گالری خیابان جردن
سمیه کاظمی حسنوند
تیوپ رنگ سبز را فشار داد و رنگ خمیری، مثل کرم، بیرون خزید و توی پالت حلقه زد. صدایش را بلند کرد و گفت: این رنگهای آماده، اصلا به درد نمیخورن. خودت که رنگ درست میکنی، یه چیز دیگه است، یک بند انگشت زرد و یک بند انگشت آبی رو مخلوط میکنی و باهاش رنگ سبز معرکهای درست میشه، با طیف رنگهای عالی، شاید برای بقیه آدمها فرقی نداشته باشه اما برای یک نقاش…
یک لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: اصلا شاید من نخوام بوتههای تمشک تابلوهام، از این سبز مسخرهی لجنی رنگ بگیره.
و بعد تیوپ را توی مشتش فشرد و محکم به دیوار روبرویش کوباند.
نیکو روبروی پنجره ایستاده بود وداشت خیابان را تماشا میکرد. حتی صدای برخورد تیوپ رنگ هم نتوانسته بود او را از تماشای پنجره و خیابان و درختها جدا کند. عطا سیگاری را از پاکتش بیرون کشید و گذاشت پشت گوشش.
-نیکو، کجایی تو؟ اون بیرون چه خبره؟ دارم باهات حرف میزنم.
زن نگاهش را از پنجره گرفت و به اتاق پر از بوم و تابلوهای نقاشی برگرداند. چشمهایی درشت با مردمکهای آبی صیقل خوردهای که مثل دو لکهی فیروزهای، توی صورت زیبا و تراش خوردهاش میلغزیدند.
عطا سیگار را از بغل گوشش پائین کشید و گوشهی لبش گذاشت و گیراند. بعد با دست شروع به پس زدن دود کرد و گفت: حالم بده. خیلی وقتها شبها که میخوابم، انگار مغزم خواب نیست . صبح که بیدار میشم هنوزم خستهام. انگار همهی دیشب رو کوه کندم.
نیکو پیشانی صاف و بلندش را خاراند.
-همیشه سخت میگیری عطا، خیلی سخت. هرچیزی توی این دنیا یه چارهای داره جز مرگ.
نیکو با خودش فکر کرد، مرگ ،مرگ. چه واژهی عجیبی. بزرگترین رازی که از همان ابتدا بشر را به وحشت مینداخته است. چون نمیداند پشت پرده چه چیزی انتظارش را میکشد. اصلا چیزی هست یا فقط یک فضای خالی بیکران و تاریک آنجاست.
عطا سیگارش تمام شده بود. کونهی سیگار را با فشار توی زیر سیگاری خفه کرد و از روی صندلی بلند شد.
-به پیر به پیغمبر، مرگ خودش چارهی خیلی از چیزهاست. بعضی وقتها مرگ نعمته. مثل وقتی که زنت میخواد بدون هیچ عذر بهونهای ترکت کنه و بره یه جای دیگه. سرزمین شیر و عسل. .
روی لباس سفیدش چند لکهی رنگ قهوهای و آبی افتاده بود. چشمهای میشی و سبیل پرپشت بور داشت. نیکو سکوت کرد و انگشتهایش را روی شقیقههایش گذاشت. چشمهایش را بست و بعد از چند لحظه رو به دیوار پر از تابلوهای رنگ و روغن و آبرنگ باز کرد. تابلوهایی با رنگهای درخشان و زنده که سایه روشنهای هاشور خورده در زمینهی رنگهای تند و گرم، چشم نوازی میکردند. نیکو از روی صندلی چرم بلند شد و دوباره روبروی پنجره ایستاد وگفت: قبلاً که دربارش حرف زدیم. نمیخوام دوباره…
عطا دوباره داشت رنگ سبز دست سازش را روی پالت میساخت.قلم مو را تند و تند توی پالت میچرخاند. سرش را از روی پالت برداشت و گفت: البته که حرف زدیم، ولی من که راضی نشدم! نمیتونم بفهمم، زنی که تا چند وقت پیش داشت با من زندگی میکرد، یهو چه بادی به دماغش خورده که زده زیر همه چی! نمی فهمم.
نیکو گفت: هوس قهوه کردم ،یه فنجون بزرگ قهوه!
عطا پالت را روی میز گذاشت.
-حرف حساب هم که میزنی، اصلاً گوش شنوایی نیست. قهوه هم درست می کنم نیکو خانم، چشم . قهوه با شیر، بدون شیر، اسپرسو!
