خوانش رمان تاریخی «بهشت و دوزخ» جعفر مدرّس صادقی با رویکرد «تاریخگرایی نو»
(تهران: نشر مرکز، چاپ دوم، ۱۳۹۵)
جواد اسحاقیان
رمان “بهشت و دوزخ” (۱۳۹۵) ـ که گویا یک ماه پس از انتشار نخستینش در اردیبهشت ماه به چاپ دوم نیز رسیده است ـ رمانی تاریخی است که به تبعید زنده یاد دکتر “محمد مصدق” به آمریت “رضاشاه” و عاملیت “سرپاس محمد مختاری” رئیس کل شهربانی و جانشین “سرلشکر آیرم” فراری از کشور ـ که به علت بیسوادی و بی فرهنگی از او هم خشن تر بود (بهنود، ۱۳۸۴، ۱۴۲) ـ می پردازد که در سال ۱۳۱۹ و در شصت سالگی به مدت شش ماه از خانه اش در “شمیران” و مِلک خود در “احمدآباد” به زندان شهربانی “بیرجند” می افتد و رمان، گزارشی مشروح، ریزنگارانه، مستند و تراژیک از این رخداد تاریخی، تبعید و آثار زیانبار جسمی و روانی بر شخص وی و خانواده اش به ویژه جنون دختر سوگلی اش “خدیجه” در نوجوانی است. اما پیش از پرداختن به اصل موضوع، باید به توضیح دو نکته در باره ی “رمان تاریخی” به عنوان “نوع ادبی” و “تاریخگرایی نو” به عنوان یک رویکرد و نظریه ی ادبی و انتقادی پرداخت.
- رمان تاریخی، ذهنیتی ناسیونالیستی دارد:
یکی از آثار نظری در زمینه ی “رمان تاریخی” (historical novel) کتابی به همین نام نوشته ی “لوکاچ” (Lukàcs) نظریه پرداز مارکسیست مجارستانی در سال ۱۹۳۷ است. او بر این باور است که تا پیش از انقلاب کبیر فرانسه در ۱۷۸۹، آگاهی مردم از تاریخ بسیار نازل و انقلاب فرانسه و جنگ های “ناپلئون” (Napoleon) تغییرات مهمی در چند و چون آگاهی تاریخی و ملّی مردم به وجود آورد. این آگاهی ملی نو پس از انتشار رمان های “سِر والتر اسکات” (Sir Walter Scott) ممکن شد که آثارش، ترسیم کننده ی شخصیت های “تیپیک” و حاوی برخوردهای مهم و حاصلِ جا به جایی تاریخی و از جمله، نابودی جامعه ی فئودالی و ظهور بورژوازی تجاری است.
” به باور “لوکاچ” رمان تاریخی واقعی با او آغاز می شود زیرا در آثار تاریخی او خاندان های اسکاتلندی، بازتابی از گسست اَشکال اجتماعی کهنه در رویارویی با تحولات تازه ی سرمایه داری هستند. کسان رمان های او، همان اسکاتلندی هایی با دامنهای چین دار معمولی نیستند؛ بلکه شخصیت هایی هستند که ویژگی های منش آنان، ارتباط تنگاتنگی با وضعیت واقعی و هستی اجتماعی آنان دارد. در حالی که در “درام های تاریخی” غالباً بر “شخصیت های تاریخی جهان از نوع شاهان و شخصیت های درام های “شکسپیر” (Shakespeare) تأکید می شود، قهرمانان رمان های تاریخی “اسکات” از دل برخوردهای تاریخی و اجتماعی بیرون می آیند. چنین انتخابی در شخصیت های داستان، به نویسنده امکان می دهد تا تحولات تاریخی را با تمام جزئیاتش مورد مطالعه قرار دهد و نقش دسته بندی و طیف های اجتماعی را بهتر ترسیم کند ” (هرنافتا، ۲۰۱۰).
این توضیحات ضروری است تا با شناخت دقیق تر و مشخص تر “رمان تاریخی” و نقش طبقات اجتماعی نوپا در حیات تاریخی و ملّی ما، جایگاه این نوع ادبی از یک سو و اهمیت کار نویسندگان “رمان تاریخی” مشخص و از موارد مشابه آن (مانند آثار حماسی و ملّی پیش از مشروطیت) متمایز شود. دکتر “جمشید مصباح زاده ی ایرانیان” در کتاب “واقعیت اجتماعی و جهان داستان” (۱۳۸۵) بر “لوکاچ” خُرده می گیرد که:
” لوکاچ به سادگی، معنی احساسات ملّی را با معنی واکنش ها و تجدید حیات ملّی ـ که فرآیند جنگ های ناپلئونی است، با هم می آمیزد. احساسات ملّی، همان احساس مشترک انسان های جامعه ای است که دارای تاریخ و سود مشترک باشند. وجود چنین احساسی در ایران، پیش و پس از یورش تازیان و بازتاب آن، چه در ادبیات و چه در رفتارهای اجتماعی، آدم را در باره ی این ادعا ـ که گویا احساسات ملّی، ایده ای بورژوایی است ـ به گمان می اندازد ” (مصباح زاده ی ایرانیان، ۱۳۵۸، ۱۶).
درست است که در کشور ما احساسان ملّی به معنی اعم آن، نیرویی پویا، بیدارکننده و در دفع تازش بیگانگان اسطوره ای و تاریخی بوده است، اما “ناسیونالیسم” به معنی اخص اصطلاحی، در پیِ پدید شدن “انقلاب مشروطیت” پدید آمده است که نمودی از آن را در “رمان تاریخی” می یابیم. این نوع ادبی، دو خاستگاه تاریخی و اجتماعی دارد: نخست، بورژوازی ملّی (مالی ـ تجاری) ایران که به اعتبار تضاد ساختاری اش با نظام های زمینداری ناپایدار و بی هویت تاریخی ـ اقتصادی و نیز نظام عشیره ای (nomadism) در پی کسب هویت و جایگاه طبقاتی خود در جامعه بود. با این همه این بورژوازی نوپا، در برابر ساختارهای سیاسی و دیوان سالاری قدرتمندی قرار داشت که زاده ی اتحاد همان طبقات محافظه کار، سنتی و ایستا (زمیندار، ایلیاتی) بود. کافی است به یاد آوریم که نخستین صدر اعظم پس از انقلاب مشروطیت ایران، شخصیتی واپسگرا و یکی از بزرگترین زمینداران ایران (محمدولی تنکابنی، سپهدار اعظم) بود که به اتفاق “سردار اسعد بختیاری” (رهبر ایل و عشیره ی بختیاری) بر سرنوشت سیاسی ایران حکومت می کردند. بورژوازی نوپدید بنا به بر سرشت پیشرو و ملّی خود به “آزادی” (اقتصاد آزاد)، “عقلانیت”، “حاکمیت قانون” و “نظم و ثبات اجتماعی” باور دارد که تنها چند نماینده در “مجلس شورای ملی” داشت. با این همه، همین بورژوازی مالی و نیمه صنعتی، به نقد اندیشه ی پس افتاده، ایستا، و سنتی فرهنگ زمینداری و عشیره ای و در وجه غالبش، پدرشاهی و فرهنگ شبه اشرافی آن می پردازد که نمودهایش را در آثار “میرزا آقاخان کرمانی”، “زین العابدین مراغه ای”، “طالبوف”، “ملکم خان” و آثار “ومحمد علی خان تربیت” و “دهخدا” می خوانیم. دقت کنیم که “ناسیونالیسم” به معنای جامعه شناسی سیاسی، مفهومی مدرن و امروزی است. “شاهنامه” ی “فردوسی” اثری حماسی و ملی است اما به هیچ وجه سمت و سوی “ناسیونالیسی” به معنی متعارف جامعه شناسی ندارد. “ناسیونالیسم” در اندیشه ی برقراری حاکمیت قانون، تأسیس مجلس شورای ملی به عنوان نمود اراده ی ملّی، معتقد به آزادی بیان، مطبوعات آزاد و آزادی های مدنی، تشکیل احزاب و تشکل های صنفی و نهادهای مدنی مستقل از دولت ( مانند “حزب دموکرات”، “حزب سوسالیست” ) است. “ناسیونالیسم” مدافع “لیبرالیسم” یعنی رقابت آزاد در پهنه ی اقتصادی با اقتصاد دولتی از یک سو و مقابله با هجوم سرمایه ی انحصاری وابسته به استعمارگران از سوی دیگر است. با دخالت دولت در همه ی امور اقتصادی، اجتماعی و سیاسی مخالفت و در همان حال، از نهادهای مردمی و خصوصی حمایت می کند. همین اندیشه های ناسیونالیستی به “انقلاب مشروطیت” شکل و سمت و سو داد.
اما خاستگاه دوم، حضور فعال و یک جانبه ی “دولت” از یک سو و حضور فعال کارگزاران استعمار روسیه و انگلیس در ایران بود. نمایندگان بورژوازی تجاری ـ ملّی مشروطیت (حاجی امین الضرب، محمد تقی شاهرودی، ارباب جمشید جمشیدیان، ارباب کیخسرو) در تعامل اقتصادی خود با “دیوان سالاری دولت” از یک سو و هجوم سرمایه یا به تعبیری “صید امتیازات” از جانب بیگانگان (روسیه ی تزاری، انگلستان) از سوی دیگر روبه رو بودند. به این دلیل نیز بورژوازی ملی، سرشتی پیشرو، ملّی و آرمانگرا داشت. “بهشت و دوزخ” رمانی تاریخی است. برای نخستین بار خواننده با رمانی آشنا می شود که شخصیت اصلی اش زنده یاد دکتر “محمد مصدق” سیمای تاریخی برجسته، ملی، پیشرو اما به عمد فراموش شده و خانه نشین دارد. او با آن که در سلسله ی قاجاریه و اشرافیت بی خاصیت و کاذب آن ریشه دارد، به اعتبار ذهنیت اجتماعی و سیاسی، مدرن، سکولار و مدافع بورژوازی ملی است. هم با “دیوان سالاری” دولت مخالف است، هم با نفوذ استعمارگران و متجاوزان روس و انگلیس. انتشار این رمان تاریخی، فرصتی مغتنم برای خوانندگانی فراهم می آورد که این رجل سیاسی پیشرو و نماینده ی “بورژوازی ملی” را ـ که در ده سال بعد از تبعید و زندانش (۱۳۲۹) به عنوان ملی کننده ی صنعت نفت و خلع ید از “شرکت نفت ایران ـ انگلیس” (British Petroleum) می شناسیم ـ بهتر بشناسند و او را چنان که در این رمان مستند و تاریخی معرفی شده است، از نزدیک ببینند. با این همه، می کوشم خوانش من از این داستان، با توجه به نظریه و رویکرد “تاریخگرایی نو” (new historicism) باشد. “تاریخگرایی” دو گونه است: نخست “تاریخگرایی سنتی” (traditional historicism) و دیگری “تاریخگرایی نو” (new historicism).
” در تاریخگرایی نوع اول و به هنگام مطالعه ی یک رمان یا متن تاریخی همیشه از خود می پرسیم “آیا این گزارش، درست
و مستند است؟” یا این یا آن اثر تاریخی نوشته شده، تا چه اندازه با “روح زمان” مطابقت دارد یا نه؟ در حالی که وقتی اثری تاریخی را با رویکرد “تاریخگرایی نو” می خوانیم، از خود می پرسیم: ” این گزارش، در باره ی خط مشی و تضادهای ایده ئولوژیک موجود در فرهنگی که باعث خلق و خواندن این گزارش تاریخی شده است، چه چیزی برای گفتن دارد؟ “تاریخگرایی نو، به خودِ رخداد و جنگ و آمرین و عاملین آن کاری ندارد و ترجیح می دهد پرسش های دیگری را مطرح کند؛ مثلاً در زمان وقوع این رخداد تاریخی، روزنامه ها، مجلات، پرده نویسی ها، اسناد دولتی، سخنرانی ها و عکس ها چگونه بازتاب می یافت و نقش فرهنگ در این شکل گیری، چگونه بوده است؟ “تاریخ نگار سنتی” می پرسد: “چه اتفاقی افتاد؟” و “این رخدادها، در مورد تاریخ به ما چه می گوید؟” برعکس، “تاریخگرایان نو” می پرسند: ” تفسیرهای تاریخی در مورد خود مفسّرین، چه دارند به ما بگویند؟” تاریخ دانان سنتی عموماً باور داشتند: تاریخ، “حرکتی پیشرو” دارد و گونه های انسانی در روند تاریخ، پیشرفت می کنند و از نظر اخلاقی، فرهنگی و فن آوری، رو به پیشرفت هستند . . . اما به باور تاریخگرایان نو آنچه اهمیت دارد، خود رخداد نیست؛ تفسیر آن اهمیت دارد. از این گذشته و به دلایل مختلف، ارائه ی تفسیری قابل اعتماد هم به شدت، دشوار است ” (تیسن، ۲۰۰۶، ۱۳۶).
