیاید یا نیاید. در را باز کنند یا نکنند. چشم هایم را می بندم. سردم است. پتو رارویم می کشم. حالاخانه ام را پشت پلک هایم جا داده ام. می روم روی ایوان به صندلی تکیه می دهم. آسمان لحظه به لحظه تغییر می کند. ستاره ها برق می زنند. مه دارد بالا می آید. مثل مخمل نرم و لطیف توی هوامی چرخد و می آید. روی صورتم می نشیند. صدای قژ قژصندلی را می شنوم. تند تند تکان می خورم .چشم هایم را باز می کنم.
۲ لایک شده