عطا به طرف آشپزخانه رفت. چند دقیقه سکوت، همه جا را گرفت. صدای عطا از آشپزخانه بلند شد و گفت: اینم یک قهوه عالی.
و از آشپزخانه بیرون آمد و سینی را روی میز گذاشت. سرش را به سینی قهوه نزدیک کرد و بخار گرم و معطر قهوه را بو کرد.
-نیکو خانوم کجایی؟ قهوه آماده است.
نیکو به طرفش برگشت و روبروی عطا نشست. نیکو فنجان قهوه را برداشت و جرعهای از آن را مزه کرد و گفت: عالیه، چه عطری.
و با قاشق چند بار فنجان را به هم زد.
نیکو چشمش به تابلوی آبرنگ گوشهی دیوار افتاد و گفت: اون تابلو خیلی خوب شده.
عطا ردّ نگاه نیکو را دنبال کرد و به تابلو خیره شد و گفت: خودم هم خیلی دوسش دارم، خیلی خوب شده. تابلوی آبرنگ گل شقایق.
نیکو همهی خطوط و رنگها و سایه روشنهای تابلو را به دقت نگاه کرد. رنگ سرخ گلبرگهای شقایقی که وسط مخمل سبز روئیده بود. گل شقایق تازه شکفتهای هم با گلبرگهای چروک و صورتی کنارش سر چمانده بود. یک سنگ سخت، کنار گلها روی زمین افتاده. روی سنگ پر از گلسنگهای سبز و سیاه بود. دو زنبور عسل اطراف گلها میچرخیدند. آسمان ابری بود. ابرهای سفید و سیاه توی هم میلولیدند. کوههای بلند تا نیمه پر از برف بودند. در پس زمینه تابلو، دشت سبزی بود. تک درخت پیر فندقی با چتر باز و جوانههای نورس ایستاده بود.
فرشته خسته شده بود. لحظه ای ایستاد تا نفسی تازه کند. آسمان پر بود از انبوه متراکم ابرهای خاکستری که مثل گلههای فیل پر سر و صدا در دشت آسمان میچرخیدند. یک گوشهی آسمان، رعد تیغ کشید، از بالا تا پائین. صدای رعد بلند شد. چند بار پی در پی و پشت سرهم . باران نم نم شروع شد. فرشته خودش را به تک درخت فندق رساند. میان شاخ و برگهایش فرود آمد و سرپناه گرفت. دشت زیر باران بهاری سبزتر و براق تر به نظر میرسید. بوی سبزی و نم خاک می آمد. قطرههای باران به برگهای تازه رستهی درخت میخورد و خش خش صدا میکرد. چشمهایش را بست و دوباره باز کرد. یکی از زنبور عسلها، میان تارعنکبوت پهنی، که شاخههای درخت را به تنهی اصلی دوخته بود، به دام افتاده بود و داشت میان تورهای چسبناک به سرعت بالبال می زد. زنبور دیگر داشت پرواز میکرد. باران همچنان نم نم میبارید. فرشته از شاخهی درخت یک برگ چید. عنکبوت سیاه کوچک منتظر بود تا تقلای زنبور پایان گیرد وشروع به خوردن طعمهاش کند. فرشته برگ را به تارهای عنبکوت نزدیک کرد و زنبور را آرام از تارهای چسبان جدا کرد و آنرا روی شاخهی درخت گذاشت. زنبور کمی بی حرکت ایستاد و بعد از مدتی از روی شاخه بلند شد و پرواز کرد. زنبورها میان انبوه شاخ و برگ درخت ناپدید شدند. فرشته دوباره چشمهایش را بست.
نیکو قهوهاش را سرکشید و چند بار فنجان را به آرامی تکان داد. عطا سرش را بلند کرد وگفت: فنجونت رو بده، واست فال بگیرم. خودت که میدونی فالهایی که میگیرم رد خور نداره.
و بعد ریز ریز خندید. نیکو خندهی محوی روی لبهای خشکش نشست. عطا فنجان را گرفت. به رسوب قهوهی ته فنجان خیره شد.
-یک نفر خیلی دوست داره …
کمی ساکت شد و دوباره گفت: یه آقای قد بلند! که یک قلم مو و کاردک مخصوص رنگ هم توی دستشه، بذار ببینم کاردکش شماره ی چنده؟
نیکو خندید و گفت: مسخره بازی در نیار.