- رمان تاریخی، آشتی رمان با تاریخ است :
تصور من این است که در بررسی “رمان تاریخی” به تقدم و تأخر این گروه اسمی باید توجه کرد. این تعبیر، نشان می دهد که این “نوع ادبی” آمیزه ای از “رمان” و “تاریخ” است. این تقدم و تأخّر لفظی نشان می دهد که آنچه در این نوع ادبی اولویّت دارد، چیرگی “تخیل هنری” بر “واقعیت تاریخی” است:
” تاریخ، رویکردی علمی به واقعیت است؛ در حالی که رمان نویسی باید در خدمت واقعیتِ “رمان” باشد. در رمان واقعیت بیرون، در درجه دوم اهمیت قرار دارد؛ در حالی که رمان به نویسنده اجازه می دهد تا اندازه ی زیادی به تخیل و جعل متوسل شود و در برخورد با رخدادها و شخصیت ها، از اختیارات هنری استفاده کند؛ یعنی واقعیت را تغییر دهد البته تا حدی که به دروغ متوسل نشود. . . رمان تاریخ، گرایشی میان رشته ای میان تاریخ و ادبیات است. نویسنده ی رمان تاریخی می تواند به احساس و عاطفه متوسل شود و تنها در بندِ رخدادها و ثبت واقعیات بیرونی ناب نباشد و با بهره جویی از داده های نو، به بازسازی تاریخ بپردازد و در این مورد، به احساس خواننده متوسل شود و به قلب او راه یابد. درواقع، هیچ گونه ناسازگاری ای میان تاریخ و ادبیات و رمان وجود ندارد. تاریخ، به صحّت و سُقم و تدقیق در امور می پردازد؛ در حالی که رمان به خیال انگیزی آهنگ می کند. حضور عناصر تاریخی در یک اثر ادبی، باعث زیور و غَنای اثر ادبی می شود اما ارزش های تاریخی آن را تباه نمی کند. در رمان تاریخی، تاریخ و ادبیات دست در دست هم می نهند و در نتیجه، گونه ای گفتمان بین گذشته و اکنون، عقل و احساس، واقعیت و آرمان به وجود می آید و تجربیات گذشته، به روز یا امروزی می شود. به این ترتیب رمان تاریخی، فراخوانی به گذشته ها است تا با رجوع به تاریخ، هم دانش عمیق تری نسبت به گذشته های خود کسب کنیم، هم خود را بهتر بشناسیم زیرا همان گونه که “ویتولد کولا” (Witold Kula) تاریخدان و اقتصاددان لهستانی (۱۹۸۸-۱۹۱۶) گفته است:
” بدون تاریخ، جامعه ی انسانی از خود هیچ ندارد ” ( دانشنامه ی بزرگ شوروی، ۲۰۱۰).
من دوست دارم پیش از پرداختن به جنبه ی تاریخی اثر، به سویه های ادبی و هنری این رمان بپردازم تا آن را به اعتبار ارزش های خاص “رمان” به عنوان یک نوع ادبی خاص مورد ارزیابی قرار دهم؛ ارزش هایی که در خوانش های سطحی نگر برخی داوران به چشم نمی آید.
- پیشانی نوشت رمان “بهشت و دوزخ” با نقل عبارتی از کتاب “ارداویرافنامه” نوشته ی “اَردا ویراف” به معنی
“ویراف موبد” است. این معراج نامه در آغاز سلسله ی ساسانیان در قرن سوم میلادی نوشته و در قرن سوم هجری (نهم میلادی)
تدوین گردیده و مشتمل بر عقاید زرتشتی در باره ی بهشت و دوزخ و از جمله “پُل چینوت” (پل صراط) است و شباهت زیادی به
“کمدی الهی” (Divine Comedy) نوشته ی “دانته” (A. Dante) در ۱۳۲۰ میلادی دارد. در این پیشانی نوشت می خوانیم:
“پس سروش پاک و ایزد آذر، دست من بازگرفتند و گفتند: بیا تا به تو بهشت و دوزخ را بنماییم و روشنی و آسایش و آسودگی و فراخی خوشی و خرمی و رامش و شادی و خوشبویی بهشت و تاریکی و تنگی و دشواری و بدی و رنج و درد و بیماری و سهمگینی و گَندگیِ دوزخ را به تو نشان دهیم ” ( ارداویرافنامه) .
نقل عبارتی از یک متن مقدس دینی کهن گذشته از این که آرایه ی “تلمیح” (allusion) دارد و خواننده را به درنگ فکری برمی انگیزد، به خاطر اشاره به “بهشت و دوزخ” یا عنوان رمان تاریخی، آرایه ی “استعاره” (metaphor) نیز دارد. برابر نوشته ی “دانشنامه ی بریتانیکا” (Encyclopedia Britannica) “تلمیح می تواند به عنوان شگردی مستقیم برای غنی سازی متن و ارتقای معنای آن به کار رود، اما نیز می تواند به مفهومی پیچیده تر به کار رود؛ یعنی به مقایسه میان پدیده های ناهمانند و تفسیر و “ارجاعی ریشخندآمیز” بپردازد. ” ( بریتانیکا، ۲۰۱۱). این نقل قول، ناظر به پیچیدگی “تلمیح” است؛ یعنی گونه ای از پیچیدگی (تعقید معنوی) در متن که خواننده باید رنج درک و ارزیابی آن را بر خود هموار هموارکند.
در این اثر، “بهشت” استعاره ای از جهان ذهنی و عاطفی دکتر “محمد مصدق” و خانواده ی او و “دوزخ” استعاره ای از دنیای ذهنی و بی شکوه و خودکامه ی “رضا شاه” و کارگزاران تباه اندیش و تبهکار او است که زندان و تبعید و تبعیدیان و آنچه بر آنان می گذرد، از نمودهای آن است. رمان با توصیفی از جهان آرام و کودکانه ی “خدیجه” دختر محبوب و “مجید” نوه ی “پاپا” با تمرین دوچرخه سواری در کوچه ای نزدیک باغ و مِلک “احمدآباد” آغاز می شود که “دکتر مصدق” سالیان خانه نشینی خود را در آن و به کشاورزی و به قول خودش “فلاحت” می گذراند. توصیف حیات سرزنده ی کودکان، به خواننده آرامش قبل از طوفان می دهد:
” خدیجه بعد از سه چهار روز، تازه داشت راه می افتاد. سه ـ چهار روز بود با دوچرخه ی مجید داشت تمرین می کرد و تازه امروز توانسته بود خودش را روی زین نگه دارد. کوچه شیب داشت. دوچرخه افتاد توی سرازیری و مجید ـ که پشت زین را گرفته بود ـ از نفس افتاد و پشت زین را ول کرد. خدیجه پا نزد. دسته های فرمان را دودستی چسبیده بود. خودش را محکم نگه داشت. . . . اولین باری بود که سرِ پیچ زمین نمی خورد. . . خدیجه محکم تر پا زد و دوباره داد زد”پاپا” و با صدای بلندتری و رفت توی گرد و خاکی که پشت سر ماشین ها به هوا رفته بود. . . دوچرخه با چرخ جلو افتاد توی یک چاله و خدیجه تا آمد به خودش بجنبد، دید دوچرخه از یک طرف پرت شد و خودش از یک طرف. اولین باری نبود که زمین می خورد اما اولین باری بود که به این سختی و اولین باری بود که توی این کوچه و درست جلوی دیوار باغ ” (مدرّس صادقی، ۱۳۹۵، ۹-۷).
اینک پس از توصیف رابطه ی خویشاوندی و نزدیک دو نوجوان ـ که یادآور روزگار بهشتی کودکانه و شوق “خدیجه” برای نشان دادن مهارت خود در دوچرخه سواری به پدر و تشویق او برای خرید دوچرخه ای متعلق به خودش است ـ به اتفاق خواننده به سراغ ناشسته رویان اداره ی تأمینات شهربانی یعنی رئیس کلانتری و دو نفر آژان همراه او می رویم که برای توقیف و سپس حبس و تبعید “دکتر مصدق” و تفتیش خانه ی او آمده اند:
” افسره کفشش را در نیاورد. آن دو نفر هم کفششان را درنیاوردند. پاسبانه هم کفشش را درنیاورد. . . کتاب ها را یکی یکی برمی داشتند؛ نگاه می کردند و حتی ورق می زدند و لای کتاب ها را هم نگاه می کردند. چند تا ورق کاغذ از لای یکی از کتاب ها افتاد روی زمین. افسره دولا شد. کاغذها را از روی زمین جمع کرد و دسته کرد گذاشت روی میز ناهار خوری . . . پاپا را بیدار کردند و با خودشان بردند. وقتی می رفتند، گفتند هیچ مسأله ای نیست. فقط چند تا سؤال می کنند و مرخصشون می کنند . . . ضیاءالسلطنه [ دختر بزرگ دکتر مصدق ] حالش خیلی بد بود و ضیاء اشرف [همسر دکتر] دوباره داشت او را تسلی می داد و می گفت: مامان جان! آروم بگیر. مگه نشنیدی پاسبانه چی گفت؟ گفت: هیچ نگران نباشید. یک تحقیقاتی می کنند و مرخصش می کنند ” (۱۷-۱۵).
ناهمواری و ناتراشیدگی رئیس کلانتری و مأموران و درنیاوردن کفش به هنگام ورود به خانه، تفتیش خانه و کتابخانه، دروغگویی در مورد آزاد کردن فوری دکتر پس از چند سؤال و جواب و آمدن به خانه بدون حکم دادگستری و مراجع قضایی و توقیف بی دلیل وزیر و استاندار پیشین در چند ایالت (فارس، آذربایجان) پیشین، نمودی از “دوزخ” و “دوزخیان” یک سال پس از پایان چهارده سال خودکامگی و یک سال پیش از تبعید “رضاشاه” به جزیره ی دور افتاده ای در “آفریقای جنوبی” است. “چرخ بازیگر از این بازیچه ها، بسیار دارد “.
- افتادن “خدیجه” از روی دوچرخه و تاب برداشتن طوقه و خرابی ترمز و ناموزونی دسته ی دوچرخه، “پیش آگهی”
(foreshadowing) است و نشان می دهد که اتفاقی ناگهانی و شوم می خواهد رخ دهد. ضرب و جرح پدر خانواده به عنوان یک رجل تاریخی و سیاسی پس از چند سال خانه نشینی و تبعید و مرارت حبس در شصت سالگی و آن هم بدون دلیل موجه از جانب “رضاشاه” بیسواد و بی فرهنگ، رخدادی معنادار است. “پیش آگهی” به عنوان یکی از شگردهای روایت در داستان، از رخداد یا رخدادهایی در آینده ی نزدیک یا دور خبر می دهد. پیش آگهی” یاد شده از گونه ی “نزدیک” آن است. آنچه در این گونه شگرد روایی از نظر “کادن” (Cuddon) اهمیت دارد، این است که بهره جویی از این صناعت، باعث انسجام ساختار و یگانگی مضمونی اثر ادبی می شود ” (کادن، ۱۹۹۹، ۳۲۶). نمونه ی دیگری از این گونه شگرد روایی را در رابطه ی عاطفی میان “خدیجه” و پدر می توان یافت. “خدیجه” ـ که پدر او را از فرط محبت “خدوج” می نامد ـ چندان زیاد و عمیق است که وقتی از سفر “برلن” باز می گردد، برای هیچیک از بچه ها چیزی نمی آورد جز برای “خدیجه”. از پارچه ی مخملی گران بهایی که پدر برایش آورد، یک پیراهن بلند برای دختر سوگلی اش دوخته شد و یک روبالشی برای خودش (۲۷). “خدیجه” نیز چنین احساس متقابلی نسبت به متعلقات پدر دارد. وقتی ماشین “بیوک” پدر را در کنار کلانتری می بیند، ” خودش را چسباند به بدنه ی ماشین و سرش را گذاشت روی کاپوت ماشین و با کف دستش، ماشین را نوازش کرد ” (۲۶).
“خدیجه” پیوسته “پاپا” را در خواب می بیند:
” از روزی که پاپا را برده بودند، شبی نبود که خواب او را نبیند. توی خواب، پاپا نشسته بود توی تاریکی. یک اتاق نیمه تاریک بدون پنجره و سرش توی کتابی بود که به دست داشت. خدیجه می پرسید توی این تاریکی، چیزی هم می بینید؟ پاپا جواب نمی داد و همان حرف هایی را می زد که رئیس زده بود. خدیجه باور نمی کرد. دست پاپا را می گرفت و می کشید و می خواست از روی سکو بلندش کند اما پاپا تکان نمی خورد؛ مثل یک مجسمه ی سنگی از سکویی که روش نشسته بود، جدا نمی شد. حتی کتابی هم که توی دستهاش بود، سنگی بود. نمی افتاد پایین ” (۲۲-۲۱).