عطا گفت: اگه نقاش نمیشدم فالگیر خیلی خوبی بودم، در آمدش هم خیلی خیلی بیشتر بود. یک دیوار می بینم . یک دیوار سیاه و سنگی.
نیکو خودش را توی کاناپه جمع کرد و گفت : یک دیوار؟
-آره ، آره ، دیوار. میخوای یه کاری بکنی اما یک دیوار جلوی راهته، معنیش هم اینه که نباید اصلاً سمت اون کار بری و گرنه سرت به سنگ می خوره!
نیکو دوباره لبخند کمرنگی روی لبهای صورتی و غنچهاش افتاد. عطا سیگار دیگری را گوشه لبش گذاشت و گیراند. بوی رنگ و عطر قهوه و تنباکو فضای اتاق را پر کرده بود. نیکو نگاهش به تابلوی کنار پنجره گره خورد. به تابلو خیره شد. تابلوی رنگ و روغن “مریم باکره”. زنی در محراب نشسته بود. ستون نور مثل ذرات معلق طلا روی سرش میپاشید . چشمهای کبود و نگاه ژرفش را به گوشهی محراب سنگی دوخته بود. زن لباس بلند سفیدی به تن داشت و توی دستهای ظریفش، تسبیح چوبی بلندی آویزان بود. محراب با سنگهای خاکستری و شمعدانهای پایه بلندی که روی هر کدامشان شمع بلند نیمسوزی ایستاده بود. شعلهی شمعها در معرض نسیم لرزان بودند. گوشهی سمت راست، پنجرهی مشبک چوبی بود. میان انبوه تاریکی پشت پنجره یک جفت چشم فروزان سرخ، تاریکی را دریده بودند. سایهی بلند و باریکش روی پلههای سنگی کلیسا کشیده شد، با بالهای بزرگ و باشکوه. درچوبی بزرگ کلیسا را به داخل فشار داد. صدای نالهی لولاهای در بلند شد . زمزمهی ذکر زن در فضا پیچیده بود. صدای پایش فضای ساکت و سنگی دالان نیمه تاریک را درهم شکست. از دالان گذشت و وارد محفظهی پشت پنجرهی مشبک شد . زن را دید که در آستانهی محراب نشسته بود. مردی پشت پنجره ایستاده بود و به زن از پشت پنجره ی مشبک نگاه میکرد. مردی با شنل سیاه، که کلاه شنلاش تا نیمهی صورتش پایین کشیده بود. بوی متعفنی که با بوی گوگرد و دود مخلوط شده بود و همهی فضا را پر کرده بود. فرشته دستش را به کمر زربافتش برد و خنجرش را بیرون کشید. خنجر را به پهلوی مرد سیاهپوش فرو کرد. خون سیاه و داغی دستهای فرشته را تا مچ، غرق خودش کرد . دستهی نقرهای خنجر از مختصر نور شمعها برق میزد. مرد سیاهپوش خرناس وحشتناکی کشید و روی زمین افتاد. زن برای لحظهای به پنجره چوبی خیره شد. تاریکی، پشت پنجره موج می زد. زن دوباره نگاهش را به محراب بازگرداند. مرد سیاهپوش روی کف سنگی، در میان خون سیاه خودش، غرق شده بود. فرشته او را رها کرد و خودش از کلیسا بیرون آمد. کنار فوارهی حوض نشست .آب سرد و خنکی از دهان شیر سنگی بیرون می زد. دستهایش را میان آب سرد شست. کبوترهای بلغاری چاق روی سنگفرش حیاط کلیسا، به زمین نوک میزدند و ارزن میخوردند. زن جوان زیبایی داشت برای کبوترها دانه می ریخت.
نیکو روی صندلی جابجا شد و گفت : کدوم کار؟
عطا فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گفت: خودت بهتر می دونی.
نیکو از روی صندلی بلند شد و دوباره به طرف پنجره رفت.
-عطا… دوباره شروع نکن. قبلا دربارش حرف زدیم. نمیخوام دوباره شروع کنیم.
عطا به طرف بومهای سفیدی که یک گوشهی سالن روی هم چیده شده بودند، رفت. شروع به مرتب کردن بومها کرد.
نیکو گفت: من تصمیم خودمو گرفتم! باید برم.