اما بزرگترین ضربه ی روانی هنگامی بر “خدیجه” وارد می شود که به هنگام بیرون آوردن دکتر از کلانتری و پایین آمدن از پلکان ها، “سرپاسبان” چند لگد محکم به پهلوها و پاهای پیر مرد بازداشتی می زند. این صحنه چندان تأثرآور و تأثیرگذار است که “خدیجه” با دیدن آن، فریاد زنان به طرف درختستان ها می دود و دچار جنون می شود؛ جنونی که حتی پس از بازگشت پدر از زندان “بیرجند” همچنان ادامه دارد و او را در اتاقی جداگانه نگاهداری می کنند و این، تحقق همان “پیش آگهی” او و رقم خوردن سرنوشت وی و “سقوط” از روی زین دوچرخه به گودال است؛ جنونی که هیچیک از روانپزشکان ایران نمی توانند برایش چاره و درمانی بیندیشند و ناگزیذر پدر خیال دارد او را برای مداوا به “سویس” بفرستد. به این صحنه ی دردناک به عنوان یک جنایت تاریخی و دلالتگر و نمادین دقت کنیم:
” پاپا را که آوردند توی حیاط شهربانی، طناب پیچ بود. معلوم نبود کدام الاغی به این فکر افتاده است که او را طناب پیچ باید کرد. طناب پیچ برای چه؟ او که بدون طناب هم به زحمت قدم از قدم برمی داشت و روی پاهایش بند نبود. از درِ شهربانی که آمد بیرون، دو قدم برداشت و افتاد روی زمین. افتاد روی زمین و غلتی زد و رو به زمین، دمرو ماند و تکان نخورد. سرپاسبان چهارشانه و قد بلندی ـ که داشت از پشت سرش می آمد ـ لگدی زد به پهلویش و داد زد: پاشو ببینم. دوباره تمارض کردی؟ دوباره یک لگد دیگر زد و هلش داد. . . دوباره داشت می افتاد یا داشت خودش را می انداخت روی زمین که سرپاسبان یک لگد دیگر زد و پشت یقه اش را گرفت تا پاپا را هل بدهد روی صندلی عقب . . . مجید گفت:
” خدوج یه هو جنّی شد و شروع کرد به دویدن و مادرم صداش کرد و گذاشت دنبالش. صدای جیغ و دادشو نشنیدید؟ ” (۲۹-۲۸)
- داده های نویسنده در مورد شخصیت اصلی (“پاپا”) با بهره جویی از “شگرد قطره چکانی” (dribbled technique)
صورت می گیرد؛ یعنی نویسنده تا آنجا که می تواند، در دادن اطلاعات به خواننده با امساک و در حد اشاره ای گذرا و مبهم برخورد می کنند اما با نام بردن از اوصاف دیگر او در صفحات بعد، به تدریج هویت شخصیت اصلی مانند عکس برگردانی به تدریج ظاهر می شود؛ مثلاً می گوید در ۱۲۹۹ استاندار “فارس” بوده که مقارن با صدارت “سید ضیاء الدین طباطبایی” است و تنها شخصیتی است که از استعفای خویش خودداری می کند. در ورقه ی بازجویی خود می نویسد در سال ۱۳۰۰ به وزارت دارایی منصوب شدم. در ۱۳۰۲ به وزارت خارجه منصوب شدم . در دوره های پنجم و ششم هم در مجلس شورای ملّی نماینده ی مردم تهران بودم. بعد از خاتمه ی دوره ی ششم هم کشیدم کنار و در مزرعه ی خودم در ساوجبلاغ مشغول زراعت شدم ” (۱۸).
پیش از آن، وقتی بازجو در باره ی کتاب های اندک شمار او می پرسد، می گوید: ” من چند سال پیش هرچی کتاب داشتم، هدیه دادم به دانشکده ی حقوق” (۱۶) و خواننده می فهمد که شخصیت مورد بازجویی قرار گرفته “حقوقدان” است. در جایی دیگر از او با عنوان “دکتر” یاد می شود (۲۵) و خواننده می فهمد که شخصیت بازداشتی، دکتر در حقوق است. در همین صفحه معلوم می شود که وی از فرزندان “نجم السلطنه” است (۱۹) و این زن، از نوادگان “عباس میرزا” فرزند رشید “فتحعلی شاه قاجار” است که در ۱۳۰۸ “بیمارستان نجمیه” را در تهران بنا کرده و مجهزترین و بهترین بیمارستان در پایتخت بوده است. پس شخصیت بازداشتی یکی از رجال سیاسی و اشرافی قاجاریه است. در جایی دیگر مشخص می شود که بازداشت دکتر در هفدهم تیرماه ۱۳۱۹ انجام گرفته (۲۶) که یک سال و اندی بعد “رضاشاه” از سلطنت خلع و به دستور متفقین اشغالگر، به جزیره ی “موریس” (Maurice) در “آفریقای جنوبی” تبعید می شود. نام بردن از “احمدآباد ساوجبلاغ” (۱۳) ـ که “دکتر” در روزگار خانه نشینی در آن به “فلاحت” اشتغال دارد ـ خواننده را حساس می کند اما نام “دکتر محمد مصدق” به طور کامل تنها در صفحه ی ۱۲۲ ذکر می شود. این گونه شگرد معرفی شخصیت، ارزش هنری خاصی دارد، زیرا خواننده باید با کنار هم نهادن این داده های پراکنده و جزئی، به تدریج به هویت قهرمان رمان پی ببرد و میان بخش ها و گزاره های روایی، پیوند برقرار کند.
نمونه ی دیگری از این شگرد روایی، هنگامی است که دکتر را به زندانی در “مشهد” برده اند و دارد با رئیس شهربانی استان (“سرهنگ وقار”) گفت و گو می کند. دکتر برای وقت گذرانی کتابی تقاضا کرده است و کتابدار نادان به او کتابی در “آناتومی” داده است به این خیال که وقتی زندانی را “دکتر” صدا می زنند، ضرورتاً “پزشک” است. اما او از رئیس شهربانی تقاضا می کند کتابی در “فلاحت” به او بدهند و سپس به نقل خاطره ای می پردازد که سخت دلالتگر است. او می گوید به اتفاق پسر جراحش و رئیس بیمارستان “نجمیه” برای معالجه ی خونریزی گلو به “برلن” رفته است. در آنجا وقتی به یک متخصص اعصاب و روان مراجعه می کند و پزشک می فهمد که او دکترا در حقوق دارد و فعلاً هشت سال است به کار فلاحت مشغول می پردازد (۸۵). می گوید: ” وای به حال اون مملکتی که دکترای حقوقش، فلاحت می کنه ” (۱۰۰).
اشاره به خونریزی گلو، به خواننده می فهماند که اولاً چرا دکتر در تمام طول مسافرت، سکوت اختیار می کند و حرف نمی زند. خواننده را راهنمایی می کند که چرا در خوردن غذا این اندازه امساک می کند و تا ناگزیر و کاملاً گرسنه نشود، لب به غذا نمی زند و هر غذایی را هم نمی خورد و تنها غذایی را می خورد که آشپز مخصوص و همراهش “جواد” پخته باشد (۹۶). متخصص روان و اعصاب حق دارد کشور متبوع قهرمان رمان را بنکوهد، زیرا چرا یک دکتر در حقوق به کار کشاورزی باید بپردازد. او نمی داند که در این کشور دیکتاتورزده، شخصیتی سیاسی وآزاده و قانونمدار مانند “دکتر مصدق” یا باید غلام حلقه به گوش “رضا قلدر” (“رضاشاه”) باشد، یا خانه نشین و معدوم می شود (مانند عشقی، اقبال السلطنه ی ماکوئی، سردار معزّز بجنوردی، تیمورتاش، نصرت الدوله، سردار اسعد، فرخی یزدی، ارباب کیخسرو، دکتر ارانی ) و او ناگزیر می شود سالیان دراز در مِلک شخصی خود به کشاورزی بپردازد تا گذران زندگی خود را فراهم کند. “دکتر مصدق” در پایانِ نامه ای به دوستی می نویسد که پس از آزادی، باز او را کت بسته به دربار برده اند تا “ناخواسته به سِلک یکی از همدمان نزدیک اعلی احضرت همایونی درآمدم ” (۱۹۶). این اشاره نیز نشان می دهد که “رضا قلدر” از میان آن همه اطرافیان خدمتگزار سابق خویش، حتی یک نفر را زنده باقی نگذاشته. کارگزاران دیوانه ی “رضاشاه” همان کاری را با او کرده اند که “سرپاسبان قهرمان” جلو شهربانی با او کرده است.
- رمان، ساختاری حلقوی (circular narration style) دارد؛ به این معنی که داستان از خانه ای در ملک “احمدباد”
آغاز شده، قهرمان تاریخی و ملی رمان پس از طی شش ماه مرارت حبس و تبعید، دیگر بار به همانجا بازمی گردد. تا پیش از پدید شدن دُژخیمان “سرپاس مختاری” به خانه ی امن “دکتر مصدق” همه چیز و کس آرام است و این آرامش و سرخوشی را در تمرین دوچرخه سواری نوجوانان (“مجید” و “خدیجه”) می توان دید. با ورود عمله و اکره ی شهربانی، ناگهان همه چیز به هم می خورد و امنیت و آرامش از میان می رود. خانواده بی سرپرست و زنان و فرزندان نگران می شوند. “خدیجه” ـ که یک جهان شور و سرزندگی بود و می خواست توانایی خود را در دوچرخه سواری به رخ پدر بکشد، با مشاهده ی ضرب و شتم “سرپاسبان قهرمان” ـ که نامی بی مسمّی دارد و آدمی ذلیل و درمانده است ـ دچار جنون می شود. او که دختر سوگلی پدر به شمار می رفت و پیوسته او را به خواب می دید، وقتی “پاپا” برای دیدن و حرف زدن با او به اتاقش می رود، مورد حمله و آسیب دختر مجنون خود قرار می گیرد:
” پاپا رفت به سمت او و خواست بغلش کند. خدیجه خودش را کشید کنار و چنگ زد توی صورت پاپا و ناخن هایش را فروکرد توی ملاج پاپا و توی چشمها و شقیقه های پاپا و پاپا افتاد روی تخت. خون ریخته بود روی سر و صورت پاپا ” (۱۸۶).
سفر “قهرمان” در آغاز از مِلک شخصی خود در ایران آغاز شد و از “مشهد” به “بیرجند” و بازگشت به “تهران” خاتمه یافت. اینک قهرمان تراژیک، می خواهد برای مداوای دختر محبوبش، مقدمات سفر به “لوزان” واقع در “سویس” را فراهم کند (۱۹۶). چرخه ی سفر از وحشت آباد و “دوزخ” ایران به “بهشت” سویس آغاز می شود که تحصیلات خود را در آنجا به اتمام رسانده است. اکنون که تا اندازه ای به ساختار رمان و ارزش های هنری آن اشاره کردیم، به خوانش اثر به عنوان “رمان تاریخی” می پردازیم. رمان تاریخی تنها در صورتی می تواند مورد قبول “ذوق فرهیخته” (educated taste) و “منتقد ادبی” قرار گیرد که پیش از آن که “تاریخ” باشد، “رمان” باشد.
با این همه، نویسنده در پرداخت هنری و ادبی رمان تاریخی، کوتاهی هایی دارد. او بیش از آنچه بر ارزش های اثر به عنوان “رمان” دل نهد، به ارائه ی گزارشی دقیق از سویه های تاریخی آن پرداخته است. در این حال، خواننده از نوع ادبی اثر انتظاراتی هنری دارد که برآورده نمی شود؛ یعنی احساس می کند که نویسنده قالب “رمان” را ابزاری برای گزارشی تاریخی یافته است. تاریخ، مجموعه ای از رخدادهایی است که بیرون از ذهن خواننده و نویسنده اتفاق افتاده و خواننده از نویسنده می خواهد که این رخدادها و شخصیت های “عینی” را “ذهنی” سازد. این، همان خط فاصلی است که اثر ادبی را از گزارشی تاریخی، متمایز می کند. هر کدام از ما، حیاتی عینی و حیاتی ذهنی داریم. کار هنرمند، ذهنی، عاطفی، تصویری و شخصی سازی رخداد بیرونی است. خواننده در این رمان، سیمای فردی و شخصی و خصوصی قهرمان را کمتر می بیند. “دکتر مصدق” در طول رمان هیچ گونه شکایتی از هیچکس ندارد، نه از سرگروهبانی که او را بی دلیل طناب پیچ کرده نه از زندانبانان خویش. طبیعی است که خواننده فرض را بر این بگذارد که شخصیت داستانی، چندان اختیاری ندارد و در آن وضعیت، بازتاب دیگری نمی تواند از خود نشان دهد. اما روان و ذهن شخصیت زندانی، حیاتی خاص خود دارد. زندانی بیش از هر فردی دیگری، زیر تأثیر روان و ذهنیت بی آرام خویش است. زندان فرصت مناسبی است که خواننده با گذشته ها و زوایای پنهان شخصیت تاریخی آشنا شود و با او همدلی کند. پرسش خواننده از نویسنده این است که چرا “مصدق” با خود خلوتی ندارد؟ چرا خواب نمی بیند؟ چرا به تجزیه و تحلیل آنچه بر او می رود، نمی پردازد؟ چرا در جهان تخیل از این دژخیمان انتقامجویی نمی کند؟ چرا این اندازه منفعل، تسلیم و خویشتندار است؟ من در هفدهمین و هجدهمین دوره ی داوری “جایزه ی مهرگان ادب” سال ۱۳۹۷ چنان که می خواستم، نمی توانستم از این اثر دفاع کنم، زیرا بیشتر اعضای هیأت داوران و به حق، به ارزش های ادبی یا “ادبیت” اثر بیشتر حساس بودند. وقتی نویسنده ای به این جنبه از اثر هنری خویش بی اعتنا است، چرا نباید نگران داوری خواننده و منتقد داور بود؟
- رمان تاریخی، باید به تاریخ و اسناد و شواهد تاریخی متکی باشد: نویسنده در تخیل هنری و شگردهای روایی “رمان
تاریخی” خود البته آزادی کامل دارد. او می تواند و حق دارد با خلق اپیزودها (episode) یا داستان های فرعی ـ که به درک بهتر کسان رمان و “زمینه” (setting) ی آن کمک می کند ـ از خود ابداعاتی فراهم آورد اما در توصیف رفتار و منش شخصیت های تاریخی، به آنچه در تاریخ آمده است ـ وفادار و متعهد باقی بماند. در باره ی جزئیات روند توقیف و شیوه ی گذران زندگی “دکتر مصدق” در زندان های “مشهد” و “بیرجند” و آنچه در طی این راه دور و دراز بر قهرمان تاریخی و ملی گذشته است، در تواریخ، چیزی نوشته نشده و تنها قلم توانای نویسنده توانسته با بهره جویی از تخیل هنری خود، آن را ثبت کرده برای اکنونیان و آیندگان به یادگار بگذارد. اهمیت این رمان به ویژه به هنگامی افزایش می یابد که در نیم قرن اخیر، در باره ی “دکتر مصدق” و اندیشه های پیشرو و به ویژه ملّی او آثار متعددی نوشته شده تا سیمای ملّی و پیشرو او را مخدوش و وابسته به بیگانگان معرفی کنند.
پایه ی این مخالف خوانی ها، حضور و شرکت “دکتر مصدق” در انجمن “جامع آدمیّت” به رهبری “میرزا عباسقلی خان آدمیت” بود. این نهاد روشنفکری و سیاسی از افکار “میرزا ملکَم خان ناظم الدوله” متأثر بود که خود بنیانگذار “فراموشخانه” و سپس “مجمع آدمیّت” بود. دکتر “فریدون آدمیت” نویسنده کتاب “فکر آزادی و مقدّمۀ مشروطیت” بعد از بیان تفصیلی پیش درآمدهای اجتماعی و سیاسی نهضت مشروطیت، با تکیه به اسناد و مدارکی که درباره ی “جامع آدمیت” در اختیار داشته، به معرّفی بنیانگذاران و رهبران جامع آدمیت و انعکاس گسترده خاستگاه، مرامنامه، اندیشه و عملکرد جامع آدمیت در قبال دستگاه ستم و استبداد قاجاری و خیزش آزادی خواهان ایران، پرداخته است.
“فریدون آدمیت” از نقش مثبت جامع آدمیت و “میرزا عباسقلی خان” در جنبش ضدّ یکّه تازی مشروطیت یاد کرده وافراد وابسته به جامع آدمیت را از طبقه ی روشنفکر می داند. طبقه ی روشنفکری که مسلکی غیرانقلابی داشتند و بنیان فلسفه ی سیاسی آن ها بر “مشروطیت و محدودیت” حاکمان بود. آن ها هوادار سلطنت مشروطه، پارلمان ملّی شامل دو مجلس شوراس ملی متشکل از وکلای ملت و مجلس سنا و متشکّل از کاملین و ریش سفیدان بودند. هم چنین از استقرار حکومت انتخابی، مسؤول بودن و پاسخگو بودن وزرا، و استقلال قضات حمایت می کردند. رهبران جامع آدمیت از اصلاحات عمومی و برپایی تأسیسات سیاسی و اجتماعی نوین براساس اصول علمی و به سبک کشورهای اروپایی پشتیبانی کرده، اما با رادیکالیسم و عملیات انقلابی و تند که نهضت رهایی بخش مشروطیت را از مسیر اصلی و طبیعی خود منحرف کند، مخالف بودند ” (آدمیت، ۱۳۴۰، ۲۴۱).
هفت سال پس از انتشار کتاب “آدمیت” نخستین منبعی که به تحریف واقعیت تاریخی در باره ی “دکتر مصدق” پرداخته، “اسماعیل رائین” در کتاب سه جلدی “فراموشخانه و فراماسونری در ایران” است که در نخستین جلدش، تعهد نامه ی “دکتر مصدق” را به “جامع آدمیّت” به همراه قسم نامه ی او انتشار می دهد تا این شخصیت ملی را بیالاید. با این همه “رائین” ضمن زیر پا نهادن وجدان اخلاقی و علمی وانمود می کند که ” متن قسم نامه ی فراماسونری دکتر محمد مصدق را به دستور “ساواک” اضافه کرده تا کتابش اجازه ی انتشار یابد (رائین، ۱۳۷۸، ۶۴۲-۶۴۰).
این کتاب جعلی، پس از انقلاب به عنوان مدرکی بر ضد “دکتر مصدق” و تخفیف و خوارمایگی و وابستگی او به بیگانگان قرار گرفت و قلم به مزدان در مورد وابستگی رجل سیاسی ملی ما، داد سخن دادند. این گونه سمپاشی فکری به ویژه در میان نظامیان “رضاشاه” از همه بیشتر بود. پس از انقلاب، نظام سیاسی ـ ایده ئولوژیک حاکم و ضدیتش با ملی گرایی و مدرنیته، این گرایش تشدید شد و نخستین قربانیانش دانش آموزان و دانشجویان و دبیران و استادان دانشگاه بودند که ناگزیز می شدند همان دیدگاه “قدرت” را در مورد “نهضت ملّی ایران” و رهبر آن در درس تاریخ به مخاطبان خود القا کنند. در این میان دشمنان سوگند خورده ی “دکتر مصدق” از هیچ گونه افترا و دروغزنی خودداری نکردند. دیگر نویسنده ای که از موضع هواداری از “محمود کاشانی ” و مخالف دیگر “دکتر مصدق” به نقد ذهنیت “مصدّق” پرداخته “حسن آیت” است. “آیت” ـ که از نزدیکان “مظفّر بقایی کرمانی” از مخالفان سرسخت “مصدّق” به شمار می رفت، در نگاهی مطلقاً منفی و ویرانگر، با کاربست تمام اندوختۀ ذهنی و توان نوشتاری خود، جدّ و جهدی بلیغ کرده تا مصدّق را تمام عیار سیاه نموده، او را به کلّی از اعتبار ساقط کند. “آیت” که بعد از فروپاشی رژیم سابق نظریه پرداز حزب جمهوری اسلامی شد و در مجلس بررسی قانون اساسی نقش مهمی در طرح، تنظیم و تصویب اصل ۱۱۰ قانون اساسی داشت، موضوع عضویت “مصدّق” را در “جامع آدمیت” طرح و قسم نامۀ مصدّق وی را به سبک “اسماعیل رایین” به چاپ رسانده است (آیت، ۱۳۶۳، ۱۷۷-۱۷۶). “محمود کاشانی” (فرزند “آیت الله کاشانی”) نیز پیمان نامۀ مصدّق را به نقل از کتاب “رایین” نقل کرده و با آب و تاب مفصّل، مصّدق را فراماسون معرّفی کرده است ” (کاشانی، ۱۳۷۸، ۹۰).
اینک با پوزش از این درازنویسی، به رمان بازمی گردیم تا بازتاب این گونه تحریف های تاریخی و دروغزنی های “سرگرد جعفر شریفی” را ـ که رئیس شهربانی زاهدان است و مسؤولیت رساندن “دکتر مصدق” و آشپز مخصوصش “جواد” را تا “بیرجند” به عهده دارد اما خود باید به “زاهدان” برود ـ از زبان شخصیتی نظامی بشنویم که شسشتشوی مغزی یافته و از روی رذالت یا ناآگاهی سیاسی، اِسنادهایی به “دکتر مصدق” می دهد که بر پایه ی اسناد محرمانه ی “اداره ی سیاسی” نوشته شده و آن ها را از “دوسیه” ی شهربانی “تهران” بدون اجازه برداشته تا در طی راه دور و دراز، به گونه های مختلف تبعیدی و زندانی خود را بترساند یا اظهار وجود کند و با کوچک انگاری و خوارمایه سازی شخصیتی تاریخی، عقده ی حقارت خود را بپوشاند. به “جواد” ـ به گونه ای که “دکتر” نیز بشنود، می گوید:
” آقای دکتر اون موقع یک مشروطه خواه دوآتشه بود مثلاً.اما اجنبی پرستی آقای دکتر، توی همین مصاحبه [در فرانسه] است که می زنه بیرون. ترجمه ی مصاحبه توی دوسیه [= پرونده] ی ایشون موجود است. می گه کشور فرانسه، خواهر بزرگ تر ما است و باید دست ما را بگیرد و از منجلابی که توش دست و پا می زنیم، بکشه بیرون. یک زمانی طرفدار فرانسه بود آقای تو و این اواخر هم سنگ انگلستان را به سینه می زد. می خواست مشروطه ی بدون سلطنت را توی مملکت برقرار کنه. همون مشروطه ای که توی انگلستان هست؛ یعنی مشروطه اش نخودی یه؛ یعنی هیچکاره است. آقای تو با سلطنت مخالفه.
دست کرد توی جیب بغلش و یک دسته کاغذ تا شده کشید بیرون. از وسط کاغذها یک ورق جدا کرد و از روی ورق شروع کرد به خواندن: ” گمان نمی کنم در “زنگبار” [= تانزانیای کنونی در غرب آفریقا] هم این طور باشه که یک شخص هم پادشاه باشه و هم مسؤول مملکت باشد. بنده اگر سرم را هم ببرّند، زیر بار این حرف ها نمی روم. ” این عین فرمایشات آقای تو است پونزده سال پیش در مجلس شورای ملّی . . . از قول او نقل کرده اند که گفته است که سویس وطن ثانوی من است و بهشت روی زمین است و همه ی دنیا باید سویس را سرمشق خودش قرار بدهد و تلاش کند که به چنین دولتی برسد که هیچ کاری به کار ملّت نداشته باشد و ملّت را به حال خودش رها کند. این هم یک نمونه ی دیگر از اجنبی پرستی ایشون ” (۴۷-۴۵).
این باور “دکتر مصدق” که شاه تنها باید مقامی تشریفاتی باشد و همه ی اختیارات سیاسی را به رئیس قوه ی مجریه واگذارد و نخست وزیر را نیز نمایندگان مجلس شورای ملی انتخاب کنند و نمایندگان این مجلس هم به واقع نمایندگان مردم و احزاب سیاسی گوناگون باشد و در طی یک مبارزه ی انتخاباتی و رقابت سیاسی به مجلس راه یابند و اختیارات و منابع درآمد هزینه های دربار باید زیر نظر مستقیم دولت تعیین و صرف شود، البته نظری درست و منبعث از شکل حکومت در کشورهای آزاد اروپایی به ویژه فرانسه، سویس و انگلستان است که در تحصیلات “دکتر مصدق” در دو کشور نخست، تا مقطع دکترای حقوق قضایی گذشته است، قابل ایراد نیست. اما “سرگرد” یا “یاور جعفر شریفی” ـ که “فرانسه” را “ولایت کفّار” و “ایران” را “مملکت گل و بلبل” می نامد (۴۷) و نمی داند که فلاسفه ای چون “روسو” (Rousseau) و “مونتسکیو” (Montesquieu) نخستین اندیشمندان انقلاب کبیر فرانسه بوده اند که حدود و مرزهای آزادی فردی و اجتماعی و دولت ها را تعیین کرده اند تا قلدری مانند “رضاشاه” نتواند هرکس را که در آینده می تواند رقیب محبوب و سیاسی اش قرار گیرد، سر به نیست کند ـ در جایی خود اعتراف می کند که در همین دولت نظامی “رضاشاه” چنان قدرتی دارد که می تواند جز راننده ی بیوک “دکتر مصدق” ـ که مطیع محض او است ـ همه کس را بکشد و راپورت بدهد که زندانیان و تبعیدی ها خیال فرار داشته اند و او به حکم وظیفه، آنان را کشته است:
” یاور سرِ تپانچه اش را گرفت رو به دکتر. گفت: ببین دکترجان! اینجا وسط بیابونه. هیچکس نیست به جز ما سه ـ چهار نفر. من الآن می تونم یکی یکی همه را بکشم. بعدش هم می رم مشهد و تلگراف می زنم به تهران که دکتر می خواست فرارکنه و من کشتمش. سرپاسبان هم تخلفات مکرر داشت و من کشتمش. آشپزه هم انتحار کرد. موسی جان به نفع من شهادت می ده. بعدش هم با این موسی جان خودم می ریم یه جایی که دست هیچ کس به ما نمی رسه. هیچکس هم یقه ی منو نمی گیره. قانون توی این مملکت، طرفدار ما است. طرفدار زوره. هیچکس هم حال شما را نمی پرسه و سراغ شما رو نمی گیره ” (۸۱).