عطا از جیبش سیگاری بیرون آورد و گذاشت گوشهی لبش. جیبهایش را برای پیدا کردن فندک گشت. سیگار را گیراند. نیکو توی سالن شروع به قدم زدن کرد. عطا پک عمیقی به سیگار زد. دود را بیرون داد و از لای انبوه دود نیکو را نگاه کرد و گفت: دربارش حرف زدیم؟ تو فقط گفتی میخوام برم. همین. به من اجازهی حرف زدن ندادی.
نیکو ساکت بود . به تابلوی بزرگ وسط دیوار خیره شد.
در تابلوی رنگ و روغن، زنی بود با موهای بلند و سیاه که باد آنها را پریشان کرده بود. با نگاه جستجوگرش روی سطح ابریشمی اقیانوس آبی دنبال چیزی را میگشت. صدای مرغهای دریایی را باد توی ساحل ماسهای داغ میچرخاند. اقیانوس گاهی جلو می کشید و دوباره عقب میگرفت. زن روی تخته سنگی نشسته بود. پوست براقش زیر نور داغ خورشید، قرمز و تیره به نظر میرسید. فرشته روی ماسههای نرم نشسته بود . صدای پسر بچهای که توی ساحل صخرهای شنا میکرد و گاهی زن را متوجه خودش میکرد. زن خودش را جابجا کرد. خندید و برای پسر بچه دست تکان داد. پسر بچه از صخره سیاهی که نوکش از آب بیرون زده بود بالا میرفت و با لذت توی آب شیرجه میزد و تن سپید و کاغذیش را به دست امواج گرم اقیانوس میسپرد . فرشته چشمهایش را باز کرد . ماهی های کوچک رنگارنگ توی آب شنا میکردند. پسر دوباره خودش را از صخرهی سیاه به آب انداخت و سطح آب را شکافت. در سه طرف صخره آب عمیق بود. یک طرف دیگر صخره عمق کمتری داشت و کف آن از سنگهای سخت صخره تشکیل می داد . پسر وقتی دوباره شیرجه زد سرش به کف صخرهای برخورد کرد. خون قرمزی رقصان و شناور توی آب کش و قوس میآمد. پسرک بی هوش کف ساحل افتاده بود. فرشته به طرف پسرک شنا کرد. موهای صاف و لخت پسر با فشار آب میآمد و می رفت. دستهی ماهیهای کوچک و رنگارنگ توی آب می رقصیدند. پسر را با یک دست به آغوش گرفت و با دست دیگرش به طرف سطح آب شنا کرد. همهی عضلات پسربچه منقبض شده بود. روی پیشانیاش زخم کوچکی برداشته بود و خون مثل نخ کشدار و قرمزی توی آب به دنبالش کشیده میشد. فرشته، پسر را به سطح آب آورد. زن همانطور بی حرکت روی تخته سنگی نشسته بود. فرشته، پسر را از آب بیرون کشید و روی ماسههای نرم و داغ ساحل گذاشت و با کف دستهایش چند بار قفسهی سینهی پسر را فشار داد. پسر چشمهایش بسته بود و هنوز ردّ باریک خون از پیشانیاش جاری بود. چند بار دیگر قفسهی سینهی پسرک را فشار داد و آب از گوشه لب پسر بیرون زد و مردمکهایش زیر پوست پلک، تکان خوردند. بدن کودک زیر نور خورشید می درخشید. چند بار سرفه کرد و آبی را که از دهانش بیرون زده بود، روی شنهای نرم و خیس ساحل پس داد. پسرک چشمهای شاد و و درخشانش را دوباره به جهان باز کرد. سرش را بلند کرد. مادرش را صدا زد. زن به طرف صدا برگشت. پسرک درحالی که سرفه میکرد با صدای لرزانی گفت: اون منو نجات داد!
و دوباره به سمت فرشته برگشت . تا او را به مادرش نشان دهد. اما کسی آنجا نبود. هیچکس!
نیکو روی کاناپه جابجا شد و گفت : خیلی خسته ام…خیلی .
-البته که خسته ای، از من، از بقیه ، از این زندگی کوفتی، از گالری خیابان جردن ،به خاطر همین هم داری میری و قید همه چی و همه کس رو میزنی.
نیکو دیگر نتوانست بغضی را که توی گلویش بود، پنهان کند .اشکهایش روی گونههای برجسته و خوش تراشش جاری شد. عطا بی قرار شد و گفت: حرف هم که میزنیم همیشه آخرش همینه.
نیکو با صدای لرزانی گفت: باید برم. همهی فکرام رو کردم.