اینک دیگر بار می خواهم به رد این ادعای سفیهانه ی “سرگرد جعفر شریف” از خود بیگانه در باره ی وابستگی “دکتر مصدق” به “فرانسه” و “انگلستان” بپردازم تا خوانش بر پایه ی “تاریخگرایی نو” صورت پذیرفته باشد:
- ” مصدق جوان اوّلین سیاستمدارایرانی بود که درآبان ۱۲۹۳ شمسی با نگارش رساله ای در باره ی “کاپیتولاسیون” [حق قضاوت کنسولی] خواستار به وجود آوردن وضعیت جدید حقوقی برای پایان دادن به کاپیتولاسیون در ایران شد.
- دکترمصدق با قرارداد نهم اوت ۱۹۱۹ میلادی ( برابرهفدهم مرداد ۱۲۹۱ شمسی ) وثوق الدوله ـ که دربست ایران را به انگلستان فروخت ـ مخالفت کرد و درآن مورد مشخّص در آن زمان به جامعه ی ملل شکایت نمود و علیه دولت انگلیس عرض حال داد.
- دکتر مصدّق در اعتراض به کودتای انگلیسی سید ضیاءالدین طباطبائی و رضا خان میرپنج در سوم اسفند ۱۲۹۹
طیّ تلگرافی به احمد شاه تلویحاً با حکم نخست وزیری سید ضیاء از ماهیت کودتای سوّم اسفند ۱۲۹۹ پرده برداشت.
- دکتر مصدّق – در زمانی که در کابینه ی مشیر الدوله وزیر امور خارجه بود – با ادّعای دولت انگلیس درخصوص مالکیت آن دولت استعمارگر بر جزائر “ابوموسی” و “شیخ شعیب” درخلیج فارس، مخالفت کرد.
- دکترمصدّق در مجلس ششم با دولت مستوفی، بخاطر حضور وثوق الدوله (وزیر دادگستری) و محمدعلی فروغی
ذکاءالملک ( وزیر جنگ ) درکابینه او، دست به مخالفت زد و در باره ی سیاست استعماری انگلیس و عاملینش در ایران به روشنگری پرداخت.
- دکتر مصدّق با تغییرسلطنت بنفع رضا خان سردار سپه که در اثر کودتای انگلیسی سوّم اسفند ۱۲۹۹ مقدّمات به
دست گرفتن قدرت توسّط او آماده شده بود. دست به مخالفت زد و یکی از بزرگترین نطق های تاریخی خود را در دفاع از “حاکمیت قانون”، قانونمداری ومخالفت با استبداد و دیکتاتوری در روز ۹ آبان ۱۳۰۴ درمجلس شورای ملی کرد.
- دکتر مصدّق با طرح تز “موازنۀ منفی” ، امر دفاع از استقلال و “حاکمیت ملّی ” ایران را مطرح کرد و بر پایه ی
این “تز” به مقابله با نفوذ سیاسی کشورهای بیگانه درایران پرداخت و با واگذاری امتیاز نفت به آمریکا و شوروی مخالفت نمود و مبارزات نهضت ملّی شدن صنعت نفت را به خاطر قطع نفوذ سیاسی دولت انگلیس و شرکت نفت شکل داد و به پیش برد. او در رابطه با همین تز در۱۲ اسفند ۱۳۲۴ در مجلس شورایملی گفت:” همه میدانید که من از طرفداران جدی سیاست بیطرفی و موازنه هستم و برای حفظ این سیاست در این مجلس مبازره نموده ام…” مصدق “سیاست بیطرفی” را سال های قبل از تشکیل کنفرانسی ازسوی سران کشورهای بیطرف در “باندوگ” مطرح کرده بود.
- دکترمصدّق با ارائۀ پیشنهاد قانون منع واگذاری امتیاز نفت در مجلس دورۀ ۱۴، دولت را موظّف کرد تا
زمانی که کشور ایران تحت اشغال ارتش بیگانه قرار دارد، با هیچ کشور بیگانه ای وارد مذاکره و انعقاد قرار داد در رابطه با واگذاری منابع زیر زمینی نگردد.
- دراثر تصویب پیشنهاد مصدّق ازسوی مجلس در زمان دولت سهام السطان بیات، وضعیت قانونی درایران بوجود آمد
که بعدها احمد قوام (قوام السلطنه) نخست وزیرکه برای پایان دادن به حضور ارتش سرخ دراستان آذربایجان به مسکو مسافرت کرد، توانست با استفاده ازآن “وضعیت قانونی” استالین را متقاعد کند تا ارتش سرخ، خاک ایران را ترک کند و بعنوان پاداش، نفت شمال را در صورت توافق مجلس شورایملی دریافت کند.
- دکتر مصدّق در مجلس دورۀ چهاردهم پرده از تمدید قرار داد دارسی در دوران سلطنت رضا شاه برداشت و سید
حسن تقی زاده وزیر مالیه در زمان تمدید قرار داد را (سال ۱۳۱۲) شدیداً مورد انتقاد و نکوهش قرار داد و گفت:
” تاریخ عالَم نشان نمی دهد که یکی از افراد مملکت به وطن خود در یک معامله ی ۱۶ بلیون و ۱۲۸ هزار ریال ( به پول آن زمان ) ضرر زده باشد و شاید مادر روزگار دیگر نزاید کسی را که به بیگانه چنین خدمتی کرده باشد.”
- دکترمصدّق برای” حاکمیت ملّت ( حاکمیت مردم ) ” ارزش والائی قائل بود و در این رابطه بود که در امر
آزادی انتخابات مجلس شورایملی و آزادی مطبوعات و برقراری حاکمیت قانون و در واقع اجرای قانون اساسی مشروطیت تأکید فراوان داشت و اتّفاقاً فکر ایجاد تشکیل “جبهه ی ملّی ایران” در تحصّن دردرباردر رابطه با اعتراض به انتخابات تقلّبی دوره ی شانزدهم مجلس شورایملی ریخته شد.
- دکتر مصدّق رهبرو پرچمدارنهضت ملّی شدن صنعت نفت بود؛ نهضتی که در کنار مبارزات استقلال طلبانه ی گاندی
درهند، بزرگترین ضربه بر پیکر امپراطوری انگلیس در آن مقطع تاریخی وارد کرد. ( در بوجود آوردن آن نهضت امر ملّی شدن صنعت نفت ضروری است خاطر نشان کرد که افرادی همچون آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی ، دکتر مظفّر بقائی کرمانی، حسین مکّی، نقش بزرگی داشتنه اند – افرادی که بعد از قیام سی تیر ۱۳۳۱به صفوف مخالفین مصدّق پیوستند و در سرنگونی دولت دکتر مصدّق همچنین بی تأثیر نبودند.)
- من نه فقط با سیاست انگلیس، بلکه با هر دولتی که می خواست کاری برخلاف مصالح مردم بکند، مخالفت کرده
ام. من اوّل کسی بودم که در تبریز با مخالفت شدید قونسول شوروی قرارداد “ایران – اتحاد جماهیر شوروی” را در خصوص نسخ کاپیتولاسیون اجرا کردم.
- من با پیشنهاد “کافتارادزه” راجع به امتیاز نفت شمال مخالفت نمودم و در همان مجلس قانون تحریم امیتاز را به
تصویب رسانیدم.
- من با تقاضای سادچیکف ـ که می خواست شیلات بحر خزر کماکان دردست عمّال شوروی بماند تا بعد قرار
دادی در این باره تنظیم شود، موافقت ننمودم و روزی که قرارداد به آخر رسید، بهره برداری از شیلات ملٌی گردید.
- من با پیشنهاد “اصل چهار” [مارشال ترومن] ـ که موادی مخالف استقلال ایران در آن درج شده بود، موافقت ننمودم تا
پیشنهاد را تصحیح کردند و بعد امضا نمودم ” (صفری، ۱۳۹۱).
من این موارد و خدمات آن زنده یاد را به عمد در این نوشته آوردم تا نسل جوان ما ـ که با تاریخ ایران و قهرمانان برجسته ی آن آشنا نیستند ـ تا اندازه ای با این سیمای ماندگار سیاسی آشنا شوند و زیر تلقینات و آموزه های خطای امروز، قرار نگیرند و همان گونه که “تاریخگرایی نو” به ما می آموزد، به یاد داشته باشیم که:
” تاریخدانان [ به ویژه در جوامع بسته و ایده ئولوژی زده ] مانند همه ی مردم، در زمان و مکان خاصی زندگی می کنند و دیدگاهشان در قبال رخدادهای اکنون و گذشته، زیر تأثیر آگاهی ها و ناآگاهی هایی است که حاصل تجربیات آنان در درون فرهنگ خودشان است. ممکن است تاریخ نگاران ادعا کنند که خودشان کسانی عینیت گرا هستند اما دیدگاه آنان ـ هرچه باشد ـ زیر تأثیر شیوه هایی است که به یاری آن ها رخدادها را تفسیر می کنند ” (تیسن، ۲۸۳).
اینک ببینیم جناب “سرگرد شریفی” برای تحقیر و اثبات فرنگی مآبی “دکتر مصدق” و فرزندانش به صرف تحصیل یا یادگیری زبان فرانسه، چگونه می کوشد او را به اجانب وابسته سازد؟ همه ی اطلاعات این نظامی ـ که به تعبیر “ناصرِ خسرو” در “سفرنامه” اش “سخن برگفت چند سپاهانه” ـ اوراقی است که مأموران اداره ی تأمینات شهربانی برای خوش خدمتی برای رؤسای خود در خارج (فرانسه) نوشته و ارسال داشته اند. اما این اسناد، بیش از آنچه به معرفی “سوژه” بپردازد، اسنادی برای خود افشگری نظامی ـ سیاسی است که هیچ مخالفی را برنمی تابد و از هیچ گونه بهتانی فروگذار نیست:
” مادره یک خانم مقید و مؤمنی بود. در ولایت کفار دوام نیاورد. چشمشو می خواست عمل کنه اما نکرد. خانم نجم السلطنه برگشت به هر حال، اما آقای دکتر موند و خانمش هم موند و بچه ها را هم گذاشتند پیش یک خانواده ی فرانسوی تا فرنگی مآب بشن. . . اینو از خوم نمی گم. توی دوسیه اش هست. . . آره بچه ها موندند و پاک فرنگی از آب درومدند. وقتی هم برگشتند، با پاپا و مامان خودشون، فرانسه حرف می زدند. بچه های خودشون را هم فرستادند مدرسه ی فرانسوی. آقا مجید که پسر اشرف خانم باشه، می ره مدرسه ی فرانسوی و خدیجه خانم هم ـ که کوک ترین بچه ی دکتره ـ می ره مدرسه ی فرانسوی ” (۴۸-۴۷).
اینک به نمودهای وطن پرستی “متهم” در نگهداری تندیس ها و نگاه او به فرهنگ ملّی خود دقت کنیم که هنگام بازگشت به
“احمدآباد” با آثار خریداری کرده اش در هنگامی که استاندار “فارس” بوده، چگونه اشارات عاشقانه دارد. رئیس کلانتری و مأموران تأمینات، همه ی کتاب های او را برای تفتیش برده اند و دیدن قفسه های خالی از کتاب، روانش را می آزارد. با این همه، هنوز چیزهایی باقی مانده تا با آن ها سرخوش شود:
” یک مجسمه از شیخ سعدی شیرازی و یکی از حافظ و یکی هم از خیام نیشابوری. حافظ و خیام را هیچ یادش نمی آمد کی خریده بود و از کجا و آیا اصلاً خریده بود یا سوغاتی بود. همین قدر می دانست که سال های سال بود یک گوشه و کناری و روی تاقچه و درگاهی و همان دور و برها جا خوش کرده بودند و تازه حالا که قفسه ی کتاب ها خالی شده شده بود، یک فرصتی پیش آمده بود تا بیایند جلو و خودی نشان بدهند. اما سعدی را یادش بود که مال شیراز بود و یادگار زمانی که والی فارس بود و حتی یادش بود که از بازار وکیل و از چه مغازه ای و چند ریال. سعدی، دوزانو نشسته است روی زمین و عمامه ی خیلی بزرگی هم به سر دارد که ضربدری بسته است و دنباله اش افتاده است روی شانه ی چپش. کتاب قطوری روی پاهاش باز است و انگشت اشاره ی دست راستش را گذاشته است زیر کلمه یا جمله ای که دارد به شما نشان می دهد و با انگشت های دست چپش دارد تسبیح می گرداند. پا شد؛ عینکی را که روی میز بود، برداشت به چشم زد و به دقت نگاه کرد. حالا که برای اولین بار بود به این مجسمه از نزدیک و به دقت نگاه می کرد، رفت توی بحر جزئیات و دانه های ریز تسبیحی را که توی دست شاعر بود، شمرد. به اندازه بود و همه سالم بود. به آن مجسمه سازی که این دانه های گِلی به این ریزی را با یک چنین دقت و ظرافتی ساخته و پرداخته است، درود فرستاد و به آن خدمه ی دلسوز و مراقبی که توی جاده های ناهموار از شیراز تا اصفهان و از اصفهان تا تهران و توی جا به جایی ها و گردگیری ها، این مجسمه ی به این لطیفی را صحیح و سالم نگه داشته اند و هیچ بلایی سرِ این تسبیح نیاورده اند، درود فرستاد ” (۱۸۳-۱۸۲).
خواننده چگونه می تواند این اندازه میهن دوستی را در چنین شخصیتی ملّی ببیند و زیر تأثیر اندیشه های شیطانی یک مشت تاریخ نویس خودفروشِ فرصت طلب از نوع “اسماعیل رایین”، “محمود کاشانی”، “بهمن اسماعیلی”، “محمد صادق تهرانی” و “حسن آیت” چنین اسطوره ی ملی ای را وابسته ی انگلیس و عضو “فراماسونری” بدانند تا افراد بی ریشه و خودفروخته ی دیگری چون خود را به عنوان شخصیت ملی، جا بزنند. “تاریخگرایی نو” به ما می آموزد که به آنچه همه ی تاریخ نگاران یا مدعیان تاریخ نویسی می نویسد، به عنوان “وحی منزَل” نگاه نکنند. “تیسن” می گوید:
” زمانی بود که لشکرکشی های “ژنرال کاستر” (General Custer) بر ضد بومیان آمریکا در پوشش “خدمت” و “تحکیم قدرت آمریکایی سفید” و از رهگذر نسل کشی بومیان سرخپوست و تصرف اراضی آنان انجام می شد. تعبیراتی مانند “خدمت” به میهن، و “قدرت” یا “ضرورت حاکمیت آمریکایی سفید”، “گفتمان” (discourse) به شمار می روند. تاریخگرایی نو در حال حاضر، به گزارش های تاریخی به عنوان “روایت” هایی نگاه می کند که آگاهانه یا ناآگاهانه بر پایه ی “دیدگاهی متعصبانه” نوشته شده اند. بیشتر تاریخدانان، از این همه تعصبات عقیدتی خود، آگاه نیستند و نوشته هایشان بیش از آنچه “عینی” باشد، آغِشته به تعصبات و “ذهنی” است. تاریخگرایی نو، تاریخ را به عنوان “متن” ی می شناسد که باید “تفسیر” شود؛ درست همان گونه که منتقدان ادبی، متون ادبی را تفسیر می کنند ” (تیسن، ۲۸۶).
به این نظر “سرگرد شریفی” دقت کنیم که چگونه از وجود “امنیت” در کشور در روزگار “رضاشاه” سخن می گوید:
” تو خیال می کنی این امنیتی که امروز توی این مملکت برقرار شده، به این سادگی ها به دست اومده؟ همین که ما نصف شبی داریم توی این جاده ی شوسه به این تاریکی و سوت و کور حرکت می کنیم و خیالمون راحته که سر هیچ گردنه ای جلو ما را نمی گیرند و لختمون نمی کنند و سرمون را نمی بُرند، مال چیه؟ مال اینه که یک دولتی هست و یک سازمان و تشکیلاتی هست که حواسش به همه چی هست و هوای همه چی رو داره. ما خوابیم، اما دولت خدا را شکر روز و شب بیداره ” (۴۸).
با این همه، همین فرمانده شهربانی “زاهدان” وقتی از دیده ها و شنیده های خود حرف می زند، نشان می دهد که در کشور قانون “هرج و مرج” حاکم است. به “جواد” و تلویحاً “دکتر” می گوید:
” تو فکر می کنی اون بنده خداهایی که اعدامشون می کنند، کاری کرده ن که اعدامشون می کنند؟ همین جوری از دم، اعدام می کنند، سوا نکرده. سرِ
همین چیزهای به این پیش پا افتاده ای و به این ریزی ” (۵۶).
راوی رمان ـ که قابل اعتماد است و واقعیت عینی را می نویسد، می گوید:
” در زاهدان نه کافه بود نه هیچ گردشگاه ی و رستورانی. با احدالناسی معاشرت نداشت. از خانه بیرون نمی آمد که همان اداره ی شهربانی زاهدان باشد. . . از محلی ها می ترسید و محلی ها هم از شهربانی چی ها می ترسیدند. از سرِ شب هیچ پاسبانی جرأت نداشت توی خیابان گشت بزند. از سرِ شب خیابان ها همه خلوتِ خلوت. هفته ای نبود که خبر یک سر بُریدنی یا دزدی و چپاولی توی شهر نپیچد اما هیچ کاری از دست شهربانی برنمی آمد. شهربانی دخالت نمی کرد. شهربانی می دانست که کارِ کی بوده است اما هیچ کاری نمی کرد. خودِ خانواده ی مقتول، دست به کار می شد و انتقام می گرفت. . . اهل این طایفه، اهل آن طایفه را می کشت و شهربانی هم یک گوشه ای ایستاده بود به تماشا و فقط به تهران راپورت می داد. اگر شهربانی دخالت می کرد، سرِ پاسبان ها را می بریدند. از یک طرف دستور محرمانه می آمد از تهران که پاسبان ها با لباس پاسبانی در شهر تردّد ننمایند و از سرِ شب در خیابان ها نباشند و از یک طرف، رئیس کل شهربانی در تهران [ سرپاس مختاری ] سخنرانی می کرد و از اقدامات مشعشع دولت مرکزی در جهت استقرار امنیت در سراسر کشور حرف می زد ” (۱۰۴-۱۰۳).
گفته های دو راوی مختلف، نشان دهنده ی دو گونه نگاه است: نخست، “نگاه ذهنی” یا “ایده ئولوژیک” که برخاسته از القائات شوم و مسموم کننده ی حکومت و “قدرت سیاسی” است. مطابق این نگاه، گرگ و میش از یک آبشخور آب می خورند و امنیت کامل بر سراسر کشور حاکم است. اما روایت دوم، روایتی “عینی” است که راوی آن را نقل می کند و از سمپاشی ایده ئولوژیک دولتی برکنار است. با این همه، همین “سرگرد شریفی” نیز به بخشی از واقعیت عینی نظر دارد و می داند که اعدام رهبران عشایر کرد و لُر و قشقایی و بویر احمدی، به خاطر مخالفت آنان با قدرت مرکزی نیست؛ بلکه “رضاشاه” رقیب قدرتمند ( مانند “تیمورتاش” که دومین قدرت سیاسی در کشور بود که تاج بر سر “رضا شاه” نهاد و وزیر دربار او بود ) نمی خواهد و هرکس بالقوه توان مخالفت سیاسی ( مانند “دکتر ارانی” یا “فرخی یزدی” و “مدرّس”) یا نظامی داشته باشد (مانند “صولت الدوله قشقائی” و “سردار اسعد بختیاری، وزیر جنگ) یا از حاکمیت قانون دَم بزند (مانند “علی اکبر داور” وزیر عدلیه) باید از صحنه ی قدرت، بیرون روند و تباه شوند.
- رمان تاریخی، قهرمان تاریخی برجسته می خواهد: شخصیت برجسته در این رمان به عنوان “قهرمان ملّی” زنده یاد
“دکتر محمد مصدق” است و نویسنده از زبان خود، قهرمان، همسر و فرزندان و آشپز مخصوصش او را معرفی می کند. برخی از دیگر شخصیت های روایت ـ که عمدتاً “ضدقهرمان” هستند ـ غیر مستقیم نیز او را معرفی می کنند که از نظر “راوی غیر قابل اعتماد” یا برعکس، البته قابل تأمل هستند. نخستین جمله ای که در آغاز رمان قهرمان ملی ما به رئیس کلانتری ـ که برای بازداشت او آمده بود ـ گفت، این بود: ” من ده سال بود چشم به راه شما بودم ” (۱۴). این گفته، فرابینی و درک عمیق سیاسی او را می رساند. حقیقت تاریخی این بود که در سال ۱۳۰۹ ـ که انتخابات مجلس هفتم آغاز می شد ـ تمامی مراکز و نهادهای قدرت سیاسی در اختیار “رضاشاه” قرار گرفته بود. تنها دو تن مخالف نیرومند وجود داشتند که هنوز موی دماغ “قدرت” بودند: “مدرّس” و “مصدق”. این دو نیز مدتی بود که دیگر فعالیتی سیاسی نداشتند و مُهر سکوت بر لب نهاده بودند. سیاستمداران آزاده و مخالف یک یک از حوزه ی “قدرت” کناره گرفتند و خود گوشه ی عافیت اختیار کردند. “مؤتمن المُلک” به خانه رفت و برادرش “مشیرالدوله” خود را خانه نشین کرد. “مستوفی الممالک” نیز در به روی غیر بست:
” به این ترتیب پس از ارتش، سلطنت، دولت و قوه ی قضائیه ـ که قبلاً تعطیل شده بود ـ دربست در اختیار رضاشاه و وزیر دربار او قرار گرفت. رکن چهارم مشروطیت (مطبوعات) نیز قبلاً تعطیل شده بود. مصدق با سپردن تعهد به نظمیه، اجازه یافت به “احمدآباد” برود و کشاورزی کند ” (بهنود، ۱۳۸۴، ۱۰۶).
“مصدق” در اوراق بازجویی های خود به این نکته اشاره می کند که :
” در دوره های پنجم و ششم هم در مجلس شورای ملّی نماینده ی مردم تهران بودم. بعد از خاتمه ی دوره ی ششم هم کشیدم کنار و در مزرعه ی خودم در ساوجبلاغ مشغول زراعت شدم ” (۱۸).
نخستین نمود عنصر “قهرمانی” در “مصدق” پرسش ها و انتقادات او از کارگزاران شهربانی است. او حقوقدان است و از
حقوق و اختیارات خود و تخلفات قانونی آنان آگاه است. وقتی به جای چند سؤال و چند روز توقیف در شهربانی، خبری از آزادی او نمی آید، زبان به اعتراض می گشاید و به رئیس زندان ـ که “دادگستر” نام دارد ـ می گوید:
” آقای دادگستر! روزی که به من گفتید حسب الامر بیایم شهربانی، با میل و رغبت آمدم و با پای خودم آمدم و با اتومبیل خودم آمدم و به خانم بچه ها هم گفتم هیچ مسأله ای نیست. فقط چند تا سؤال می کنند و ولم می کنند. شهربانی وظیفه دارد هرکسی را که دلش می خواهد برای تحقیقات احضار کند و من هم تابع قانونم و امر دولت را اطاعت می کنم. اما حالا که بعد از ده روز که بازداشتم کرده اید، هنوز به من نمی گویید که چرا بازداشتم کرده اید و تازه می خواهید منو بفرستید نمی دانم کجا. به خودم حق می دهم که اطاعت نکنم و تمرّد کنم. بعد رو کرد به عکسی که بالای سر رئیس بود و گفت: ای زبردستِ زیرآزار / گرم تا کی بماند این بازار؟ ” (۲۱-۲۰)
چنان که پیدا است، “مصدق” با نقل بیتی از “گلستان سعدی”، “رضاشاه” را “زبر دستِ زیردست آزار” یا “دیکتاتور” می خواند. این گفته بر کارمند اداره ی سیاسی گران می آید و می خواهد آن طعن را هم عیناً در گزارش خود بنویسد اما رئیس زندان اجازه نمی دهد (۲۱). دکتر تقاضا می کند که با “سرپاس مختاری” رئیس کل شهربانی کشور ملاقات کند، اما به او پاسخی داده نمی شود زیرا دستور بازداشت و تبعید او را به زندان “بیرجند” خود او صادر کرده است و رئیس کلانتری به دروغ از غیبت “سرپاس مختاری” و رفتن او به مأموریت می گوید (۲۲). دومین اعتراض و مقاومت فیزیکی و روانی و اراده ی مصمم او هنگامی است که به زور می خواهند او را در داخل ماشین شخصی خودش بنشانند. وقتی “سرپاسبان قهرمان” خودسرانه شانه های این پیر مرد شصت ساله را طناب پیچ می کند و از پله های شهربانی به طرف بیوک شخصی هل می دهد و سه بار به او لگد می زند، با مقاومت بدنی دکتر مواجه می شود:
” پاپا خودش را عقب کشید و با آرنج کوبید توی شکم سرپاسبان. پاهایش را جُفت کرد و دوباره داشت می افتاد روی زمین که سرپاسبان یک لگد دیگر زد و پشت یقه اش را گرفت و جواد درِ عقب ماشین را باز کرده بود تا سرپاسبان پاپا را هل بدهد روی صندلی عقب ” (۲۹).