عطا روبروی نیکو نشست. چشم های نیکو قرمز بود و مژههای مخملین دودی رنگش، نمناک و خیس بود. سرش رابلند کرد . و همهی تابلوهای روی دیوار را نگاه کرد و گفت : نمی دونم چرا حس می کنم همه این تابلوها به وسیله یک نیرو به هم ربط دارن، مثل نخی که دونههای تسبیح رو به هم وصل می کنه.
مثلاً چه چیزی؟ چه نیروی؟
نیکو گفت: نمیدونم! اما مطمئنم یه چیزی هست . حسش می کنم!
فرشته ایستاده بود گوشهی سالن و گوش سپرده بود به حرفهای نیکو و عطا. از پنجره بیرون را نگاه میکرد. کبوتری نشسته بود روی لبهی پنجره و داشت به پرهای خاکستریاش نوک می کشید . نور خورشید که به گردنش میخورد، پرهایش هفت رنگ میشد. صدای زنگ موبایل در اتاق پیچید . تکهی آفتاب افتاده بود کف سرامیکهای اتاق و مثل یک چشمه روشن همهی فضای دلگیر و سرد اتاق را درخشان کرده بود . فرشته به شمعدانیهای لب پنجره، نزدیک شد. نیکو داشت با تلفن حرف میزد و صدایش توی اتاق طنین انداخته بود.
-بله، بله!
کمی مکث کرد و دوباره گفت: یک ماه پیش!
عطا زیر چشمی حواسش به نیکو بود. نیکو نیمخیز شد. فرشته لبخندی زد و گلهای صورتی و قرمز شمعدانی را نوازش کرد. گوشی از دست نیکو روی سرامیکهای کف اتاق افتاد و باطری و صفحه کلیدش از هم جدا شد . کبوتر از لبهی پنجره پر زد. زن بیهوش افتاد و نقش زمین شد. عطا دستپاچه خودش را به زن رساند.
صداهای مبهم و نارسایی میشنید. مثل اینکه صداها توی دالانهای پیچ در پیچ میگشت. انگار پلکهایش روی هم ذوب شده بودند و نمیتوانست چشمهایش را باز کند. عطا به پرستار رسید وگفت: خانم پرستار حالش چطوره؟
پرستار زن فربه و کوتاهی بود. عینکش را از روی چشمهای ریز و پف کردهاش برداشت و گفت: یه افت فشار خیلی معمولیه.
پرستار رفت . عطا دوباره به کنار نیکو برگشت. نیکو چشمهایش را باز کرده بود.
عطا گفت: چیز مهمی نیست. فقط فشارت افتاده.
نیکو دستهایش را روی صورتش گذاشت وگفت: من مرده بودم، یعنی…
عطا با تعجب پرسید: یعنی چی؟
توی اتاق دو تخت بود . تخت کناری خالی بود و با ملحفهی آبی پوشانده شده بود. پنجره اتاق به محوطه ی بزرگ و دلگشای بیمارستان باز میشد. محوطه انبوه سبزی از درختهای چنار و بید مجنون و کاج بود.
نیکو گفت: یه آزمایش دادم، وقتی اومدم جوابشو بگیرم، گفتن سرطان خون داری. امروز منشی آزمایشگاه زنگ زد و گفت اشتباه شده. توی این مدت هزار بار مردم و زنده شدم .
و صدای هق هق گریهاش در اتاق نشست. عطا آرام خودش را به تخت کناری رساند و روی تخت نشست و گفت: پس به خاطر این میخواستی بری؟ چرا هیچی به من نگفتی؟ از خودم بدم میاد که اینقدر باهات غریبه بودم…
فرشته ایستاده بود کنار پنجره و داشت محوطهی بیمارستان را تماشا می کرد . پیرزنی روی یکی از نیمکتهای محوطهی بیمارستان نشسته بود. فرشته کارش تمام شده بود وحالا نوبت ماموریت جدیدش بود فرشته از اتاق پر کشید و رفت.
عطا از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نیکو روی تخت نشست. بعد از چند دقیقه پرستار چاق دوباره به اتاق برگشت و گفت: اون آقایی که همراهت اومده بود یه کاغذ واست جا گذاشت و رفت.
و کاغذ را به نیکو داد و پرستار از اتاق بیرون رفت. آرام کاغذ را باز کرد و زیر لب نامهی کوتاه را خواند: من رفتم. برای همیشه. دوستدار همیشگی تو عطا .
نیکو کاغذ را توی مشتش مچاله کرد وبه پنجره خالی خیره شد.