سومین نوع مقاومت قهرمان رمان، مقاومت منفی است. او که خونریزی گلو دارد و نمی تواند هر غذایی را بخورد و تنها “جواد” آشپزش باید برایش غذا تهیه کند و به او بدهد، در تمام طول راه از تهران تا بیرجند از هر گونه غذا خوردن اجباری خودداری می کند. “سرگرد شریفی” نگران است که نکند دکتر می خواهد با اعتصاب غذا، خودکشی کند (۷۵) که در نتیجه عواقب خطرناکی برای او ایجاد می کند که مأموریت دارد زندانی را سالم به رئیس شهربانی “بیرجند” تحویل دهد و همگی خوب می دانند که این زندانی سیاسی ـ که دو بار استاندار، دوبار نماینده ی مجلس و دو بار وزیر بوده است ـ با دیگر زندانیان تفاوت، و دوستان و آشنایان متنفذی هم در دربار دارد. با این همه، “سرگرد شریفی” چند بار به زور به او غذا می خوراند که دکتر آن ها را به سر و روی سرپاسبان می پاشد (۶۰). این گونه رفتار ـ هرچند طبیعی هم می نماید و در رژیم غذایی خاص او ریشه دارد ـ دلالتگر و پاسخ و بازتابی در برابر سه بار لگد زدن سرپاسبان نیز به شمار می آید. سکوت ممتد دکتر در تمام مدت سفر و خودداری از پاسخ به پرسش ها و طعن و طنزهای “یاور شریفی” هم گونه ای بی اعتنایی به دشمن مغزشویی شده ای است که هرچه به ذهن آشفته اش می آید، می گوید و حتی به زور اسلحه می خواهد به او غذا و آب و دارو بدهد (۵۷).
نمود دیگر ایستادگی قهرمان در برابر مدیریت و حیف و میل حقوق زندانیان عادی و سیاسی بیرجند ـ که پیوسته ظهرها به آنان فقط نان خشک و شب ها “کاله جوش” نامرغوب می دهند ـ خودداری از خوردن غذا و دارو به مدت دوهفته است و از آنجا که اگر دکتر غذای نامطبوع را نخورد، به حساب اعتصاب غدا و تمرد و خودکشی می گذارند، “جواد” ناگزیر غذای دکتر را هم می
خورد (۱۳۵) تا آقای خود را از زیر ضربه ی احتمالی، خارج کند:
” دکتر لب به غذا نمی زد. درست از همان روزی که آن ها را منتقل کرده بودند به ساختمان زندان، نه غذا می خورد، نه داروهایش را می خورد. رنگ به رو نداشت. حرف هم نمی زد؛ مثل یک مُرده افتاده بود روی تختی که کنار دیوار بود و پتو را کشیده بود روی سرش ” (۱۳۰).
دکتر به دو چیز اعتراض دارد: نخست، به شام “کاله جوش” که به مزاج او سازگار نیست و دوم، کتک خوردن “جواد” از رئیس شهربانی و جدا کردن او از دکتر به عنوان اغتشاشگر و تهدید می کند تا سرگرد دستور آزادی “جواد” را صادر نکند و آشپز خاصش برای او غذا نپزد، به اعتصاب غذا و داروی خود ادامه خواهد داد:
” دکتر گفت: آقا! نمی خورم. هیچ چی نمی خورم. تا توی این محبس باشم، هیچ چی نمی خورم. تا جواد آشپزی نکند، هیچ چی نمی خورم ” (۱۳۹).
این گونه مقاومت سرانجام به پیروزی دکتر می انجامد. “جواد” به نزد دکتر بازمی گردد و خود به آشپزی و پختن غذاهای مخصوص و دلخواه دکتر می پردازد. قراین و نشانه هایی دیگری هم در رفتار دکتر هست که ثابت می کند آن ها را باید بازتاب مقاومت او به شمار آورد. “مصدق” گویا به بیماری “غش” مبتلا است اما او می کوشد به گونه ای رفتار کند که این بیماری را تا حد “جنون” بالا برد و با این ترفند پزشکی، زمینه را برای آزادی خود از زندان شهربانی “بیرجند” آزاد سازد و به خانواده ی خود بازگردد؛ ترفندی که به یاری یک پزشک انسان دوست در بهداری زندان تأیید می شود. از سوی دیگر “سرهنگ وقار” ـ که به راستی باور کرده محبوس “مجنون” است، در نامه ای به “سرپاس مختاری” او را “مجنون” معرفی می کند و ضرورت بردن او را به تهران مورد تأکید قرار می دهد (۱۶۸) و چون نگهداری یک “مجنون” آن هم شخصیتی مبرّز سیاسی و اشرافی مانند “دکتر مصدق” بسیار جدّی و نگران کننده است، این ترفند مؤثر می افتد:
” داشت می لرزید. تخت را دور زد و هنوز یک قدم مانده بود که خودش را برساند به دم پنجره که افتاد زمین. جواد دستگیره ی پنجره را وِل کرد و دوزانو نشست روی زمین و دست های دکتر را گرفت. دکتر مثل هر بار که غش می کرد، بنا کرده بود به چنگ زدن به سر و صورتش. سرش را چند بار کوبید به کنار تخت. جواد دست های دکتر را محکم گرفت و او را کشید روی زمین و از تخت دور کرد. دکتر افتاده بود به داد زدن و گریه کردن. صدای داد و گریه اش توی اتاق می پیچید و بیرون اتاق هم می رفت. جواد دست های او را ول کرد و رفت پشت در و با مشت کوبید به در. چند دقیقه ای طول کشید تا نگهبان در را باز کند و بیاید تو. توی این فاصله دکتر کف کرده بود. صورتش کبود و خونالود شده بود و خونی که از پیشانی اش سرازیر شده بود، ریخته بود روی پیژامه اش. . .
جواد حسابی ترسیده بود. این حمله از حمله های قبلی خیلی شدیدتر بود. ندیده بود دکتر این همه داد و بیداد کند. ندیده بود گریه کند. اولین باری بود که گریه ی دکتر را می دید. تا نیم ساعت بعد، دکتر هنوز آرام نگرفته بود. هنوز داشت می لرزید و نفس نفس می زد ” (۱۵۳-۱۵۲).
ترفند دیگر دکتر برای دیوانه نشان دادن خود، وقتی است که رئیس زندان می گوید می خواهیم شما را با اتومبیلی که کرایه کرده ایم و پرستاری که از طرف شهربانی مرکز فرستاده شده است، به “تهران” و خانواده تان برگردانیم. در این حال، دکتر تقاضا می کند که نمی خواهد به نزد خانواده بازگردد و دوست دارد در زندان بماند:
” دکتر تکانی خورد و دست های خودش را از توی دست های نگهبانی که از پشت گرفته بودش، کشید بیرون. لای چشمهایش را باز کرد و رو کرد به زندان رئیس زندان: ” من نمی خوام برگردم ” (۱۵۴).
در داخل اتومبیل، این گونه رفتارهای مجنونانه ادامه دارد و هنگام رسیدن به مشهد نیز از “سرهنگ وقار” رئیس شهربانی خراسان تقاضا می کند او را نزد زندانیان بیرجند برگردانند:
” دکتر را به زور هل دادند توی بنز کرایه ای که جلو در شهربانی نگه داشته بود. نمی خواست برگردد. هرچه قسم می خورد و التماس می کرد، هیچکس
باور نمی کرد حتی جواد (۱۵۵). . . دکتر گفت تقاضا می کنم دستور بفرمایید منو عودت بدهند به همون جایی که بودم. . . . دکتر گفت: عرض کردم به همون جا که بودم، به بیرجند، به زندان شهربانی بیرجند برگردانید ” (۱۶۵).
” دکتر را به زور هُل دادند به طرف ماشین. . . پرستار طناب را بست دور بازوهای دکتر و روی سینه اش گره زد. چاره ای نبود. دکتر زور داشت و وقتی هم طناب پیچش کرده بودند، با آرنج می زد توی پهلوی پرستار و توی پهلوی جواد و با سر رفت توی شکم مأمور آگاهی. مأمور آگاهی خودش را پس کشید و به شرافتیان گفت: می بینی؟ . . . دکتر تا نیم ساعت بعد هنوز سر جای خودش وول می زد و با آرنج می زد پهلوی پرستار و می زد پهلوی جواد تا وقتی که قرص هایی که قبل از راه افتادنشان به او داده بودند، کم کم اثر کرد و یک آرامشی گرفت ” (۱۶۷-۱۶۶).
نمودی دیگر از منش والای قهرمان، در بذل و بخشش های جنسی، نقدی و به ویژه دفاعی است که از زندانیان عادی و سیاسی “بیرجند” از خود نشان می دهد:
در آستانه ی رفتن از زندان “بیرجند” به طرف “مشهد” هرچه را خود از پول نقد دارد و نیز آنچه را از این و آن می گیرد، میان پاسبان ها و افسران زندانیان تقسیم می کند و آنچه از خوار و بار از طرف خانواده اش از تهران برایش فرستاده اند، بی دریغ بخش می کند:
” به افسرها یکی بیست و پنج تومان داد و به پاسبان ها یکی بیست تومان. پنجاه تومان تهِ پول ها ماند که دکتر گفت باشه مال خودت. رئیس زندان گفت: یه عالمه خوار و بار توی آشپزخانه و انبار ما مونده. سه تا گونی برنج، دو تا پیت روغن، دو تا جعبه آلو، کمپوت. این ها را چه کار کنیم؟ دکتر گفت: همه را بده زندانی ها ” (۱۵۷).
وقتی به نزد “سرهنگ وقار” رئیس شهربانی خراسان بازمی گردد، گزارشی کامل از وضع اسفبار زندانیان و لفت و لیس های رئیس شهربانی و زندان “بیرجند” را نقل می کند. به دقت دانسته نیست آیا “سرهنگ وقار” از آنچه در قلمرو شهربانی های تابعش در “خراسان” می گذرد، آگاهی دارد یا نه. اما آنچه برای خواننده اهمیت دارد، دفاع سرسختانه ی او از حقوق زندانیانی است که حتی از جیره ی روزانه ی آنان دزدیده می شود و از نخستین حقوق قانونی خودشان محروم مانده اند:
” دکتر پرید وسط حرف جواد. گفت: راست می گه جواد. اوضاع و احوال زندان خیلی وخیم بود. مگه بیرجند توی حوزه ی اختیارات جناب عالی نیست؟
دستور بفرمایید رسیدگی کنند. شپش بیداد می کنه توی زندان. زندانی ها همه دارند توی کثافت غلت می زنند. همه مریض اند. همه شبانه روز دارند با گرسنگی و اسهال و استفراغ و تیفوس دست و پنجه نرم می کنند و صدای این بیچاره ها به گوش کسی نمی رسه. تازه ما داریم از زندانی هایی که توی محبس شهربانی بودند، حرف می زنیم. از زندانی هایی که توی قلعه اند یا جاهای دیگه اند، خبر نداریم. هیچکس خبر نداره.
سرهنگ گفت: همه ی این ها را بنویسید. هر شکایتی دارید، مکتوب کنید. دکتر گفت: من از خودم حرف نمی زنم. از این بیچاره ها حرف می زنم. از این هایی که ولشون کرده اید به امان خدا تا بی سر و صدا بمیرند، حرف می زنم. از این هایی که هیچکس نیست که به دادشون برسه، حرف می زنم ” (۱۶۳).
“سرهنگ وقار” هرچه می کوشد دکتر را به حرف بکشد که آیا از کسی به خاطر رفتار ناشایستش شکایت دارد یا نه، به جایی نمی رسد. “دکتر مصدق” این نظام تباه سیاسی و اداری و کارگزاران فاسدش را می شناسد و می داند آنچه به جایی نرسد، فریاد است. به این دلیل با وجود همه ی بدرفتاری هایی که “سرپاسبان قهرمان” و “سرگرد شریفی” و رئیس شهربانی “بیرجند” با او کرده اند، از شکایت خود از احدالناسی حرف نمی زند و همه را به بزرگواری خود می بخشاید:
” هیچ شکایتی ندارم؛ نه از رئیس زندان، نه از رئیس شهربانی نه از هیچ کدام از پاسبان ها. از جناب عالی هم شکایتی ندارم ” (۱۶۴).
رئیس شهربانی “مشهد” اعتراف می کند که او هم کاره ای نیست و چندان اختیاری از خود ندارد:
” من که هرچه در توانم بود، کردم. اما خوب، یک چیزهایی بود که از دست من خارج بود. دستورات از مرکز می رسید و در بیرجند اجرا می شد. من
این وسط فقط واسطه بودم. سعی کردم یک کاری بکنم که با شما مثل زندانی ها رفتار نکنند اما خوب، یک چیزهایی بود که از دست من خارج بود ” (۱۶۵-۱۶۴).
- رمان تاریخی، ضد قهرمان می خواهد: کریه ترین سیمای این زمان (۱۹۱۹) “سرپاس مختاری” رئیس کل شهربانی
کشور است که از سلف خود “سرلشکر آیرم” دژخیم تر بود. در حالی که “فروغی” نخست وزیر پس از اشغال کشور در ۱۳۲۰ قصد داشت برای ایجاد خشنودی عموم مردمی که از “رضاشاه” بیزار بودند، زندانیان سیاسی “قصر” (گروه پنجاه و سه نفر) را آزاد کند، او به شدت مخالف این کار بود (بهنود، ۱۸۷). نخست وزیر برای تسکین خشم مردم و خانواده های زندانیان سیاسی ابتدا حکم کرد رئیس کل شهربانی برکنار شود و سپس زیر فشار مردم و مطبوعات آزاد دادگاه هایی برای محاکمه ی جنایتکاران روزگار “عصر طلایی” (۱۳۲۰-۱۳۰۵) برگزار کند که “سرپاس مختاری” نیز از آن جمله بود (همان، ۱۸۸). تبعید “دکتر مصدق” به دستور شخص این دُژخیم صادر شد و پیوسته بخشنامه هایی برای رؤسای شهربانی های “مشهد” و “بیرجند” صادر می کرد که حق ملاقات و مساعدت به “دکتر مصدق” را ممنوع می ساخت. کوشش “مهندس احمد مصدق” پسر کوچکتر دکتر برای ملاقات با “سرپاس مختاری” برای آگاهی از علت بازداشت پدر به جایی نمی رسد و رئیس زندان به دروغ می گوید که من با رئیس شهربانی تلفنی تماس گرفتم و “ایشان فردا ساعت ده صبح به شما وقت ملاقات دادند ” (۲۲). با این همه، “سرپاس مختاری” مانند همه ی کارگزاران و غلامان حلقه به گوش دیکتاتور، نگران آینده ی خویش هم هست. او می داند که “دکتر مصدق” شخصیتی برجسته، اشراف زاده، فرهیخته، زبان آور و دارای وجاهت ملّی است. به همین دلیل پس از بازگشت دکتر از تبعید و حبس شش ماهه، می خواهد مطمئن شود که دکتر از او شکایتی دارد یا نه:
” پاپا خندید. پیدا بود که سرپاس خیلی ترسیده است. ترسیده است که مبادا پاپا به یک مقام بالاتری شکایت ببرد؛ مثلاً به خود ولیعهد یا به شخص اعلی حضرت ” (۱۹۲).
دومین سیمای دوزخی “سرپاسبان قهرمان” است که نسبت به زیردست خشن و در قبال زبردستان، متملق و غلام حلقه به گوش است. با این همه دکتر از او هم شمایتی ندارد زیرا حاکمیت خشن و غیر دموکراتیک، مجریانی دلخواه تربیت می کند:
” پاپا به شرافتیان گفت بگو فلانی از احدالناسی شکایت ندارد . . . حتی از سرپاسبانی که وقتی داشتند سوار ماشینش می کردند، طناب پیچش کرد و او را انداخت روی زمین و با لگد هُلش داد توی ماشین ” (۱۹۳-۱۹۲).
در این میان یکی از رذل ترین سیماها، “سرگرد شریفی” است که اسمی بی مسمّی دارد و به شدت “کثیف” است. او تمایلات دیگر آزارانه (سادیستی) دارد و از تحقیر، تخفیف، دشنام گویی و بهتان زدن لذت می برد. با آن که “سرپاسبان” به عنوان مأمور اعزامی جیره و مقرری دارد، “سرگرد شریفی” با آن که از گرسنگی او خبر دارد، از دادن چلوکبابی که برای “دکتر” بر روی میز قهوه خانه نهاده و “دکتر” آن را نمی خورد، خودداری می کند و بشقاب غذا را روی زمین می ریزد:
” یاور گفت من این غذا را می دم به سگ بخوره اما به این گوساله نمی دم. قهرمان باید مجازات بشه. از دوازده مورد تخلفی که مرتکب شده، من فقط سه ـ چهار موردشو به مرکز راپورت دادم. اگه بیشتر بگم، دیگه حسابش پاکه. خودش می دونه . . . یاور بشقاب چلوکباب را پرت کرد روی زمین. . . سرپاسبان سرش را برگرداند رو به چلوکبابی که ریخته بود روی خاک ” (۸۴-۸۳).
نمود دیگر رذالت او، این است که با دزدی برخی اسناد از “دوسیه” ی اداره تأمینات، به برخی نامه هایی اشاره می کند که زنی جوان به اسم “رنه” از “لوزان” واقع در “سویس” به او می نوشته است. او پرستار “دکتر” بوده و به خاطر شخصیت والای بیمارش، پیوسته با او مکاتبه دارد اما به دستور تأمینات، هیچیک از این نامه ها به دست “دکتر” نمی رسد. “سرگرد” با نشان دادن این نامه می خواهد داغ دل او را تازه کند و او را در چشم “جواد” به عنوان مردی زنباره و خائن به همسر معرفی کند:
” محمد عزیزم! من این نامه را به آدرس سفارت برای شما می فرستم و امیدوارم که این یک، به دست شما برسد. بریده ی مقاله ای را هم که در مجله ی فلان چاپ شده است، در جوف این نامه برای شما می فرستم. به فلان کس پیغام داده بودید که به فلانی بگویید دیگر برای من نامه نفرستد. بسیار خوب. به آدرس منزل نمی فرستم اما به آدرس سفارت که می توانم بفرستم و از این دوست عزیزی که در سفارت انجام وظیفه می کند، خواهش می کنم که از یک طریق مطمئن به دست شما برساند. . . دوست همیشگی شما ” (۸۵-۸۴).
سومین چهره ی دوزخی رمان، “سرگرد” بی نامی است که رئیش شهربانی “بیرجند” است. بی اعتنایی او به وضع بهداشتی زندانیان و زندان ها، یکی از بدترین نقطه ضعف های او است. اگر اتاقی مخصوصی را که برای “دکتر” در نظر گرفته اند و بر او منت می نهند، ملاک قرار دهیم، می شود وضع بهداشتی دیگر سلول ها و قلعه ها را از این هم بد دانست:
” دکتر روی تخت می خوابید و جواد روی زمین. یک پنجره داشت رو به راهرو داخل زندان و یک در داشت به راهرو ورودی زندان. نه آفتاب داشت ، نه هوایی از بیرون می آمد تو. پنجره ی رو به راهرو داخل زندان را که باز می کردی، بوی گندی از توی زندان می آمد توی اتاق. رئیس زندان به جواد گفته بود دیگه حق نداری غذا بپزی. . . فقط دو تا پتو به آن ها دادند که هر دو تا پشت و رویش شپش چسبیده بود و دو تا ملافه دادند که هر دو تا پ از لکه های خون و آب دهن خشکیده بود . دکتر عبا را می پیچید به خودش و دو تا پتو را می انداخت روی خودش و باز هم از سرما به خودش می لرزید. جواد پتوی خودش را داده بود به دکتر و وقت خوابیدن، فقط ملافه را می پیچید به خودش. کف اتاق سرد بود و سرما می رفت به خوردِ تنش و خوابش نمی برد ” (۱۳۱).
وقتی عرصه بر “جواد” تنگ می شود، شروع به داد و بیداد می کند؛ به گونه ای که صدایش به گوش سایر زندانیان می رسد و آنان هم زیر تأثیر اعتراض “جواد” و ناخشنودی از وضع زندان، به سرودخوانی پرداخته صدای اعتراض خود را به گوش همگان می رسانند. این، نخستین بار است که صدای زندانیان معترض درمی آید؛ صدایی که باید سرکوب و زندانیان تنبیه شوند. “سرگرد” تردید نمی کند. نخست، دستور می دهد سه شبانروز، جیره ی غذایی زندانیان داده نشود. “جواد” را به مدت بیست و هشت روز از اتاق “دکتر” به زندان عمومی می اندازد. “دکتر” هم به عنوان همدردی با “جواد” و زندانیان، دو هفته اعتصاب غدا و دارو می کند:
” پتوها و ملافه هایی که به ما می دادن، پر از شپش بود. زیلویی که روی تخت پهن کرده بودن، پر از شپش بود. پریموس به زندانی ها نمی دادن و هر غذایی هم که می دادن، باید سرد سرد می خوردن. نصف زندانی ها دایم اسهال داشتن و تیفوس گرفته بودن. توی همون بیست و هشت روزی که ما توی محبس بودیم، سه ـ چهار نفر مُردن. آقا هم توی این مدت، چن بار تشنج گرفتن؛ غش کردن؛ خونریزی معده کردن. داشتن ـ زبونم لال ـ تلف می شدن ” (۱۶۳-۱۶۲).
این گونه رفتار با زندانیان آن هم شخصیت های برجسته ی تاریخی و ملی و وجیه المله بی سابقه است و نشان می دهد که در دوره ی پانزده ساله ی به اصطلاح “عصر طلایی” چگونه واپسین دستاوردهای “انقلاب مشروطیت” یک یک تباه شده است. این واقعیت، این باور “تاریخگرایی نو” را به اثبات می رساند که بر خلاف نظر “تاریخگرایی سنتی” روند حرکت جامعه همیشه “به پیش” نیست؛ بلکه حتی گاه روندی “پسرونده” است:
” دلیل دیگر برای دشواری ارائه ی تفسیرهای موثق از تاریخ، پیچیدگی تاریخ است. به باور تاریخگرایان نو، به این سادگی نیست که تاریخ را حرکت خطی رخدادها بدانیم. در هیچ نقطه ی مفروضی در تاریخ، هرگز نمی شود فرهنگی یافت که پیشرفت آن، با پسرفت در زمینه های دیگر، همراه نباشد. تاریخ بر خلاف نظر تاریخدانان سنتی، خط سیر منظمی نیست که بی وقفه به سوی آینده ای رو به پیشرفت، حرکت کند. تاریخ، بیشتر شبیه رقصی بی قاعده و ارتجالی و حرکت هایی متعدد و بی پایان است که هدف و مسیر خاصی ندارد ” (تیسن، ۲۸۳).
و به همین دلیل است که در “عصر طلایی” تاریخدان، نمودهای واقعی “مدرنیته” (تأسیس دانشگاه ها، وزارت فرهنگ، درآمدهای سرشار نفت، شهرسازی، جاده سازی، راه آهن و ارتش و نیروهای انتظامی نیرومند) را در این روزگار می بیند و شاهد جامعه ای رو به رشد به اعتبار اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است و در همان حال، گونه ای بازگشت حیات سیاسی سنتی و استبدادی به “عصر ناصری” است که همان اصلاحات نیمبند گذشته را هم تباه می کند و با تباه شدن یا کنار نهادن رجال سیاسی اندیشمند و اصلاح طلب، زمینه برای واپسگرایی و خودکامگی و پریشانی امور کشور بیشتر آماده می شود.
منابع:
آدمیت، فریدون. فکر آزادی و مقدمه ی مشروطیت. تهران: انتشارات سخن، چاپ اول، ۱۳۴۰.
آیت، حسن. درس هایی از تاریخ سیاسی ایران. تهران: ناشر حزب جمهوری اسلامی، ۱۳۶۳.
بهنود، مسعود. از سیّد ضیاء تا بختیار. تهران: انتشارات جاویدان، چاپ دهم ، ۱۳۸۴.
صفری، جمال. رویارویی مصدق با فراموش خانه (۲). به مناسبت صد و سی امین سالگرد تولد دکتر محمد مصدق “زندگی نامه ی دکتر محمد مصدق”. سایت “ملّیون ایران”، دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۱.
کاشانی، محمود. ایران فردا (مجله)، شماره ۵۳، اردیبهشت ۱۳۷۸.
مدرس صادقی، جعفر. بهشت و دوزخ. تهران: نشر مرکز، چاپ دوم، ۱۳۹۵.
Cuddon, J. A. (revised by C. E. Preston). Dictionary of Literary Terms and Literary Theory. Penguin Books, 1999.
Hernaphta. Lulacs on the Historical Novel. Feb. 28, 2010.
The Great Soviet Encyclopedia, ۳rd. (۱۹۷۰-۱۹۷۹) © ۲۰۱۰. The Gale Group. Inc. Cited in: Brief Defintion and Characterization of a Historical Novel. by: Carlos Mata Indurian (University of Navarra). Translation for Caultorahistorica, 2009.
Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User-Friendly Guide. Second Edition, Routledge, 2006.
۲ لایک شده